تاریکی درخشان

شکافت تاریکی، بدون زمان، بدون مکان...

تاریکی درخشان

شکافت تاریکی، بدون زمان، بدون مکان...

طبقه بندی موضوعی
پروژه اویلر

دوباره منم و من...

نور ها مبهم اند.

نور مهتابی و خورشید و بازتاب تخته سیاه و چراغ LCD موبایل کناری ام که زیر میز پنهانش کرده، همه و همه دور هم می پیچند.

همه چیز می پیچد.

کمی که میگذرد عادت میکنم اما. نور ها هویت خودشان را تشخیص میدهند و هر تابشی به جای و مسیر خودش باز میگردد.


نیم ساعتی می شد که سرم را روی میز گذاشته بودم. اگر موهبت زنگ تفریح نبود، شاید حتا بیشتر هم به آن حالت می ماندم.

سرگیجه دارم. سرم درد می کند و تقریبا تلو تلو میخورم. صدای فریاد هایی که راهرو را پر کرده حالم را بدتر میکند. به یاد تئاتر سال پیش می افتم و انسان مستی که نقشش را بازی کرده بودم. دستم را به دیوار میگیرم که سرپا بمانم. جمعیت گاو های پشت سرم، برای اینکه زودتر خودشان را به حیاط برسانند رم کرده اند و هرازگاهی تنه محکمی میخورم و چند گام جلو پرت می شوم.

به لطف ژلوفن کمی بهتر می شوم.

سردرد لعنتی رهایم نمیکند اما. نگاهم به اطرافم است. مثل همیشه به تک تک کلاس ها سر میزنم.

- گوش کردی آهنگ جدیدو؟ دیشب اومد! من 3 بیدار شدم دانلودش کردم!

- اسکلم مگه عرفان گوش کنم؟ همون دیو رید روش بسشه دیگه.

حوصله اراجیف تمام شدنی شان را ندارم.

خسته ام... دست هایم را در جیبم فرو میبرم و ادامه میدهم...

- اسکل 6 کنه دهنم به گ* میره. همینجوریشم دمجش زیاده. بعد میگی 1 بندازم روش؟

حوصله هیچ کدامشان را ندارم.

به سمت پله ها میروم. حیاط شاید بهتر باشد... پایم را که روی اولین پله می گذارم، فکرش خطور میکند به ذهنم...

حوصله آنها را داشتم...

حوصله خودم را نداشتم!


نمیفهمم چرا اینطوری شده ام. با سردرد و به سختی خودم را به پنجره پاگرد پله ها میرسانم...

لبخند میزنم به خورشید مدرسه مان که انگار شوخی خداوند است با ما! هر ساعت و هر زمانی از روز که بالا را نگاه کنی، خورشید درست بالای سرت است!

باد خنکی که نمی دانم از کجای آن حیاط بی در و پیکر وزیدن گرفته صورتم را می نوازد و کمی بین پلک هایم فاصله می اندازد.

گیجی ام را با خود میبرد. و عطر آن نسیم...

عطر...

عطرش!!!

مانند دیوانه ها شروع به بو کشیدن می کنم. میخواهم تا آخرین ذرات آن نسیم را در خود فرو ببرم...


صدایی نمیشنوم... چه صدای ناظم که پشت سرم فریاد میزند تا پایین بروم، و چه داد و فریاد های فوتبال بازی کردن بچه ها در حیاط...

تنها صدای سوتی آرام و گنگ را میشنوم...


در حیاط تنها راه میروم. هرجا را که نگاه کنی، بچه ها چند نفره جمع شده اند و صحبت می کنند. من اما تنها راه میروم...

هوای همیشه آفتابی مدرسه، ابری شده ست...

دوستش دارم. ابر های سفید را که دوباره به آسمانم برگشته اند...

نمیدانم چرا بغضی به گلویم هجوم می آورد...

چند قدم آخر را هم طی میکنم...

با درد...

بغض...

و به امید سایه درختی که تنها چند قدم مانده به آن برسم.

آخر... آسمان ابری چند لحظه ای بیشتر دوام ندارد...


زیر درخت و روی لبه سکوی کوتاه نشسته ام. کفش های آبی رنگم را نگاه میکنم. در انتظارم... نمیدانم چه. شاید خوردن زنگ لعنتی و یک کلاس خسته کننده دیگر... شاید مرگ... شاید حتا...

نمیدانم.


در مقابل چشمانم میرقصد و پایین می آید. مانند یک بالرین ماهر، با مهارت تمام تاب میخورد و آرام آرام به آسفالت سخت نزدیک می شود. نارنجی رنگ است... همان رنگش انگار تمام سرگیجه هایم را به خود می کشد. بغض گلویم را اما سنگین می کند.

با دست برش میدارم. کمی چروکیده است و کاملا خشک.

میان دو دستم میگیرمش... با لبخند و شاید احترام میگیرمش... احترامی که شاید هیچگاه و برای هیچ لحظه ای از زندگی ام قائل نبوده ام.

آرام دستانم را مانند کتاب میبندم و با صدای خرچ خرچ میان دستانم خرد می شود.


دستانم را با لبخند جلوی صورتم باز میکنم و بو می کشم... با تمام وجودم بو می کشم...

لبخند میزنم... بغضم هم لبخند میزند...

بهترین عطریست که تا به حال حس کرده ام...

بوی پاییز می دهد اولین برگ پاییزی من...

بوی مرگ...

گفت و گوی تنهایی...

بازگشت به تاریکی، برای، شاید این بار، یافتن درخشش...

-----------------------------

چند وقت پیش، شاید چند ماه، یه مصاحبه دیدم از هنگامه قاضیانی. توی گفت و گوی تنهایی بود. راستش، سوادش خیلی بالا بود و کلا دوست داشتم بشینم حرفاشو گوش کنم. دکترای الهیات یا همچین چیزی داره اگه اشتباه نکنم.


یه حرفی زد اما، که هنوز تاثیرش از ذهنم پاک نشده و هر روز بیشتر از قبل بهش فک میکنم.

یه آیه از قرآن گفت. دقیقشو یادم نیست، اما همچین مضمونی داشت:

ما این کار را کردیم... ما آن کار را کردیم... ما برای آدم این را ساختیم... ما به آدم آن را بخشیدیم...

و او فراموش کرد...


حرف نیست... درکش کردم...

شب قدر، یه دعایی کردم. یه اتفاقی بود که حدود 3 ماه بود هرکاری میکردم نمی افتاد. دعا کردم که بالاخره بشه...

فردا شبش، اون اتفاق افتاد! منم خوشحال و شاد و فلان و بهمان...

و یادم رفت دیشب چه دعایی کرده بودم!

و هنوزم تنم می لرزه که من اینو از خدا خواستم، خدا بهم داد، و من تا بهش رسیدم یادم رفت که چی شد بهش رسیدم و کی منو بهش رسوند...


همین فراموش کردنه. باعث همه چی همی فراموش کردنه...

اون کسی که میگه" خدا دیگه منو دوست نداره " یادش نمیاد چند بار، چند ده بار، چند صد بار، چند هزاران هزار بار تا حالا خدا کمکش کرده، دستشو گرفته،

و حالا سر همین یه دفه... هه!


خودمونم همینیم آخه. دوستت، میزنه زیر گوش ـت جلو همه. تو باهاش قهر میکنی و دوستیتو تموم میکنی باش...

ولی یادت نمیاد چند بار، وقتایی که هیچکدوم ازون "همه" نبودن، همین آدم دستتو گرفته و بلندت کرده...

یادت نمیاد خودت، چند بار دستشو نگرفتی، وقتایی که میتونستی!


بَده که فراموش میکنیم... خیلی بد...


بدتر ازون میدونی چیه؟


بدتر ازون اما، اینه که بعد ها یادمون میاد...

وقتایی که خیلی دیر شده...

---------------------

پ.ن) یکم بیشتر سعی کنیم به یاد بیاریم...

پ.پ.ن) این همه حرف زدم، آخرشم مطمئنم حتا این حرفا ام فراموش میشه! خودم اولین کسی ام که یادم میره یکم بیشتر فک کنم به گذشته م!

صبح جمعه...

ذهنم انسجام خاصی نداره این چند وقته. شاید اونقد چیز تو ذهنم انبار شده که بتونم بشینم بنویسم و تا شب خروجیش بشه 7 8 تا آپ مفصل. ترجیح میدم خلاصه های همه شو بنویسم. یه جا

-------------------------------

معلم فیزیکم یه بار چیز جالبی گفت. تو، هرچقدر هم که دستگاه های پیشرفته و علم پیشرفته ای داشته باشی، و اگه یه آدمو 20 سال زیر نظر بگیریش، بازم به هیچ عنوان نمیتونی تعیین کنی که این آدم چند نفرو میکشه یا چند تا بچه خواهد داشت. وقتی همه چیز اینقدر غیرقابل پیشبینیه، چجوری چیزی به اسم نرخ رشد جمعیت وجود داره و میشه از روش پیشبینی کرد؟ اونم پیشبینی های خیلی دقیق؟ مسخره س!

وقتی تمام جزئیات یه روزت رو برای یه نفر تعیین کنی، بازم به هیچ عنوان نمیتونه پیش بینی کنه که روز خوبی بوده برات یا بد.

اینکه حلیم دوست نداری و میخوری. اینکه زانو هات دارن منفجر میشن و میخندی. اینکه دلت میخواد بزنی تو گوش طرف و میخندی. اینکه به دود سیگار حساسی و 6 نفر دور و برت سیگار میکشن. اینکه یه مسیر مسخره رو 4 بار میری و برمیگردی

ولی بازم روز فوق العاده ای داری!

دنیا مسخره تر ازین دیدی؟

-------------------------------------

نیکولای واسیلیوویچ گوگول. نویسنده ای که بعضی ها بهش لقب پدر ادبیات روسیه رو دادند. آشفته ام میکنه نثر این مرد.

این مرد، دیوانه ست. دنیایش قابل توصیف نیست. دنیایی که مانند دنیای مارکز دیوانه و عادی است و مانند دنیای رولد دال بچگانه. دنیایی که تویش، فردی دماغش را گم میکند، و چند روز بعد، دماغش را در قالب یک کارمند دولتی عالی رتبه میبیند!

نیکولای گوگول، از دیوانه ها مینویسد و خود دیوانه است! فراموش نمیکنم تشبیه های احمقانه و بی منطقش ش را که به هرکدام برمیخورم، دهانم از تعجب باز میماند و به ورق های کتاب خیره میشوم!

(( هل دادن ایوان ایوانویچ که در چهارچوب در گیر کرده بود، به همان سختی بود که بخواهی بدون آینه به بینی ات زل بزنی! ))

هنوز یادم نمیرود شبی که داستان پرتره اش را تمام کردم... 

-------------------------

پاهات گیر کردن بین سنگ ها. به زور سعی میکنی یه جای راحت براشون پیدا کنی تا آروم بشن. صدای فرمان فتحعلیان از یه سمت و زمزمه آبشار از یه طرف وسوسه م میکنن. صدای آبشارو انتخاب میکنم. لم میدم و چشمامو میبندم...

میفهمم حماقتمو. با عصبانیت چشامو باز میکنم. منظره جنگل هایی که زیر پام، البته 10 15 متر پایین تره، نفس رو میگیره. صدای خنده و صحبت از پشت سرم میاد. چند لحظه قلبم تیر میکشه و بعد ول میکنه. و این اون لحظه ایه که یه اس به خدا میندازی که : یعنی بهتر ازینم میشه؟

حتا لحظه ای که یه بی بی دل اومده وسط و همه دارن با استایل فلاسفه قرن 18 به کارت نگاه میکنن و دو سه نفر م در نا امیدی محض سرشونو میکوبونن به درخت ;)

مهبانگ

میگویند در ابتدا خداوند زمین را آفرید.
سپس روشنی به آنها بخشید و روز و شب را از هم جدا کرد.
روز دوم، مشغول ساختن آسمان بود و روز سوم، دریا ها را خلق کرد.
بعد از آن، خورشید و ماه انتظار آفرینش میکشیدند. خداوند خلقشان کرد، "و خدا دید که نیکوست ".
آنگاه، پرندگان و موجودات پا بر زمین نهادند...

روز شش ام، روز آفرینش انسان بود...

اما... من اینطور فکر نمیکنم. این آفرینش من نیست. اگر روزی، سالها بعد، یکی از فرزندان یا نوه هایم از من بپرسد که خدا دنیا را چگونه آفرید، بی تردید، این داستان را برایشان بازگو خواهم کرد...

درابتدا هیچ نبود. نه ماه، نه خورشید، نه سرما، نه گرما، نه دوستی، نه محبت، نه خاک و نه ستارگان.

خداوند بود و دیگر هیچ.

خداوند انسان را آفرید. انسان را آفرید و با عشق نظاره اش کرد.

خدا در گوش آدم زمزمه کرد: ای انسان، هرچه ازین پس خواهد بود و نخواهد بود، از آن توست. بگو که چه میخواهی.

انسان جایی برای راه رفتن خواست. جایی برای پا گذاردن و تصاحب. خداوند زمین را آفرید

انسان، به قدم زدن در زمین پرداخت.

خدایش، شن های نرم بیابان را برایش آفرید و انسان کفش خواست...

گرما خواست. خداوند خورشید و روز را خلق کرد و انسان سایه بان درست کرد.

 شب و ماه سپس آفریده شدند و انسان آتش روشن کرد.

انسان غذا خواست، دوست خواست، انسان های دیگر خواست و خدا با مهر همه را به او بخشید. و خدا خوشحال بود که انسان دیگر نیازی مادی ندارد.

...

انسان از خدا عظمت خواست. خدا، آسمان را آفرید. انسان، تپه ای ماسه ای ساخت و از عظمت آن به خود بالید!

انسان هویت خواست. خدا به او شخصیت عطا کرد و انسان، نام بر خود گذاشت.

انسان، عشق خواست. خداوند، او را در آغوش گرفت و چشم انسان، به دنبال دخترکی بود که میدوید...

آدم موسیقی خواست. خدا پرندگان را به سخن آورد و باد را در لا به لای جنگل ها و شاخه های درختان به وزش انداخت. انسان اما، صدای کوبیدن مشت بر پوست حیوان را بس خوشتر یافته بود.

انسان قدرت خواست. خدا سخت تلاش کرد تا تفکر را افرید. با غرور رفت تا ان را به انسان عزیزش هدیه دهد، اما انسان را شلاق در دست دید...

انسان برتری میان همنوعانش را طلب کرد... خداوند امتناع کرد... انسان اصرار و التماس کرد و خدا علم را به او بخشید.

انسان، ثروت را انتخاب کرد...

حال دیگر انسان همه چیز داشت. همه چیز داشت و یک چیز نداشت. نمیدانست چه ندارد. کم کم، غمگین شد. نمیدانست چه ندارد. غرور داشت، عظمت داشت، شخصیت داشت، موسیقی و دوست و عشق و هزار و هزار چیز دیگر هم داشت

اما انسان گویی بی قرار بود...
انگار آرام نمیگرفت...
آرام نبود...
آرام...
آرام...

انسان دریافت که چه ندارد... رو به آسمان کرد و از خدا آرامش خواست...

خداوند با نهایت مهربانی اش، قطره های باران را بر سر و رویش فرستاد تا صورتش را نوازش و آرامش کنند...

انسان اما، چتر بر سر گرفت و دور شد...

انسان دور شد،

و خدا لبخند زد...!

Chapter 4: The Fall


شناسنامه جدیدمو گرفتم. قیافه ش شبیه پاسپورت شده. نوستالژی جلد قرمزش هم هیچوقت فراموش نمیشه ولی، دیگه اون ظاهر دقیانوسی رو هم نداره. داشتم نگاش میکردم. صفحه هاشو داشتم ورق میزدم.

مشخصات

تولد

مشخصات همسر

مشخصات فرزندان

مهر های اضطراری

انتخابات

فوت...

قشنگه نه؟ کل زندگیتو آخرش تو یه دفتر 7 صفحه ای تحویلت میدن.

دنیای عجیبی داریم. تو شناسنامه ش نمینویسن این آدم چند تا خورشید گرفتگی و ماه گرفتگی و اینا دیده. چند تا ازین اتفاقات کیهانی که هر 10000 سال یه بار میفتن رو دیده.

نمینویسن چه غذایی رو دوست داشت. نمینویسن آلبوم مورد علاقه ش چی بود.

شناختن آدما، واسشون خلاصه میشه به تاریخ تولد، نام همسر، نام فرزند، تاریخ وفات.

هه...

---------------------------

همیشه یه چیز رو تحسین کردم تو آدمای بزرگ. اینکه نخواستن سقوط کنن، یا حداقل سقوطشون دیده بشه. نمیخوان افول کنن و باشن.

زین الدین زیدان. تو اوج خودش، وقتی که بدون شک یه تنه فرانسه رو به فینال جام جهانی رسوند، خدافظی کرد. شاید حس کرده بود که پاس های درستش ممکنه از 92% به 90% برسه ازین به بعد... یا شاید هرچی

ولی توی اوج رفت و جاودانه شد.

مثال زیاده ازین دست.

نمیخوام بگم چیز خیلی خفن و فوق العاده ای ام، ولی همین چیز نسبتا قابل قبول، داره افول میکنه.

دارم چرت و پرت مینویسم. البته شاید چرت و پرت نباشن ولی خوب...

درهرصورت، تا وقتی حس کنم دوباره دارم اوج میگیرم و بالا میرم، اینجا رو میبندم. شایدم هیچوقت تو مسیرش نیفتادم، که دراون صورت، شاید بهتر باشه یه خدافظی درست حسابی بکنیم با اینجا.

خداحافظ دوست و دوستان و دوستان.

--------------------------

از هوش می روم... از هوش می روم... از هوش می...

اتاقت از دنیا جداست. کولر گازی پرعظمت، دمای هال را روی 17 درجه نگه داشته است. پایت را که توی اتاقت میگذاری اما، هرم گرما آنچنان به صورتت میکوبد که انگار نه انگار این اتاق توی همان خانه است. پنجره را باز میکنی، نسیمی از کنار گوشت رد می شود. مینشینی روی صندلی قرمز رنگت. می افتی شاید. طبق معمول فراموش کرده ای نبودنت را اعلام کنی. چندین پیام زرد رنگ، چشمک میزنند و به صف ایستاده اند که بخوانی شان و جوابشان را بدهی
اسم هارا میخوانی و تازه یادت می افتد. تازه یادت می افتد که دیگر قرار نیست به دنبال اسمی بگردی تا جوابش را بدهی.

پلک هایت نای حرف زدن ندارند، چه برسد به فریاد...
از نفر اول شروع میکنی. پاسخ سوال ها و احوال پرسی هایشان را میدهی. حرف هایشان که تمام میشود، دستت را روی صورتت میگذاری و تکیه میدهی به صندلی... حس آهن داغی را داری که ناگهان در آب سرد فرو کرده باشندش.

رد پای فیل هایی که ماه هاست روی دسکتاپ ات سرگردانند، را روی بدنت حس میکنی.

سردردت را حس میکنی که آرام آرام شروع میشود. کاری نمیتوانی بکنی. چشم هایت را میبندی و منتظر می مانی تا از اعماق سرت، بزرگ شود، رشد کند و به چشم هایت برسد. چشم هایت...

نمیدانی چه کار کنی. آرام بخش میخواهی... جست و جو میکنی میان آرامبخش هایت. به شب، ردپا، تنهایی عادت کرده ای..

نمیخواهی اینطور باشی. دوست داری آرام باشی. مثل همیشه ات...

پیدایش میکنی...

{ من، تنهام مث ماهی توی تنگ، فکرم دریاس نه که آب توی حوض

یه مغز نیمه پر، یه افسری که خورد، تازه فهمیده جنگه پس... }

مدیا پلیر را میبندی. حوصله اش را نداری. یادت می افتد که 8 تا آهنگ جدید داری. پوشه زاخار نامه ات را باز میکنی و میگردی. ترک 9 چشمت را میگیرد. کلیک میکنی و مدیا پلیر مهربانت، بدون شکایت از بدرفتاری هایت، دوباره خیلی آرام صدای مهراد را به گوشت میرساند...

 { دلم تنگ شده،،،

با بارا بااارا بااارا بااارا ...

دلم تنگ شده،،،

با بارا بااارا بااارا بااارا ...

دلم تنگ، تنگ...  }

راه گلویت تنگ تر میشود...

رفتار های خشونت آمیزت را گسترده تر میکنی. شصت پایت، با فشار آرامی دکمه قرمز پاور را فشار میدهد و ...

و تو می مانی و مانیتوری سیاه رنگ...

هنوز آرام نشده ای. ناگهان به یاد سه تار دوست داشتنی ات می افتی. برش میداری. میروی بیرون از اتاق، در تراس را کامل باز میکنی و به آن تکیه میدهی. مینشینی روی زمین، سازت را روی پایت میگذاری. باد خنکی صورتت را نوازش میکند.

آسمان بیرون، رنگ عجیبی دارد نمیدانی، شاید آبی تیره است، شاید حتا بنفش... عجیب است.

لبخند میزنی! هیچ وقت نتوانسته ای رنگ آسمان را موقع غروب حدس بزنی!

انگشتت روی سیم های نقره ای و مسی رنگ، حرکت میکنند و لرزش کاسه ساز، پایت را قلقلک میدهد.

دشتی... می بمل، سی بمل، لا کرون... دوستشان داری.

آرام آرام مضراب هایت کند تر و آرام تر میشوند.

دیگر صدایشان را نمیشنوی...

باد هم به کمک پلک هایت می آید.

آرام آرام، سه تار ات را بغل میکنی و... از هوش میروی...

از هوش میروی...

از هوش می...


----------------------------

پ.ن) نمیدونم...

اینجا باران صدا ندارد

اینجا باران صدا ندارد. اینجا باران صدا ندارد و نمیبا (رد) میدهد ذهن من، به دنبال اینکه نکند تلاقی چشما(نم) دارد هنوز، چشما(نم) دارد هنوز و خشک نمیدانم چرا نمیشود و میسوزد هنوز با تر...

نای راه رفتن ندارم و نان میخواهد مادرم و نای و نی و نان و نانوا و نوش و غیره و صد هزار نون و القلم که می آرایند واج ها را یکی پشت آن دگر...

گذشته به حدود حد و مرز نیم ساعت از جدال مادرم و من که پیروز مادرم بود و مغلوب، من. نمیدانم که باز چشمانم نمیشود، یا چشمانم باز نمیشود، که هرطور شده برخروشیده، خورشید درون گودی چشمم طلوع میکندو لبخند میزند بر صورت نازیبای مردی در صف، که با دو دست، صاف میکند شلواری را که نیست بر پای دختری تنها، که میدود در کنار اتوبان و صدایی ندارد باران چشمانش...

عشق، کمند انداخت و اسیر کرد م(را)هش نمیدادم به فریاد نخست، که سپس کوتاه، دیوار من دید و پرید از رویش و تیر بر قلبم زد و من ماندم و دخترکی در صف و آتش کوره ی نانوا که تنوره اش انگار از جان و دل من برمی آمد و نمیرسید بر دخترک. نان گرفت دخترک، رفت دخترک...

آری باران میبارد... باران مهربان تر از آنست که دریغ کند نرمی و لطافتش را از چرنده های روی زمینش. میبارد و حتا غم دل نشان نمیدهد بر ما. که نشان میدهد...

اما چه کسی از این مردم فروبرده سر در گریبان، تعجب کرده است که،

چرا دیگر باران صدایی ندارد...؟

آ مثل آرامش...

خسته ام. خسته، خسته، خسته...

برای بار 7 ام در آن ساعت، تب سنج را از روی سرم برمی دارم و به عدد تکراری 38 خیره میشوم.

روی موشواره را لایه ای از خاک گرفته. به خاطر پنجره چهار تاق باز اتاقم است! هنوز هم نمیخواهم ببنندمش.
تحمل کردن اتاقی خاک گرفته، در قبال نسیم خنکی که مدام می وزد و کمی آرامم میکند، و شنیدن صدای رعد و برق، در شب های گرفته و ابری بهاری. شاید هم صدای آرام بخش نجوای قطره های باران...

معامله خوبی است... نه؟

پوشه دانلود را باز میکنم. تجربه نابی است، غرق شدن در رویای دنیا های فانتزی.
گشت زدن در تفکرات بینظیر و خلاقیت بی حد کریس متزن...
پالت های رنگ پریده و پلان های عجیب و پر عظمت پیتر چانگ...
برای بار های صدم و هزارم، تحسین کردن استعداد فوق العاده بلیزارد، شخصیت پردازی کاراکتر هایی که هیچ نمیشناسیشان، اما در نگاه اول عاشقشان میشوی...

ظرافت آریل...

آرامش مالفیل...

خونسردی اثریل...

عظمت تیریل...

و اضطراب انسان گونه ی ایمپریوس...

دیوانه ات میکند!

اما همیشه لازم نیست در اینترنت و شاید رویا، به دنبال فانتزی بگردی! گاه، فانتزی خود به سراغت می آید! داوطلبانه خود را به تو نشان میدهد و برای مدتی هرچند کوتاه، جزئی از زندگی ات میشود!

و آن زمان است که هرجا و به هرسمتی که بروی، باد صورت تو را نشانه میگیرد!

آنجاست که میفهمی، 4 بار رفتن و برگشتن یک مسیر طولانی، آن هم بدون هیچ دلیلی، فقط در کارتون های کودکانه پیدا نمیشود!

اینکه نیم ساعت دنبال مترو بگردی و بعد یک نفر از تو آدرس مترو را بپرسد، میتواند یک پلان از سریالی طنز باشد، شاید هم جزئی از زندگی تو!

باور میکنی که شهر های بدون سوپرمارکت را فقط در خواب نمیبینی!

مثال های نقض فراوان پیدا میکنی برای این جمله که" تو این دنیا دیگه نمیشه از ته دل خندید.."

سرزمین های سرسبز و پر از گل های عجیب و غریب، فقط در کتاب های تالکین و کریستی گولدن نیستند!

اما...

دیر یا زود میفهمی که فانتزی، میهمان زندگی ات بوده است، نه ساکنش!

زندگی، چاشنی تلخ این فانتزی هاست.

بالاخره، دیر یا زود باید بفهمی که این زندگی است! نه یک فانتزی!

آن کسی که میتوانست بدون ترس بگوید دوستت دارم، ترالیون بود، نه تو.

ترال هنگامی که مرگ گرام را دید، از ته دل فریاد زد. تو که از درد درونت فریاد بزنی، معلوم نیست چه بلایی سرت بیاورند.

در کوچه و بازار های استورم ویند می شود دوید، نه اتوبان های شلوغ تهران.

اینجا، جایی است که نمیتوانی به زبان مادری ات بگویی:

Ti Amo, Le Bella Goccia!

تلخ است، آری...

دوام تلخی اش را نمی آوری... فریاد میزنی و میدوی به دنبال فانتزی ها، رویا هایت...

جست و جویش میکنی...
می یابی اش...
سخت در آغوشش میگیری...

بغضی سنگین، سخت در آغوش میگیرد گلویت را...

اما... انگار این بغض سنگین، تنها نیست...

ارمغانی با خود دارد!

،،،

آ، مثل آرامش...

این کرم آهنی دوست داشتنی!


مترو. آره. منظورم مترو ست!

همیشه حس عجیبی بهش داشتم. همون جایی بود که یه دختر هرزه رو با لگد از توش انداختم بیرون.

 همون جایی که از سن و سال های مختلف، خیلی چیزا یاد گرفتم.

 همون جایی که توش، یه پسر پاک ۹ ساله، کنار یه لاشی عوضی با ۳ تا گردن بند و ۲ تا انگشتر نشسته، و تو با خودت فک میکنی، که ۱۰ سال دیگه، معصومیت این بچه کجا میره...

جایی که هیچکس حرف نمیزنه. همه آرومن. آهنگ گوش میدن. همه منتظرن...

ولی مهم تر از همه...

مترو برای من یه جور پورتاله. از دنیای خودم خسته میشم، میرم توش، و باهاش میتونم برم به اون همه دنیای دیگه ای که دارم.

برم شریف و خاطره برف بازی تو راه سایبرگ...

برم ولیعصر و دنیای گشت زدن های یه پسر بچه عشق کامپیوتر، توی مغازه های سخت افزار فروشی...

برم تجریش و حس ناب ایران اپن ها...

برم حر و کلیشه مسیر همیشگی تا مدرسه...

نواب و اعصاب خوردی های گیم نت...

دروازه دولت و اشتیاق عجیبی که تا جلوی کلاس موسیقیم همراهمه...

شاید حتا خاطره اون چند بار پیاده رفتن با علیرضا نادری...

میرداماد و دراز کشیدن رو سبزه های پارک ملت...

کرج و اون روزی که هیچوقت یادم نمیره، المپیاد کامپیوتر، مرحله 2، نیما، داوودی، ملکی...

هر کدوم از این ها، یه دنیا ان برام. هرکدومشون رنگ خودشو داره

هوای خودشو، حتا بوی خودشو!

این کرم اهنی، میبردت تو یه خلسه، یه خواب و بیداری. وقتی به هوش میای، تو یه دنیای دیگه ای.
با یه حال و هوای تازه. با آدمای تازه. تیپ های تازه.

وقتی حالم از حصار تکراری و تکراری و تکراری خونه و هفت تیر و مسخره بازیای دورش بهم میخوره، فقط این کرم آهنی دوست داشتنی آرومم میکنه.

بم اطمینان میده که ازین دنیا آزادم میکنه. میبره به هر دنیایی که بخوام...

---------------------------

نظر خاصی ندارم نسبت به اتفاقاتی که افتاد. نمیدونم باهاشون چیکار میکنن یا بقیه بچه ها میخوان چه جبهه ای بگیرن.

من هیچ دفاعی ازشون نمیکنم. به نظرم، نسل سوخته ای مثل ما، حق داره حداقل یه ماه، سمپاد رو، حلی رو، اونجوری که تو ذاتش هست و باید باشه تجربه کنه

به نظرم، حلی، بدون اونا خیلی "حلی" تره.

--------------------------

پ.ن) این روزا خیلی چیزا رو دلم سنگینی میکنه...

خیلی دلم گرفته این روزا...

باز هم بهار و این ها...

طبق معمول، فصل عوض شد و ما نیز به همین دلیل، مجبور شدیم از اسم این نوشته صرف نظر کنیم و این نام خز و کلیشه و مزخرف را بگذاریم روش.

حس کشی خوب است. برگشت به اصل! آنچه بودم...

حس بی فایده بودن دارم. یه انگل بی خاصیت. اون از آزمون جامع که اول پایه میشم، اون از خونه که 24 ساعت دارم بازی میکنم.

اون از برنامه نویسیم که اونقد کار نکردم یادم رفته

اون از المپ کامپیوتر که همه میگفتن شانس طلا داری، اونقد نخوندم که الان فصل دوم علیپور رو هم یادم نیس.

این هم از کلاس ترکیبیات که جای اینکه سر کلاس باشم، در خدمت دکتر هنری هستیم و تو سایت داریم با شوق تلاش میکنیم یه مدیر بدبخت رو به 20 شکل مختلف جر بدیم.

خلاصه که حس جالبی نیست. درواقع کمی هم ترس داره.

یکی نیس بگه اخه این ممد(!) جان که اینجا نشسته، اون ریاضی ای که مثل خر توش میمونی رو، تو 10 ثانیه قورت میده.

اون نشسته که نشسته. به تو چه آخه؟

تو که همین کامپیوترتم که ادعات میشد، شانسی زدی درست در اومد.

فعلا که من زنده م هنوز و ثانیه ها هم که طی میشه

لحظات زندگی هم که طبق معمول بیخیالی سیر میشه

توی 24 ساعت فقط **چرخ زدن، آره اینا همه خوشیای کاذبه...

نمیدونم چه علفی دارم میخورم.

فقط گفتم که اگه مدتی بعد توی یکی از نهر های جریان سطح شهر دیده شدم، نگین چه شد و چه گذشت

عیدم که تبریک

دیگه حرفی نیس

میوت

...