تاریکی درخشان

شکافت تاریکی، بدون زمان، بدون مکان...

تاریکی درخشان

شکافت تاریکی، بدون زمان، بدون مکان...

طبقه بندی موضوعی
پروژه اویلر

۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۱ ثبت شده است

این کرم آهنی دوست داشتنی!


مترو. آره. منظورم مترو ست!

همیشه حس عجیبی بهش داشتم. همون جایی بود که یه دختر هرزه رو با لگد از توش انداختم بیرون.

 همون جایی که از سن و سال های مختلف، خیلی چیزا یاد گرفتم.

 همون جایی که توش، یه پسر پاک ۹ ساله، کنار یه لاشی عوضی با ۳ تا گردن بند و ۲ تا انگشتر نشسته، و تو با خودت فک میکنی، که ۱۰ سال دیگه، معصومیت این بچه کجا میره...

جایی که هیچکس حرف نمیزنه. همه آرومن. آهنگ گوش میدن. همه منتظرن...

ولی مهم تر از همه...

مترو برای من یه جور پورتاله. از دنیای خودم خسته میشم، میرم توش، و باهاش میتونم برم به اون همه دنیای دیگه ای که دارم.

برم شریف و خاطره برف بازی تو راه سایبرگ...

برم ولیعصر و دنیای گشت زدن های یه پسر بچه عشق کامپیوتر، توی مغازه های سخت افزار فروشی...

برم تجریش و حس ناب ایران اپن ها...

برم حر و کلیشه مسیر همیشگی تا مدرسه...

نواب و اعصاب خوردی های گیم نت...

دروازه دولت و اشتیاق عجیبی که تا جلوی کلاس موسیقیم همراهمه...

شاید حتا خاطره اون چند بار پیاده رفتن با علیرضا نادری...

میرداماد و دراز کشیدن رو سبزه های پارک ملت...

کرج و اون روزی که هیچوقت یادم نمیره، المپیاد کامپیوتر، مرحله 2، نیما، داوودی، ملکی...

هر کدوم از این ها، یه دنیا ان برام. هرکدومشون رنگ خودشو داره

هوای خودشو، حتا بوی خودشو!

این کرم اهنی، میبردت تو یه خلسه، یه خواب و بیداری. وقتی به هوش میای، تو یه دنیای دیگه ای.
با یه حال و هوای تازه. با آدمای تازه. تیپ های تازه.

وقتی حالم از حصار تکراری و تکراری و تکراری خونه و هفت تیر و مسخره بازیای دورش بهم میخوره، فقط این کرم آهنی دوست داشتنی آرومم میکنه.

بم اطمینان میده که ازین دنیا آزادم میکنه. میبره به هر دنیایی که بخوام...

---------------------------

نظر خاصی ندارم نسبت به اتفاقاتی که افتاد. نمیدونم باهاشون چیکار میکنن یا بقیه بچه ها میخوان چه جبهه ای بگیرن.

من هیچ دفاعی ازشون نمیکنم. به نظرم، نسل سوخته ای مثل ما، حق داره حداقل یه ماه، سمپاد رو، حلی رو، اونجوری که تو ذاتش هست و باید باشه تجربه کنه

به نظرم، حلی، بدون اونا خیلی "حلی" تره.

--------------------------

پ.ن) این روزا خیلی چیزا رو دلم سنگینی میکنه...

خیلی دلم گرفته این روزا...

باز هم بهار و این ها...

طبق معمول، فصل عوض شد و ما نیز به همین دلیل، مجبور شدیم از اسم این نوشته صرف نظر کنیم و این نام خز و کلیشه و مزخرف را بگذاریم روش.

حس کشی خوب است. برگشت به اصل! آنچه بودم...

حس بی فایده بودن دارم. یه انگل بی خاصیت. اون از آزمون جامع که اول پایه میشم، اون از خونه که 24 ساعت دارم بازی میکنم.

اون از برنامه نویسیم که اونقد کار نکردم یادم رفته

اون از المپ کامپیوتر که همه میگفتن شانس طلا داری، اونقد نخوندم که الان فصل دوم علیپور رو هم یادم نیس.

این هم از کلاس ترکیبیات که جای اینکه سر کلاس باشم، در خدمت دکتر هنری هستیم و تو سایت داریم با شوق تلاش میکنیم یه مدیر بدبخت رو به 20 شکل مختلف جر بدیم.

خلاصه که حس جالبی نیست. درواقع کمی هم ترس داره.

یکی نیس بگه اخه این ممد(!) جان که اینجا نشسته، اون ریاضی ای که مثل خر توش میمونی رو، تو 10 ثانیه قورت میده.

اون نشسته که نشسته. به تو چه آخه؟

تو که همین کامپیوترتم که ادعات میشد، شانسی زدی درست در اومد.

فعلا که من زنده م هنوز و ثانیه ها هم که طی میشه

لحظات زندگی هم که طبق معمول بیخیالی سیر میشه

توی 24 ساعت فقط **چرخ زدن، آره اینا همه خوشیای کاذبه...

نمیدونم چه علفی دارم میخورم.

فقط گفتم که اگه مدتی بعد توی یکی از نهر های جریان سطح شهر دیده شدم، نگین چه شد و چه گذشت

عیدم که تبریک

دیگه حرفی نیس

میوت

...