تاریکی درخشان

شکافت تاریکی، بدون زمان، بدون مکان...

تاریکی درخشان

شکافت تاریکی، بدون زمان، بدون مکان...

طبقه بندی موضوعی
پروژه اویلر

۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۰ ثبت شده است

تقابل دو فرهنگ


امروز یکی از جالب ترین روزای عمرم بود!

اول به قصد انجام دادن یه سری کارام رفتم دبیرستان

کارام که تموم شد رفتم منیریه راکت بدمینتون بخرم که نداشت
تو راه برگشت سمت خونه، یهو دیدم خیابون امام خمینی جلوم سبز شد!

من : راهنمایی!!!

و این شد که رفتم راهنمایی. جلو در محمد هنری با استیل دربون ها واستاده بود! رفتیم سلام کردیم و اینا، گفتش که یه تعداد زیادی از برو بکس هم اکنون توی فری درحال ناهار خوردن هستند.
شروع کرد به اسم بردنشون که بنده تا اسم جاویدو شنیدم (بنا به یه سری خورده حساب های بسیار بسیار جزئی!) با حداکثر سرعت رفتم فری و در بدو ورود با کش رفتن نصف ساندویچ جاوید، وارد جمع شدم!

بعد تصمیم گرفتیم بریم راهنمایی (که به دلیل تفکرات نصرتزادیسمی که بین عوامل اجرایی مدرسه شایع بود رامون ندادن!)

تلاش های زیادی برای ورود به مدرسه انجام دادیم که نتایج متفاوتی داشت:

تلاش چند باره مختار برای بالا رفتن از در مدرسه - نتیجه : گرخانده شدن چند جوجه اولی بدبخت و منصرف شدن چند نفر از والدین برای ثبت نام بچه هاشون تو اون مدرسه

پاچه خواری منوص درمقابل دوربین های مدار بسته جلوی در ورودی - نتیجه: ازون جایی که آقای سازگار (مسئول مالی) دوربین هارو میدید این دفعه استثناً این روش جواب نداد!

تلاش برای رد کردن بف از شکاف دیوار - نتیجه : به دلیل اینکه فقط 1 میلیمتر زیاد داشت رد نشد!

تلاش برای بیرون کشیدن معلم ها - ازون جایی که منافقان نقشه های مارو به گوش معلما رسونده بودن هیشکی گوشیشو جواب نمیداد

تلاش برای جا زدن خود به عنوان پیک موتوری - نتیجه: با جواب دربان مدرسه با خاک یکسان شدیم!

خلاصه اینکه بیرون مدرسه موندیم و منتظر! تا اینکه...

فرد مذکور : ************  ****!

همه بچه ها: ******* ***** ******!!!!!!!!!!!!!!!!!

فرد مذکور: ***********؟

همه بچه ها: ***********! ******!!!

(ازون جایی که این فرد مذکور حضور طولانی ای داشت فقط به قسمت های مهم بحث اشاره میکنیم)

فرد مذکور: ***** *** *******؟

من: *****! ********!

فرد مذکور : خودت خواستی! ******** ***** *****؟

من: *****!

فرد مذکور: همه میدونن ******** ترین بچه پایه ******!

من:

فرد مذکور: پس انگار نمیدونی ******* چیه؟ :پوزخند

آیتی: انجلینا جولی دیگه!

فرد مذکور: :پوزخند

جاوید: (با قیافه شاگردی که میداند درسش را خوب بلد است) نه! براد پیت گزینه درسته!

فرد مذکور: (با نگاهی که انگار به شاگرد حاصل عمرش نگاه میکند) اینه!

همه بچه ها: اوه اوه!

-----------------------------------------------

فرد مذکور: جاوید *****

جاوید: چیه مگه استاد؟

فرد مذکور: ببین ****** **** ************ **** **! **** ****! **** ** * ************!!!

من:

آیتی:

مختار:

محمد نژاد:

نیما:

جاوید: 

فرد مذکور: امیرسالار تو انگار قضیه ***** **** ********* رو یادت رفته ها!

جاوید:

-------------------------------------------

و بالاخره این شخص مذکور رفت و ما هم یه نفس راحتی کشیدیم!

و تازه قسمت اصلیش شروع شد!
بخشی که شاید همون موقع نه، ولی بعدن منو خیلی تو فکر برد

------------------------------------------

یهو 3 تا پسر پیداشون شد. یکی شون (سردسته) شلوار بگی (گرمکن ادیداس-کردی) پوشیده بود. نوع نوجوان اراضل آینده

شرو کردن به کوبیدن به در مدرسه و زدن زنگ ها و اینا

و این شروع یه تقابل فرهنگی بی نظیر بود!

منوص: آقا نزن! مگه مرض داری؟ مردم خوابن خوب سر ظهره!

اوباش اول: چیه؟ چته؟ زورم زیاده دوس دارم
منوص: بابا چته؟ میگم نزن مردم خوابن
اوباش اول: میگم زورم زیاده میزنم. حرفیه؟
من: گمشین باو
اوباش اول: چیه؟ بزنم پارت کنم؟
جاوید: شمردن بلدی؟
اوباش دوم: خوب؟
جاوید: میخوای بفهمی الان هشت به سه ایم؟
اوباش اول: گمشو بچه الان میکشم پایین همهتون غرق شین (خودش زده زیر خنده از حرف خودش)
من: یعنی هرهرهرهر! قاه قاه قاه! اصن هه هه هه هه هه!
اوباش اول: رو آب بخند تو کلات
من: بیلاخ باو. توی {...}کش هم آدم شدی حالا؟
اوباش: (اومده خودشو چسبونده به من) یه چاقو باس دربیارم جرت بدم آدم شی؟
من: یه چیزیو میدونستی؟ ترسیدم!
مختار: (درتمام این مدت) :دنیا به چپم
نیما: (انگار داره جدید ترین فیلم دیوید فینچر رو میبینه)
منوص:
محمدنژاد: :سکته

اوباش سوم: آخه من یه زنگ بزنم فردا در مدرستون رو میبندن
همه برو بکس:

دیگه بالاخره یه جوری قضیه تموم شد رفتن.
منوص: باشه باشه فرزندانم. شما هام 14 ساله. تو ام 15 ساله ای. آفرین

من: جون من یکی زنگ بزنه به امرول. قلیز هم خوبه فقط یکیتون زنگ بزنین جون من بیاد اینارو جر بده {...}کشا

بروبکس: بیخیال
من: (برگشتم سمت اونا که دارن از ما دور میشن) جوجه عکس منو کجا دیدی؟ آلبوم خاطرات ننت؟
بعد یه مدت برگشتن میگن: کی بود حرف زد؟ کدوم انتری زر زد؟
من: بیلاخ

مختار: :دنیا به چپم
محمدنژاد: :پس سکته (بر وزن پس لرزه)

جاوید: عزیزم اونی که دستته اسمش شیشه ست ها!
به جاوید گیر داده بودن. برگشته: آقا پسر حرمت من و دوستام و مدرسه رو نگه نمیداری حرمت محله ت رو نگه دار! هی خدا! لات هم لاتای قدیم...

اوباش اول با تیپ یه انسان متحول شده واستاد و رفت تو فکر که عجب جمله حکیمانه ای شنیده!
من و بقیه دوستان هم جلو داریم از خنده میمیریم از تیکه جاوید!!!

---------------------------------------------------

در کل خیلی رفتم تو فکر که چقد ما عجیبیم. منوص بهشون تیکه میندازه. اونا تو این فکرن که ما چقد اسکلیم که به این تیکه های مسخره میخندیم.

و ما میخندیم به اینکه اون اسکلا همچین فکری میکنن ...
اونا یه سری دوست بودن. رفتاراشون، اخلاقاشون، کاراشون، لباس پوشیدنشون عین هم بود و با هم دوست بودن

ما هم یه سری دوست بودیم. رفتارامون، اخلاقامون، کارامون، حتا لباس پوشیدنمون هیچ شباهتی به هم نداشت. ولی با هم دوست بودیم. و شاید خیلی صمیمی تر از اونا...