تاریکی درخشان

شکافت تاریکی، بدون زمان، بدون مکان...

تاریکی درخشان

شکافت تاریکی، بدون زمان، بدون مکان...

طبقه بندی موضوعی
پروژه اویلر

۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۳ ثبت شده است

بی کرانه ها...


هزار تومانی ها را جا به جا می کنم.  از بین دوتای آخری، یک پانصد تومانی چشمک می زند. میزنم به شانه راننده

- بفرمایید.

پیاده رو. سرم را بالا می گیرم و نفس عمیق می کشم. یک بار دیگر. یک بار دیگر...

 

کم کم تپش قلبم آرام می گیرد. پیراهنم را مرتب می کنم. یک نفس عمیق دیگر، و در های اتوماتیک باز می شوند برایم.

اولین چیزی که دنبالش می گردم، "طبقه بالا" ست. باورم نمی شود. تا به حال یک طبقه از شهر کتاب را ندیده بودم!

گیج تر از آنم که بدانم کجا باید بروم. دستی سمت چپ می کشاندم.

هرچه می خواهم آرام باشم، نمی شود. رنگ های قهوه ای قفسه های کتاب و فضای کم نور، کمی آرامم می کند. متوجه می شوم دارم از میان قفسه ها راه می روم و به تنها چیزی که نگاه نمی کنم، کتاب ها و سی دی های موسیقی ست. راستش، نمی دانستم به چه باید نگاه بکنم. بنیامین، حسین علیزاده، محسن یگانه، ناصر عبداللهی، محمود دولت آبادی: هنوز سوسیالیست هستم...

 

حواسم نیست. کلمات و عکس ها معنایی نشانم نمی دهند. آمیزه ای گنگ اند از خط و رنگ و طرح... جلد مجلات بهم پوزخند می زنند بهم.

- چرا گیج میزنی بچه؟ تو مگه اومدی مجله بخونی؟

محمود دولت آبادی با همان لبخند صامتش، - که حالا به نظرم به نیشخندی شیطنت آمیز می ماند - با همان چشمان بی حرکتش به آن طرف اشاره می کند.

 

سرم را بر می گردانم. تقریبن به سمت نزدیک ترین قفسه کتاب شیرجه میزنم که دور و برم را نگاه نکنم. چند ثانیه ای به رنگ شیرازه ها نگاه می کنم. نمی دانم چه می شود. نمی دانم میخواهم چه بشود. نمی دانم...

یک نفس عمیق دیگر. تپش قلب این بار آرام نمی شود. انگار JustBlaze نشسته است میان سینه ام و بیت جدید ترین آهنگش را پخش می کند.

به برچسب قفسه نگاه می کنم.

"نمایشنامه"

کم کم نوشته ی روی شیرازه ها معنا میگیرند برایم.

لیر شاه

مکبث

اتلو

فاوست

 

فاوست؟

فاوست، اثر یوهان ولفگانگ گوته؟

برای پرت کردن حواسم هم که شده، برش می دارم...

اولین واژه هایش نقش می بندند جلوی چشمانم.

اسرافیل، جبرائیل، میکائیل، به خداوند سخن می گویند... خداوند پاسخ می دهد، آیا به راستی که مردمان تباه گشته اند و آیا به راستی که هیچ نیکی در زمین بر جای نمانده ست؟

 

دوستش دارم! سعی می کنم یادم بماند که در اولین فرصت بخوانمش. شاید حتا اگر بشود...

 

سکون.

در لحظه ای همه چیز از حرکت می ایستد.

فرشتگان فاوست گفت و گوی فرا زمینی شان را به غبار فراموشی می سپارند.

روح 'جاودانه بی قرار' مفیستوفلس آرام می گیرد.

و خدایگان فانی می شوند.

 

به نوری.

به تابش نوری.

به تابش فرا زمینی نوری

به تابش فرا آسمانی نوری از ورای آسمان. حداقل از ورای آسمان من و هر آسمانی که بر فراز هر دنیای بوده است...

به نوری مواج، رنگ قرمزش تپش قلبم را آرام نمی کند. از حرکت می ایستاندش.

کم کم، هوا دوباره به ریه هایم جریان پیدا می کند. آرام آرام نفس کشیدن یادم می آید.

به رنگی قرمز، پوشیده در سایه هاست و خود سایه انداخته بر...

خود سایه انداخته بر چهره اش...

 

ناگهان سرش را بالا می آورد و صاف در چشمانم نگاه می کند. به سختی چشمانش را تشخیص می دهم در آن وفور سایه ها.

سرم را در آرامشی بی کران پایین می آورم. کتاب را دوباره باز می کنم. قلبم آرام گرفته است و دیگر وحشیانه نمی کوبد. با لبخندی از دریای آرام درونم، نوشته ها را دنبال می کنم. به صفحات فاوست نگاه می کنم و کتاب دیگری را از حفظ می خوانم...

 

"ایرلیوس، چی می شد اگر آسمانی بر فرازمان نبود؟ مگر در فلورانس نبود که فلورنتیا شکوفه کرد...؟"

 

در دل پاسخش می دهم،

آری،

بود...