تاریکی درخشان

شکافت تاریکی، بدون زمان، بدون مکان...

تاریکی درخشان

شکافت تاریکی، بدون زمان، بدون مکان...

طبقه بندی موضوعی
پروژه اویلر

صبح جمعه...

ذهنم انسجام خاصی نداره این چند وقته. شاید اونقد چیز تو ذهنم انبار شده که بتونم بشینم بنویسم و تا شب خروجیش بشه 7 8 تا آپ مفصل. ترجیح میدم خلاصه های همه شو بنویسم. یه جا

-------------------------------

معلم فیزیکم یه بار چیز جالبی گفت. تو، هرچقدر هم که دستگاه های پیشرفته و علم پیشرفته ای داشته باشی، و اگه یه آدمو 20 سال زیر نظر بگیریش، بازم به هیچ عنوان نمیتونی تعیین کنی که این آدم چند نفرو میکشه یا چند تا بچه خواهد داشت. وقتی همه چیز اینقدر غیرقابل پیشبینیه، چجوری چیزی به اسم نرخ رشد جمعیت وجود داره و میشه از روش پیشبینی کرد؟ اونم پیشبینی های خیلی دقیق؟ مسخره س!

وقتی تمام جزئیات یه روزت رو برای یه نفر تعیین کنی، بازم به هیچ عنوان نمیتونه پیش بینی کنه که روز خوبی بوده برات یا بد.

اینکه حلیم دوست نداری و میخوری. اینکه زانو هات دارن منفجر میشن و میخندی. اینکه دلت میخواد بزنی تو گوش طرف و میخندی. اینکه به دود سیگار حساسی و 6 نفر دور و برت سیگار میکشن. اینکه یه مسیر مسخره رو 4 بار میری و برمیگردی

ولی بازم روز فوق العاده ای داری!

دنیا مسخره تر ازین دیدی؟

-------------------------------------

نیکولای واسیلیوویچ گوگول. نویسنده ای که بعضی ها بهش لقب پدر ادبیات روسیه رو دادند. آشفته ام میکنه نثر این مرد.

این مرد، دیوانه ست. دنیایش قابل توصیف نیست. دنیایی که مانند دنیای مارکز دیوانه و عادی است و مانند دنیای رولد دال بچگانه. دنیایی که تویش، فردی دماغش را گم میکند، و چند روز بعد، دماغش را در قالب یک کارمند دولتی عالی رتبه میبیند!

نیکولای گوگول، از دیوانه ها مینویسد و خود دیوانه است! فراموش نمیکنم تشبیه های احمقانه و بی منطقش ش را که به هرکدام برمیخورم، دهانم از تعجب باز میماند و به ورق های کتاب خیره میشوم!

(( هل دادن ایوان ایوانویچ که در چهارچوب در گیر کرده بود، به همان سختی بود که بخواهی بدون آینه به بینی ات زل بزنی! ))

هنوز یادم نمیرود شبی که داستان پرتره اش را تمام کردم... 

-------------------------

پاهات گیر کردن بین سنگ ها. به زور سعی میکنی یه جای راحت براشون پیدا کنی تا آروم بشن. صدای فرمان فتحعلیان از یه سمت و زمزمه آبشار از یه طرف وسوسه م میکنن. صدای آبشارو انتخاب میکنم. لم میدم و چشمامو میبندم...

میفهمم حماقتمو. با عصبانیت چشامو باز میکنم. منظره جنگل هایی که زیر پام، البته 10 15 متر پایین تره، نفس رو میگیره. صدای خنده و صحبت از پشت سرم میاد. چند لحظه قلبم تیر میکشه و بعد ول میکنه. و این اون لحظه ایه که یه اس به خدا میندازی که : یعنی بهتر ازینم میشه؟

حتا لحظه ای که یه بی بی دل اومده وسط و همه دارن با استایل فلاسفه قرن 18 به کارت نگاه میکنن و دو سه نفر م در نا امیدی محض سرشونو میکوبونن به درخت ;)

  • ویسپار آریانا

نظرات  (۲)

سلام دوسم خوبی؟
وب خیلی قشنگی داری دوست داشتی از وب ماهم دیدن کن خوشحال میشیم
با تبادل لینکم موافقم اگه موافق بودی خبرم کن

موفق باشی
پسر خراب ندیده بودیم ک اونوهم دیدیم.خراب جوگیر

----------------

سرش؟
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی