مهبانگ
- سه شنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۱، ۰۱:۳۴ ب.ظ
میگویند در ابتدا خداوند زمین را آفرید. روز شش ام، روز آفرینش انسان بود... اما... من اینطور فکر نمیکنم. این آفرینش من
نیست. اگر روزی، سالها بعد، یکی از فرزندان یا نوه هایم از من بپرسد که
خدا دنیا را چگونه آفرید، بی تردید، این داستان را برایشان بازگو خواهم
کرد... درابتدا هیچ نبود. نه ماه، نه خورشید، نه سرما، نه گرما، نه دوستی، نه محبت، نه خاک و نه ستارگان. خداوند بود و دیگر هیچ. خداوند انسان را آفرید. انسان را آفرید و با عشق نظاره اش کرد. خدا در گوش آدم زمزمه کرد: ای انسان، هرچه ازین پس خواهد بود و نخواهد بود، از آن توست. بگو که چه میخواهی. انسان جایی برای راه رفتن خواست. جایی برای پا گذاردن و تصاحب. خداوند زمین را آفرید انسان، به قدم زدن در زمین پرداخت. خدایش، شن های نرم بیابان را برایش آفرید و انسان کفش خواست... گرما خواست. خداوند خورشید و روز را خلق کرد و انسان سایه بان درست کرد. شب و ماه سپس آفریده شدند و انسان آتش روشن کرد. انسان
غذا خواست، دوست خواست، انسان های دیگر خواست و خدا با مهر همه را به او
بخشید. و خدا خوشحال بود که انسان دیگر نیازی مادی ندارد. ... انسان از خدا عظمت خواست. خدا، آسمان را آفرید. انسان، تپه ای ماسه ای ساخت و از عظمت آن به خود بالید! انسان هویت خواست. خدا به او شخصیت عطا کرد و انسان، نام بر خود گذاشت. انسان، عشق خواست. خداوند، او را در آغوش گرفت و چشم انسان، به دنبال دخترکی بود که میدوید... آدم
موسیقی خواست. خدا پرندگان را به سخن آورد و باد را در لا به لای جنگل ها و
شاخه های درختان به وزش انداخت. انسان اما، صدای کوبیدن مشت بر پوست حیوان
را بس خوشتر یافته بود. انسان قدرت خواست. خدا سخت تلاش کرد تا تفکر
را افرید. با غرور رفت تا ان را به انسان عزیزش هدیه دهد، اما انسان را
شلاق در دست دید... انسان برتری میان همنوعانش را طلب کرد... خداوند امتناع کرد... انسان اصرار و التماس کرد و خدا علم را به او بخشید. انسان، ثروت را انتخاب کرد... حال
دیگر انسان همه چیز داشت. همه چیز داشت و یک چیز نداشت. نمیدانست چه
ندارد. کم کم، غمگین شد. نمیدانست چه ندارد. غرور داشت، عظمت داشت، شخصیت
داشت، موسیقی و دوست و عشق و هزار و هزار چیز دیگر هم داشت اما انسان گویی بی قرار بود... انسان دریافت که چه ندارد... رو به آسمان کرد و از خدا آرامش خواست... خداوند با نهایت مهربانی اش، قطره های باران را بر سر و رویش فرستاد تا صورتش را نوازش و آرامش کنند... انسان اما، چتر بر سر گرفت و دور شد... انسان دور شد، و خدا لبخند زد...!
سپس روشنی به آنها بخشید و روز و شب را از هم جدا کرد.
روز دوم، مشغول ساختن آسمان بود و روز سوم، دریا ها را خلق کرد.
بعد از آن، خورشید و ماه انتظار آفرینش میکشیدند. خداوند خلقشان کرد، "و خدا دید که نیکوست ".
آنگاه، پرندگان و موجودات پا بر زمین نهادند...
انگار آرام نمیگرفت...
آرام نبود...
آرام...
آرام...
- ۹۱/۰۳/۳۰