تاریکی درخشان

شکافت تاریکی، بدون زمان، بدون مکان...

تاریکی درخشان

شکافت تاریکی، بدون زمان، بدون مکان...

طبقه بندی موضوعی
پروژه اویلر

مهبانگ

میگویند در ابتدا خداوند زمین را آفرید.
سپس روشنی به آنها بخشید و روز و شب را از هم جدا کرد.
روز دوم، مشغول ساختن آسمان بود و روز سوم، دریا ها را خلق کرد.
بعد از آن، خورشید و ماه انتظار آفرینش میکشیدند. خداوند خلقشان کرد، "و خدا دید که نیکوست ".
آنگاه، پرندگان و موجودات پا بر زمین نهادند...

روز شش ام، روز آفرینش انسان بود...

اما... من اینطور فکر نمیکنم. این آفرینش من نیست. اگر روزی، سالها بعد، یکی از فرزندان یا نوه هایم از من بپرسد که خدا دنیا را چگونه آفرید، بی تردید، این داستان را برایشان بازگو خواهم کرد...

درابتدا هیچ نبود. نه ماه، نه خورشید، نه سرما، نه گرما، نه دوستی، نه محبت، نه خاک و نه ستارگان.

خداوند بود و دیگر هیچ.

خداوند انسان را آفرید. انسان را آفرید و با عشق نظاره اش کرد.

خدا در گوش آدم زمزمه کرد: ای انسان، هرچه ازین پس خواهد بود و نخواهد بود، از آن توست. بگو که چه میخواهی.

انسان جایی برای راه رفتن خواست. جایی برای پا گذاردن و تصاحب. خداوند زمین را آفرید

انسان، به قدم زدن در زمین پرداخت.

خدایش، شن های نرم بیابان را برایش آفرید و انسان کفش خواست...

گرما خواست. خداوند خورشید و روز را خلق کرد و انسان سایه بان درست کرد.

 شب و ماه سپس آفریده شدند و انسان آتش روشن کرد.

انسان غذا خواست، دوست خواست، انسان های دیگر خواست و خدا با مهر همه را به او بخشید. و خدا خوشحال بود که انسان دیگر نیازی مادی ندارد.

...

انسان از خدا عظمت خواست. خدا، آسمان را آفرید. انسان، تپه ای ماسه ای ساخت و از عظمت آن به خود بالید!

انسان هویت خواست. خدا به او شخصیت عطا کرد و انسان، نام بر خود گذاشت.

انسان، عشق خواست. خداوند، او را در آغوش گرفت و چشم انسان، به دنبال دخترکی بود که میدوید...

آدم موسیقی خواست. خدا پرندگان را به سخن آورد و باد را در لا به لای جنگل ها و شاخه های درختان به وزش انداخت. انسان اما، صدای کوبیدن مشت بر پوست حیوان را بس خوشتر یافته بود.

انسان قدرت خواست. خدا سخت تلاش کرد تا تفکر را افرید. با غرور رفت تا ان را به انسان عزیزش هدیه دهد، اما انسان را شلاق در دست دید...

انسان برتری میان همنوعانش را طلب کرد... خداوند امتناع کرد... انسان اصرار و التماس کرد و خدا علم را به او بخشید.

انسان، ثروت را انتخاب کرد...

حال دیگر انسان همه چیز داشت. همه چیز داشت و یک چیز نداشت. نمیدانست چه ندارد. کم کم، غمگین شد. نمیدانست چه ندارد. غرور داشت، عظمت داشت، شخصیت داشت، موسیقی و دوست و عشق و هزار و هزار چیز دیگر هم داشت

اما انسان گویی بی قرار بود...
انگار آرام نمیگرفت...
آرام نبود...
آرام...
آرام...

انسان دریافت که چه ندارد... رو به آسمان کرد و از خدا آرامش خواست...

خداوند با نهایت مهربانی اش، قطره های باران را بر سر و رویش فرستاد تا صورتش را نوازش و آرامش کنند...

انسان اما، چتر بر سر گرفت و دور شد...

انسان دور شد،

و خدا لبخند زد...!

  • ویسپار آریانا

نظرات  (۵)

:)
:(
خیلی مزاحمِ پست و سکوتِ وبلاگت نمی شوم ولی یک یا چند نکته ی می گم. شاید باهاش حال کردی.
اول این که نوه هات رو با علوم و معارفِ ناب اسلامی تعلیم بده، نه تخیلات خودت البته اگه تا اون موقع این همه تکنولوژی بچه ها رو خفه نکرده باشه و فرصتی هم برای صحبت با «پدربزگ بهداد» وجود داشته باشه!
نظرم هم در مورد داستانی که به نوه هات می خوای تعریف کنی، همین یک آیه ست:

«لَخَلْقُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ أَکْبَرُ مِنْ خَلْقِ النَّاسِ وَلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لَا یَعْلَمُونَ»
سوره غافر آیه 57. 
ترجمه اش رو هم نمی گم، چون یه خرده درسِ عربی ای که خوندیم کاربردی بشه و کلاً با سطح علمی ما می شه ترجمش کرد.
همین دیگه.

--------------------

اولش نویسنده رو مجتاز خوندم و تو کف و خون غلت میزدم که مجتاز و سوره غافر ایه 57؟

درضمن، پدربزرگ بهداد هم یه چیزای از تکنولوژی سرش میشه. با یه اسکنر سه بعدی و به شکل هولوگرام معارف اسلامی رو بهشون آموزش میدم!
به جرات می شه گفت خیلی از داستان اول دلنشین تر بود.
آفرین.
انسان رو به آسمان کرد واز خدا آرامش خواست ..
خداوند قطره های باران را بر سر ورویش فرستاد 
انسان اما چتر بر سر گرفت ودور شد و
خدا لبخند زد ...
چون می دانست که نه قطره ی باران ونه هیچ چیز دیگر به او آرامش عطا نخواهد کرد ...
وانسان زیر باران یادش افتاد چیز دیگری از خدا بخواهد وچون او را دوباره صدا کرد به ناگاه قلب مضطربش آرام گرفت ... 
واین بار او بود که میخندید بدون چتر زیر باران ...
چرا که خدا را باتمام وجود حس میکرد واین برای او کافی بود ...
  • فرشته ی ناظر
  • خوشحالم...واقعا خوشحالم...
    انگار عمل تغییر جنسیتت با موفقیت انجام شده...
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی