ما مُردیم.
جان سپردیم و هیچ کس نفهمید که نه سودای بهشت داشتیم و نه غم دوزخ.
ما، به درد خودمان مُردیم.
از آدمها بدم می آید.
رنگ ها را می بینی؟ جز آبی، یکی نفرت انگیز تر از دیگری.
چای صبحانه و قهوه ی عصرانه را هم دوست ندارم.
هوای بهار دیگر چنگی به دل نمی زند.
سازم خوش نوا نیست،
و هیچ چیز به اندازه ی شیرینی های عید آزارم نمی دهد...
چقدر تو خودخواهی!
تمام دوست داشتن هایم را برداشتی برای خودت. دیگر چیزی برایم نمانده تا با باقی دنیایم تقسیمش کنم...
مصدق رِ که تبعید کردن، آمده بود خانه مان. رفتم پیش، بشش گفتم: آقای مصدق السلطنه، آینده ایرانه چطو میبینی؟
لبخند زد. تلخ...
We would find a new beginning
But as the shadow, once again crawls across our world,
And the stench of terror, drifts on a bitter wind,
The people pray for strength and guidance...
They should prey for the mercy of a swift death...
For i Have Seen What The Darkness Hides...