امروز شاید بیشتر از هر روز دیگهای توی زندگیم با خودم خلوت کردم.
بذارید تعریف کنم.
صبح پاشدم، یه خرده وقت تلف کردم و گیج و منگ خواب ساعت نه و نیم از خونه زدم بیرون. ده کلاس داشتم؛ مشخص بود که نمیرسم. مشخص بود چون داشتم وقت تلف میکردم که کافهی نزدیک خونه باز بشه.
رفتم توی کافه، به عنوان دومین مشتریش نشستم و املت بیکن سفارش دادم به قهوهی ترک. یه پسری زودتر از من اومده بود و ته سالن نشسته بود. چند دقیقه بعد صبحونهی انگلیسی و چای اومد براش. املت من یکم بعدتر اومد.
سر صبر و حوصله نشستم صبحونه خوردم و بعد پیاده راه افتادم سمت هفتتیر که تاکسی بگیرم و برم دانشگاه. خیلی وقتا تا خود هفتتیر هم تاکسی میگیرم، ولی حال پیاده رفتن داشتم. سر راه از یه خیابون فرعی رفتم که سیگار بگیرم. یه نخ سیگار کشیدم و توی میدون سوار تاکسی شدم و خوابم برد.
با دوتا تاکسی رسیدم دانشگاه. ساعت یازده و نیم بود، ولی گفتم بذار یه سر به کلاس بزنم. در کلاس رو باز کردم؛ استاد نشسته بود روی صندلیش و لیست رو گذاشته بود روی میز و گفت: «احمدیکیآ»
یه احمدیکیایی که لابد یه گوشهای نشسته بود گفت حاضر. رفتم نشستم رو نزدیکترین صندلی خالی. استاد خوند: «احمدی»
گفتم حاضر. بچهها خندیدن. من و استادم همینطور. خندید و حضورم رو زد. چند تا اسم دیگه هم خوند و گفت خسته نباشید.
معارفهی کانون ادبی بود. رفتم نشستم تو دفتر کانون، تا ۱۲ که معارفه شروع بشه.
معارفه برگزار شد، چندتایی بچهی ترم پایین اومده بودن و خوشحال و شاد هم رفتن. یه داستان کوتاهم از سلینجر خوندیم و دربارهش حرف زدیم؛ اون داستانش که دربارهی یه پسر توی جنگ فرانسهست. فکر کنم اسمشم همینه. پسری در جنگ فرانسه. منم بعدش رفتم. یک و نیم کلاس داشتم.
رفتم کلاس، استاد گفت به به، آقای احمدی. دو هفتهی گذشته نبودی.
گفتم آره استاد، ایمیل دادم بهتون. حالا چیکار کنم؟
گفت هیچی. مهم نیست. بشین.
یکی دو ساعتی مشغول سیم لخت کردن و LED بستن و جریان گرفتن بودم و بعد کلاس تموم شد.
آدم معمولن کلاساش تموم میشه، میره خونه یا به هر کار دیگهای که داره میرسه. منم مثل همین آدمای معمولم. فقط امروز استثنا بود. باور کنید.
سه و نیم کلاسم تموم شد، تا چهار شروع کردم دور دانشکده راه رفتن. چندین بار رفتم تا بوفه و برگشتم. اونقدر بیهدف راه رفتم که دیدم کسایی که هستن دارن بدجور نگاهم میکنن. تصمیم گرفتم برم پایین. دوتا در رفتم پایینتر و جایی برای نشستن پیدا نکردم، نشستم لب جو. پاهام رو انداختم توش و نشستم لب جو. یکم که نشستم، پاشدم رفتم. چهار و ربع، اینطورا بود. از دانشگاه رفتم بیرون، یه سیگار دیگه گرفتم، نشستم لب یه دیوار کوتاه سنگی و کشیدم و بعد دوباره پریدم پایین و پاشنهی پام از درد تیر کشید و همونجور دردناک رفتم تا پارک بالای دانشکده. یه مدت نشستم اونجا. یه ربع به پنج که شد، از در بالای دانشگاه دوباره اومدم تو و تا دانشکده اومدم پایین. رفتم یه دور دانشکده رو گشتم، بعد دوباره برگشتم بوفه، نشستم کنج یکی از سکوها، کلاه سوشرتم رو کشیدم روی سرم و سرم رو تکیه دادم به کنج و چشمام رو بستم.
چشمام رو که باز کردم هوا تاریکتر شده بود. ساعت یه ربع به شش بود. راه افتادم که برم. پیاده تا پایین دانشگاه رفتم و از در پایین رفتم بیرون. یه آقایی ایستاده بود، میگفت تجریش یه نفر. نگاهش کردم. گفت تجریش یه نفر؟ نگاهش کردم. گفت تجریش؟ سر تکون دادم.
پیاده راه افتادم سمت تجریش. راه پیادهی دانشگاه تا تجریش از کنار پالادیوم میگذره. رفتم طبقهی پایینش و یه سیبزمینی گرفتم. وسطای خوردن بودم که دیدم بازی پرسپولیس و السد شروع شده و تلویزیونهای پالادیوم هم دارن نشونش میدن. سینی رو برداشتم، جام رو عوض کردم که بهتر ببینم. تمام سعیم رو کردم که خوردن چهار تا دونه سیبزمینی رو به اندازهی نیمهی اول بازی کش بدم. هرچند، زیادم نگاه نمیکردم. اونقدر نگاه نمیکردم که حتا گل پرسپولیس رو ندیدم. نمیدونم به کجا نگاه میکردم؛ به جای مشخصی نگاه نمیکردم. به بقیهی میزا، به صندلی خالی جلوم، به سیبزمینی چیلی با پنیر، به پلهبرقی، به فروشندهها که بین سرویس دادن و تماشای بازی گیج بودن، به مردمی که بین سفارش دادن و تماشای بازی گیج بودن.
نیمهی اول که تموم شد، اومدم بیرون. چند تا دستمال اضافه گرفتم و زدم بیرون؛ فکر کنم نگفتم، ولی حسابی سرما خوردهم. از در پالادیوم که اومدم بیرون یه آقایی ایستاده بود، میگفت تجریش یه نفر. نگاهش کردم. گفت تجریش یه نفر؟ نگاهش کردم. گفت تجریش؟ سر تکون دادم. رفت.
پیاده رفتم باقی مسیر رو تا ولیعصر و بعدم تجریش و بعد از اون میدون قدس و مترو.
نه، نه. قبلش، یکم مونده به مترو، پای یه ساندویچفروشی (خانلری، معروفه) ایستادم. تلویزیون داشت و نیمهی دوم بازی شروع شده بود. همونجا کنار خیابون موندم و تا دقیقهی هفتاد بازی رو سرپا دیدم و بعد رفتم.
چند قدم جلوتر، یه پردهفروشی که شایدم پردهفروشی نبود، ولی این چیزیه که توذهنم مونده، تلویزیون داشت. تا دقیقهی هشتاد رو هم سرپا جلوی اون دیدم و بعد رسیدم به مترو. اینبار دیگه جدن رسیدم.
سوار مترو شدم. تو ایستگاه شریعتی فهمیدم که بازی تموم شده و پرسپولیس صعود کرده و به ایستگاه میرداماد که رسیدم، به سرم زد یه تیکه از کتابی که امروز توی جلسه خونده بودم رو توی کانال کانون پست بذارم. تایپ کردن متن کتاب با یه دست روی گوشی توی مترو کار سختیه، به خصوص اگه ازون آدمایی باشید که از خوندن توی مترو حالشون بد میشه.
ایستگاه هفتتیر که پیاده شدم، هنوز چند خط از پست مونده بود. نشستم روی صندلیهای ایستگاه و باقیش رو تایپ کردم و فرستادم. از ایستگاه اومدم بیرون و راه افتادم سمت خونه. نمیدونم چند بار این مسیر رو پیاده رفتم؛ واقعن شمارش از دستم خارج شده. ولی این تکرارش به طور عجیبی برام در عین حال کسالتبار و آسودهکنندهست. چند صد متر که رفتم، دیدم یکی بعد از من توی کانال پست گذاشته. گوشی رو گذاشتم توی جیبم و تا خونه پیاده رفتم. تقریبن نه و ربع بود که رسیدم خونه. سیبزمینی ته دلم رو گرفته بود؛ کم شام خوردم و اومدم توی اتاقم و یه نیم ساعت بعد، شروع کردم به نوشتن. الان تقریبن نیم ساعته که دارم مینویسم و بالاخره تونستم شما رو از حدود ۱۸ ساعت پیش با دور تند به لحظهی الآنم برسونم.
اما تمام این حرفا رو چرا نوشتم؟ دوتا دلیل داشت. یکی این که برام روز متفاوتی بود و دوست دارم در آینده بتونم این روز رو با همین جزئیاتی که نوشتم به خاطر بیارم. هرچند که احتمالن یادم میره چنین پستی وجود داشته و شاید چندین سال بعد، خیلی اتفاقی بهش برخورد کنم و بخونمش.
دوم، تمام این حرفا رو نوشتم که بگم وقتی توی کافه صبحونه میخوردم، وقتی تا هفتتیر پیاده رفتم و سیگار کشیدم، وقتی توی اتاق کانون منتظر نشسته بودم تا ۱۲ بشه، از سه و نیم که کلاسم تموم شد تا ساعت یه ربع به شش که از دانشگاه زدم بیرون، مدتی که پیاده رفتم تا پالادیوم، تمام یک ساعت خردهای که توی پالادیوم نشسته بودم و سیبزمینی میخوردم، کل مسیری که تا تجریش پیاده رفتم، مدتی که توی مترو بودم و پست نمینوشتم، و زمانی که از هفتتیر تا خونه رو پیاده میرفتم و بالاخره این آخر، این نیمساعتی که بین اومدن توی اتاق و شروع کردن به نوشتن وجود داشت، توی تمام این مدت داشتم به چی فکر میکردم؛ چهکار میکردم.
به هیچچیز؛ هیچکار. درست، هیچکار. اینه که نگرانم میکنه.
از دیروز احساس میکنم یکی از درستترین کارهایی که توی زندگیم کردم گرفتن این عکس بوده. این آخری باری بود که دیدمش؛ روی چهرهی ماهش همون لبخند همیشه.
مثل یکی از گرمترین تابلوهای رنوار بود، انگار ثبت شده بود توی این دنیا. خیلی چیزاش از وقتی که یادم میاد تغییر نکرده بود. مثل لبخندش.
همیشه لبش به همین لبخند محجوب و مختصر و شیرین - خدایا که چقدر شیرین - باز بود. حتا وقتی ازش میپرسیدی چرا بچههات بهت سر نمیزنن و میگفت سرشون سلامت، کار دارن حتمن. سرشون شلوغه عزیزام. وقت کنن زنگ میزنن. وقتی آب لوله نم داد به زیر دیواراش و خونهش خراب شد ندیدمش، اما شک ندارم که با لبخند چند قلم اسبابی که داشت رو جمع کرد و رفت مشهد.
همیشه تنها بود. از وقتی یادم میآد توی خونهباغ بزرگش تنها زندگی میکرد. هروقت که از در دولنگهی آبی که خونهی مادربزرگم رو به خونهش وصل میکرد سرک میکشیدیم، میدیدیمش که داره توی زیرزمین خودش رو با اجاق و لوازمی که یه زمانی برای زندگی یه خانوادهی هفت هشت نفره بوده سرگرم میکنه،
یا نشسته توی پذیرایی خونهش و رادیوی قدیمیش رو گذاشته کنارش و چهارزانو نشسته و داره گوش میده و فکر میکنه،
یا شاید توی حیاط بزرگش میچرخه و به شاخههای پیچیدهی تاک دست میکشه و به درختای خرمالوی سربلندش آب میده.
همیشه مشتاق بود. به همهچیز مشتاق بود. به انگورهای سبزش، به خرمالوهای نارنجی پوست ترکوندهش، به رادیوی کهنهی دوستداشتنیش، به منی که نوهی خواهرش – یکی از ده دوازده تا نوهی خواهرش – بودم. صداش اونقدر لطیف و ظریف و نازک بود که وقتی حرف میزد هیچ کاری نمیشد بکنی. فقط آهسته خم میشدی سمتش و تو سکوت محض گوشش میکردی، مبادا کلماتش مثل بال پروانه بشکنن توی هوای رسیدن بهت. دستم رو آهسته با دو دست میگرفت و با همون صدا میگفت بهداد جانم، عزیز دلم، چشمم رو روشن کردی، دلم رو روشن کردی. خوش اومدی عزیزم. خوش اومدی جانم.
با خودم فکر میکنم اگه چند سال پیش بینش الآنم رو داشتم، شاید هر روز میرفتم پیشش و هیچی نمیگفتم، فقط میذاشتم برام حرف بزنه و وقتی با آرامش ابدیش مشغول رسیدن به کارای خونهی تنهاش بود، چای کمرنگی که برام ریخته بود رو جرعه جرعه سر میکشیدم و نگاهش میکردم. یکی از دلپذیرترین آدمایی بود که میشه توی زندگی دید و شنید. چند سال پیش هرروز نمیرفتم پیشش. حتا وقتایی میشد که میرفتم نیشابور و یک هفته میموندم و با این که همسایهی دیوار به دیوار مادربزرگم بود، بهش سر نمیزدم. شاید اونقدر توی سکوت و آرامش باغش غرق بود که یادمون میرفت هست. شاید ته دلمون مطمئن بودیم پای درخت انجیرش نشسته و داره با لبخند زیر لب زمزمه میکنه. شایدم چند سال پیش نمیدونستم چنین آدمایی چقدر از وزن دنیا روی سینهی آدم کم میکنن.
گرفتن این عکس شاید درستترین کار زندگیم باشه. حالا این تابلوی گرم رنوار با آرامش اثیریش درست به همون شکلی که آخرین بار دیدمش توی ذهنم نقش میبنده؛
آخرین دیدار با تنهاییِ عزیزترین و صافترین خالهجانِ بیاندازه نازنین،
فلان روزِ،
بهمان ماهِ،
هزار و سیصد و نود و نمیدونم چند.
پ.ن) این عکس و متن رو اول گذاشتم اینستاگرام. دیدم بلافاصله دو سه نفر لایکش کردن، یهو نمیدونم چرا منزجر شدم. پاکش کردم. (البته، شاید هم میدونم.)
پ.ن) موقع نوشتن، فهمیدم که من اسم این نازنین رو نمیدونم. حتا فامیلش رو هم نمیدونم. به اسم خالهجان وثوقی میشناختیمش، که فامیل شوهرش بود. وقتی داشتم اسم پست رو مینوشتم، به این فکر میکردم که کاش پدرش اسمش رو نازنین گذاشته باشه.
گفتی اونقدر این آهنگ خوبه که آدم دلش میخواد باهاش بنویسه. آره، اونقدر خوبه که آدم دلش میخواد باهاش بنویسه. دارم باهاش مینویسم.
یه آهنگ بهم داد که الآن دارم باهاش مینویسم. اسمش غریبترینه انگار... در سرم، مسگران راستهی حاج عبدالعزیز. شاید اگه این اسم لاکردار اینقدر غریب نبود، این دست لعنت شدهی خشکیدهم دوباره به نوشتن نمیافتاد. ولی چند دقیقهی پیش برای بار دهم و دوازدهم شنیدمش و به خودم گفتم به خدا، به خدا توی سرم انگار مسگران راستهی حاج عبدالعزیز.
باورت نمیشه چقدر توی سرم انگار مسگران راستهی حاج عبدالعزیز...
یه مدتیه نمینویسم، که یادم رفته چطور باید نوشت. اونقدر گوش نکرده بودم به این صداهای توی سرم که انگار مسگران راستهی حاج عبدالعزیز، که یادم رفته چقدر گریهها که نکردم این چند مدت. چقدر گریه بدهکارم به خاک.
شاید یه سال، شاید دو سال، شایدم بیشتره که زود نخوابیدم. چون نمیتونستم زود خوابیدن رو. یه سال، شاید دو سال، شایدم بیشتره که اونقدر بیدار میمونم، خیلی وقتها به بیکاری و خیره موندن به دسکتاپ خالی، که خسته بشم. اونقدر خسته بشم که تا سرم رو گذاشتم روی بالش، بلافاصله خوابم ببره. این مناسک مسخره هرشبم رو تا دو و سه و چهار کش میده و طولانی میکنه، اما راهی ندارم. اگه وقتی که توی تختم دراز میکشم و خودم رو مچاله میکنم توی دیوار و توی دل میشمرم یک
توی دل میشمرم دو
توی دل بشمرم سه و خوابم نبره، دیگه تا صبح خوابم نمیبره. از فکر. از فکر خوابم نمیبره. شمایی که هرازگاه به این برهوت سر میزنین، شاید شما تنها کسایی باشین که بتونین این رو بدونین. اما اعتراف میکنم که چند ساله دارم از فکر کردن فرار میکنم. اونقدر خودم رو خسته میکنم که افکارم پا نگیرن. صبح و ظهر و شب با کار، نیمهشب با مطالعه و گفتگو و موسیقی و اگه هیچ کاری نباشه، بازی میکنم. اونقدر بازی میکنم که از خستگی به حالت تهوع بیفتم. بعد در لپتاپ رو میبندم و سعی میکنم با کمترین حرکت خودم رو بندازم توی تختم. سعی میکنم فاصلهی بین میز و تختم رو هرچه سریعتر برم که این چند قدم سرپا، حالت تهوعم رو به نتیجه نرسونه. خودم رو ول میکنم توی تختم و گاهی وقت میکنم یه چیزی بکشم روی خودم گاهی هم نه؛ میخوابم.
صبح که بیدار بشی، کار هست. آدمای زیادی هستن که باهات کار دارن، آدمای زیادی هستن که کارشون داری. صبح پروژه وجود داره، دانشگاه هست، درآمد و قیمت دلار و اندیشهی نزدیک آیندهی کاری و اندیشهی دور آیندهی علمی و هزار تا درد دیگه به جای تهوع خواب بلدن افکار رو خفه کنن. اما آخرین چراغ خونه که خاموش میشه، پروژهها و دانشگاهها انگار به همون سرعت که سرخی رشتهی لامپ توی چشمم خاموش میشه، از بین میرن و لکهی نورشون هم بیشتر از نیم دقیقه نمیمونه. بعد دوباره منم و فکرهای سرد فلزی.
خدا نکنه که اینجور بشه. اما بعضی شبها، شاید سالی یه بار یا دو بار، انگار تن میدم به فکر. اونموقعست که به خودم میام و میبینم ساعتهاست توی تختم نشستم و دارم با خودم حرف میزنم؛ با تو حرف میزنم، وقتی میای، بهت میگم آمدمت که بنگرم، گریه نمیدهد امان. چقدر بیامانه گریهها این وقتا. چقدر بیانصافن پردههای اشک که نمیذارن یه دم ببینم. همینجور با خودم حرف میزنم، انگار که آره، توی سرم مسگران راستهی حاج عبدالعزیز... تا این که میبینم اسم کتابهای کتابخونهم رو میتونم بخونم و میفهمم صبح شده. اون موقع خوابم میبره. مث کسی که ده نفر زیر مشت و لگد گرفتنش خوابم میبره.
دلم تنگ شده برای بدون فکر خوابیدن. دلم تنگ شده برای این که سرم رو بذارم روی بالش و به سقف سیاه خیره بشم و به فکر یه صندلی اضافه که پای میز کامپیوتر، زیر کولر روشن، توی خونهی خالیه نباشم. سخت نفس کشیدنم برام عادت شده، تهوع ناشی از کمخوابی تقریبن همیشگی همینطور. اما دوست دارم عادت نکنم؛ میفهمی چی میگم؟ دوست دارم نیازی به این عادت نباشه. حسرت دارم. کاش حسرت نداشته باشی. توی سرم مسگران راستهی حاج عبدالعزیز... بهت میگه: فکر کنم زیادی هیجانزده شدی و من تا صبح به جوابش فکر میکنم. اونقدر بهش فکر میکنم که خورشید بیاد و یادم بندازه که میشه به چه چیزهایی فکر نکرد. کاش خورشید بدونه چقدر مدیون این اومدنم؛ چون هر شبی که نمیخوابم، هر شبش اونقدر دلم میگیره که تصمیم میگیرم بزنم زیر همه چیز و پاشم برم و بهش بگم و هنوز چیزی نگفته همهجا رو آب برداره و بهش بگم آمدمت که بنگرم، گریه نمیدهد امان... میبینی؟ بعد عین کسی که زیر مشت و لگد ده نفر بوده، نفسم آروم میشه و خوابم میبره.
گفتی اونقدر خوبه که میشه باهاش نوشت، اونقدر خوبه که آدم دوست نداره تموم بشه. راست میگی. بس که توی سرم انگار مسگران راستهی حاج عبدالعزیز...
گان نخست
وقتی داری سر کلاس درس میدی، چیزی رو درس میدی که میدونی فهمش راحت نیست و خودت هم تو نوبت خودت کلنجار زیادی رفتی تا مطلب رو هضم کردی. شاید از چند روز قبلش درگیر انتخاب جملههات و مثالهاتی. میدونی که محل ورود به مسئله و نحوهی طرحش هم خیلی تاثیر داره. اگه بچهها صورت مسئله رو درست نفهمن کار خیلی سخت میشه. گزینش میکنی که کجاها عمیق بشی، کجاها نه. بعضی چیزا برای بچهها جالبن و سر ذوق میارنشون. عکس و نقاشی و گرافیک و انتزاع بیشتر، فرمول و ریاضی و قراردادها کمتر.
بالاخره میری سر کلاس. شروع میکنی درس دادن، همون مسیری که فکرش رو کردی میری جلو؛ گه گاه چند تا تیکه میندازی و بچهها میخندن و دوباره حواسشون جمع میشه، مثالهات رو طبق چیزی که تو چشما و حرفای بچهها میخونی یکم تغییر میدی و همهش نگرانی که نکنه نشه؟
اما چی لذتبخشتره از اون لحظه که آخرین مثالت تموم میشه و جملهی ربط تمام سخنرانی نیمساعتهت رو میگی و چند ثانیه سکوت... بعد یه سروصدای آهسته و مسریای تو کلاس شروع میشه که: ئه! آها...!
گان دوم
چرخ زدنت که تموم میشه، میری و بوکفسکی - عامهپسندش - و یه فاکنر - شاخه گلی برای امیلیش - میذاری روی پیشخون. خانم بارکدها رو اسکن میکنه و یه فیش ۳۵ تومنی میذاره جلوت. کیف پولت خالیه؛ کارت بانکیت رو میدی بهش. رسید به دست میای بیرون؛ حواست هم هست که انسان باشی و پلاستیک نگیری، هرچند که نفهمیده باشی پلاستیک نگرفتن تو چه دردی از چه کسی دوا میکنه. توی خیابون، پیامک بانک رو باز میکنی. مبلغ برداشت شده ۳۵ تومنه و مبلغ باقیمونده از اون کمتر. چند ثانیه خیره میشی به پیامک، بعد به بوکفسکی؛ یادت میافته فردا ناهارت با خودته.
کتابها رو میذاری تو کیفت، بند کیفت رو که حالا سنگینتر شده سفت میکنی، راه میافتی و تو دلت میگی: راضیام! چی لذتبخشتره از ناهار نخوردن و کتاب خریدن؟
گان سوم
خلاصهش اینه که،
چی لذتبخشتره از کامپیوتر و هوش مصنوعی و شبیهسازی و پردازش تصویر و یادگیری ماشین و DeepLearning و الگوریتمهای تکاملی و شبکه و پیکرهبندی و مسیریابی و IP و دویست تا پروتکل و کد زدن و کد زدن و کد زدن؟
که از یاد گرفتن و فهمیدن هر نکتهش و هر تکنیکش و تئوریش و استدلالش اونقدر ذوق کنی که سخت بتونی سر جات بند بشی و ادامهش رو گوش کنی؟
دچار دو چیز شدهام که اولی سردرد است و دومی دلتنگی. برای خیلی چیزها دلم تنگ شده است. مثلن برای طبقه چهارم ساختمان ورزش مدرسه.
بهار بود. سال ۹۰ فکر میکنم. کوچک بودم و فضای مدرسه مرا به سمت رپ هل داده بود؛ عاشق بهرام بودم و هیچکس و قاف، از پیشرو خوشم نمیآمد و Eminem اسطورهام شده بود. بهار ۹۰، شب ساعت ۱ گفتند آلبوم جدید بهرام آمده. صبح که از جاوید پرسیدم، فهمیدم راست بود. آلبوم را دانلود کرده و ریخته بود روی MP3Player اش. آن موقع هنوز خیلیها با این چیزها آهنگ گوش میدادند و موبایل فقط برای زنگ زدن بود، موبایلها اکثرن دکمه داشت و هدفون بعضیها به بعضیهای دیگر نمیخورد.
دلم برای سونی اریکسون هم تنگ شده.
دستگاه کوچک و قدیمی و داغانش را گرفتم و کلاس نرفتم. پنهانی بردمش طبقه چهارم ساختمان کوچکی که طبقه دومش سالن ورزش بود و در سومی علی آقا مینشست. در طبقه چهارم قفل بود. همیشه قفل بود. من هم برای راهپلهاش رفته بودم. جایی بود که هیچکس، چه بچه و چه ناظم پایش را نمیگذاشت. همانجا روی پلکان سنگی و سرد نشستم و هدفونها را گذاشتم توی گوشم و چشمانم را بستم و انگار ناگهان پلکهای بستهام پردهی سفیدی شده باشد در یک تاریکخانه، نور آپارات کهنهای افتاد پشت چشمانم و من دیدم و شنیدم.
فردای من، خیلی وقته که گذشته ازش.
آب شد و ریخت روی گونههای من...
مثل دونههای برف.
جادو شده، سحر شده، نمیدانم، مسخ شده نشستم و گوش دادم. تمام آلبوم بهرام را بهار ۹۶ روی پلههای سرد همان ساختمان گوش دادم و بچهها زنگ تفریحشان خورد و آمدند پایین و برگشتند بالا و من هنوز مسحور بهرام بودم.
دلم برای جاوید تنگ شده. سال بعدش نشسته بودیم توی اتاق سمینار و با بلندگوهای کامپیوتری که بهمان داده بودند، با صدای بلند آهنگ تیکتاک گذاشته بودیم و تحلیل میکردیم. یادم نیست، شاید سانتیمانتال بود و شاید «طولانی» ساعی تازه منتشر شده بود. شب بود و سه چهار نفری بیشتر نمانده بودند مدرسه و هیچکدام هم معلم نبودند. من بودم، جاوید بود، سهیل و پارسا. پارسا جولانی را میگویم. همان که آن شب وسط شوخی سرش محکم کوبیده شد به زمین و چند ثانیه بیهوش شد و رنگ همهمان پرید و الآن دیگر هیچ خبری ازش ندارم، جز عکسهای پروفایلش که دوربین به دست و در سفر نشانش می دهد. تصور میکنم لابد عکاس شده و هیچهایک میکند، شاید هم خودش ماشین داشته باشد.
شاید هم عکسهایش گمراهم میکنند.
دلم برای آن پارسای دیگر هم تنگ شده. کاوکانی بود. رفت استرالیا و ریاضی محض خواند و قبل از این که برود، میشود گفت مدتی گرمابه و گلستان بودیم. توی حیاط اشارهای یا صحبتی با هم میکردیم و زنگ بعدش میدانستیم که نباید کلاس برویم. جایمان مشخص بود، کتابخانه، ته راهروی دوم، روی زمین. قرآن میآوردیم، نهجالبلاغه میآوردیم و او مسخره میکرد و من پرشور دفاع میکردم و میخندیدیم. چقدر میخندیدیم. دوبار رفتم خانهشان. یادم هست از کودکی تا به حال خانهی هیچ دوستی نرفتم. بجز دبستان که بهترین دوستم خانهشان توی کوچهمان بود و زیاد به خانه هم میرفتیم. راهنمایی و بعد هم دبیرستان، هیچوقت خانهی دوستهایم نرفتم. البته یک بار رفتم؛ با چند نفر دیگر خانهی یکی از دوستانم رفتیم برای تولدش. دیشب خواب یکیشان را دیدم. فهمیدم که چقدر دلم برای هیچکدامشان تنگ نشده.
هنوز خانهی پارسا را یادم هست. خیابان نفت، میرداماد. قبل از اینکه خانهی پارسا بروم، فقط چند بار دیگر آنجا رفته بودم. با دختری که اسمش غزل بود و منشش باران. همیشهی خدا سر تا پا آبی میپوشید و لاک آبی میزد و سه چهار باری بعد از امتحانهایمان مترو میرداماد قرار گذاشتیم و تمام خیابانهای فرعی و کوچههای تنگ و باریک را با هم راه رفتیم و حرف زدیم. بچهتر از آن بودیم که به فکر کافه رفتن باشیم. هر مسیر جدیدی را امتحان میکردیم و راه میرفتیم و بعضی مسیرهارا شاید ده بار میرفتیم و بارمیگشتیم و غزل باران بود. صدایش میکردم Mi bella goccia. معنیاش را نمیدانست. شاید هم میدانست و چیزی نمیگفت. یکبار گوشیاش را ازش گرفتم و نوشتم: 45683968. نمیخواستم حرفی بزنم. فقط کاری کردم که خودم را خالی کرده باشم. گوشی را که دادم بهش، چند ثانیه نگاه کرد و بعد شروع کرد دکمه زدن. فهمیدم که فهمیده. نخواستم بداند. گوشی را از دستش گرفتم و پاک کردم. غزل یک روز رفت و دیگر هیچ خبری ازش نشد. باران بند آمده بود.
چند سال بعد دوباره پیدایش کردم. توی مترو ناگهان کسی دستم را از پشت کشید و برگشتم و دیدم و گفتم: مرا تو بی سببی نیستی. به راستی صلت کدام قصیدهای تو ای غزل؟ ستاره باران جواب کدام سلامی به آفتاب، از دریچهی تاریک؟ خندید و انگشتهایش را نشانم داد. تمام ناخنهایش را لاک زده بود، هرکدام را یک رنگ. گفتم جعبهی مداد رنگی کردهای خودت را. حرف زدیم. طوری که انگار هیچوقت بیخبر نرفته و بیخبر پیدایش نشده بود. تا آخرین لحظهای که دو بچه مدرسهای میتوانستند دیر به خانه بروند صحبت کردیم و بعد رفتیم. وقتی میخواست برود صدایش کردم. غزل، نروی که بروی ها. باشد؟ مدادرنگیهایش را در هوا تکان داد و خندید و گفت باشد بهبود. هرچه میخواست صدایم میکرد. آن لحظه خواسته بود بگوید بهبود. به همان شیرینی که آمده بود، مثل نرمترین باران بهار، به همان نرمی پا کشید و رفت.
از آن روز پنجسالی میشود که ندیدمش.
دلم برای واتساپ تنگ شده. برای صفحهی سبز بانمکش و آدمهایش و شببیداریهای تا صبح و خوابیدن، بعد از سلام به آفتاب. برای روزی که از دانشگاه تا خانه را پیاده رفتم و از میان ناکجاآبادهایی که هنوز نمیشناسم گذشتم و چهار ساعت تمام طول کشید و چهار ساعت تمام تلفن دستم بود و حرف میزدم. به خانه که رسیدم رگ پشت پاهایم داشت میترکید و دستم آنقدر گوشی را کنار صورت نگه داشته بود از کار افتاده بود بدنم از خستگی فریاد میزد و آنقدر خوشحال بودم که خوابم نمیبرد. چند ساعت به آن صدا و حرفها فکر کردم و بعد خوابیدم.
دلم برای افسانهها تنگ شده. برای دوستانش، برای ایفای نقشش. هردو هنوز هستند. اما ایفای نقشش را نمیخواهم و دوستانش، هرچند که هرکدام بینظیر و خوب، دیگر آن دوستان قدیمی نیستند. دلم برای بچه بودن تنگ شده. هنوز هم آیدا را مثل مادر دوست دارم اما دلم تنگ شده که مثل یک بچهی واقعی توی یاهو از سر و کولش بالا بروم و ادایش را در بیاورم و خودم را برایش لوس کنم و او هم هیچوقت خسته نشود و هربار مرا از کولش بلند کند و بگذارد روی زمین و به کارش برسد. یا سعی کنم پشت سر محمد راه بروم و تقلید حرف زدن پرصلابتش را بکنم. دلم برای درد دل کردن تنگ شده. گاهی احساس میکنم توی یاهو بیشتر میشد دیگران را دوست داشت. یاهو شفافتر بود، بیشتر میشد به آدمها نزدیک شد و باهاشان صحبت کرد.
دلم برای درددلهای شبانه و نیمهشبانه با کیمیا تنگ شده. برای دیدن آن روی صاف و صادق نیما. برای شعرهای امیرحسین و فونت قرمز و سیاه مهدخت. برای شادمان اینطرف و آنطرف دویدنهای منا توی ایفا، برای هیچ بودن و به چشم نیامدن توی میتینگها و فقط گوش دادن به انبوه اطلاعات و دانشی که دیگران داشتند و بیشمار ارجاعهایی که به کتابهایی که نخوانده بودم و نشنیده بودم میدادند و من بهت زده فقط نگاه میکردم و هر حرفشان را میبلعیدم.
دلم تنگ شده برای دوست داشتن تمام کسانی که دیگر دلم برایشان تنگ نمیشود. دلم تنگ شده برای افطاریهای مدرسه، که سالهاست هیچکدامشان را نمیروم تا چشمم به همکلاسیها و معلمها نیفتد. کاش میشد روزی که هیچکس نبود مدرسه رفت. کاش میشد تمام این جاهای خالی را یک دل سیر نگاه کرد. جای خالی درخت کج و افتادهی حیاط مدرسه را، جای خالی پارساها، جای خالی تمام آهنگهایی که با جاوید گوش کردیم و الآن حتا نمیدانم ایران است یا نه. جای خالی تمام معلمها و بچههایی که میآمدند و میرفتند و ناظمهایی که بدوبیراه میگفتند و بچههایی که میخندیدند و کتک میخوردند و سر کلاس میرفتند، و جای خالی گودی دیوار راهروی کتابخانه را که جای همیشگیمان بود. کاش میشد با دست یک جای خالی کوچک و عینکی و ادبی کشید و به دیگران نشانش داد و گفت این جای نیمای بهرامی است، و بعد جای خالی کوچک دیگری کشید، اینبار نرم و آبی، و گفت اینجا که میبینی سالهاست که باران نیامده.
نگاهم میافتد به تلویزیون زیاد اینچ توی هال. جوانکی نشسته پشت پیانو و دارد حیثیت فرهاد را به باد میدهد. نگاهم را دور میکنم و میروم سمت آشپزخانه و بلبشویی که به پا شده. خالهها و داییها و بچهها دارند توی هم میلولند و وسایل سفره را آماده میکنند و میبرند. مادربزرگ میگوید: بدوید، سال دارد تحویل میشود. دایی توی هال نشسته روی مبل، جلوی تلویزیون. صدایش توی خانه میپیچد: پنج، چهار، سه... همه دلمان میریزد؛ میدویم پای تلویزیون. وقتی میبینیم پایین صفحه نوشته ۹:۵۹ دایی بلند میخندد و بقیه باز دوان دوان میروند سراغ کارهای خودشان. خاله توی اتاق دارد تند تند به پسر و دخترش لباس میپوشاند. شوخی بیموقع برادرش را نشنیده.
از ایستادن گوشهی آشپزخانه و نگاه کردن به آدمهایی که پشت هم میآیند و میروند خسته شدهام. یک چیزی ته گلویم اذیتم میکند. دنبال کار دیگری میگردم تا این دقایق کشدار را رد کنم. چیزی که بالاخره کسالت این لحظات آخر را میشکند، صدای خستهی شیرین آشنایی است. قدمهای بلند برمیدارم سمت هال و گل میشکفد از گلم. کسی (احتمالا پدر) شبکه چهار را آورده و حالا صالحعلای عزیز دارد نوشتههایش را میخواند. مینشینم روی مبل، جایی که تا چند لحظهی پیش دایی نشسته بود. نمیدانم کجا رفته. مینشینم و نگاه میکنم به چهرهی نازنین و آرامش و آن چشمها که همیشه انگار غرقاند. و گوش میدهم به صدایش که کمی میلرزد مثل همیشه، انگار که پدرانه نگران «مخاطبان جان»اش است، مبادا طبع لطیفشان را سختِ روزگار آزرده کند. بعد، علیرضا بدیع میآید و شعر میخواند. دوباره صالحعلا به صفحه برمیگردد و عاشقانه از بهار تعریف میکند، و مرد دیگری از سعدی میگوید. برنامهی بعدی، خالهها هستند. «این چیه دیگه؟ بزنین کانال یک یا سه. اونا خوبه.»
نسیمی که صالحعلا از آن حرف میزد قوت میگیرد، خودش و کاغذهای دستنویس روی میزش را غبارمانند میبرد و تعدادی بازیگر را مینشاند جایشان. شعرهای علیرضا بدیع ناتمام مانده. صالحعلا آن نگاه پرغصهاش را با لبخند به صورتم میکشد: «عیب ندارد بینندهی جان. عیب ندارد.»
چیزی نمیگویم. چند لحظه خیره میمانم به بازیگرهایی که آوردهاند تا مردم نگاهشان کنند و ذوق داشته باشند دم سال نو. درد گلویم زیاد نیست، اما دست هم بر نمیدارد.
صدای اهالی خانه جالب است. مادربزرگ میگوید: «اون سرکه رو بیار، بو میده.» جایش سمنو میریزیم. دخترخاله میگوید: «مامان جوراب سفیدام کو؟» جوابش را از مادرم میگیرد. پدربزرگ میگوید: «کی باز دست زده به این شیرینیا؟ از جعبه بردارین. مهمون بیاد خوب نیست دیس لخت باشه.» پسردایی با دهان پر گم و گور میشود. دختردایی نق میزند: «مامان، حافظ نداریم!» مادرش میگوید: «سعدی روی طاقچه اتاق فرنوش هست.» میگوید: «من که سعدی دوست ندارم مامان. حافظ میخوام!» پلک میزنم. دخترک هشت سالش است.
کم کم همه مینشینیم پای سفره. یکی، دعای تحویل سال را به آواز میخواند. آخرین آرزوها و دعاهای پیش از سال تحویل، و شلیک توپ. گریهها و بعد بلند شدن و روبوسی و سال ۹۶ و تبریکهای تلفنی و هجوم بچهها به شیرینیها و عیدی دادنها و عیدی گرفتنها. وسط این گیر و دار، یکی کانال را عوض میکند و «من و تو» میآورد. پسری شیک دارد آوازی به انگلیسی میخواند. هیچ هضمش نمیکنم، اما سعی میکنم توجه نکنم. همه مشغول تبریک عید و مشتقاتش اند. چند دقیقه بعد تصویر عوض میشود و تصویر جدید حالم را بهم میزند. دکوری که روحانی در آن نشست و تبریک عید گفت را ساختهاند، با یک عروسک مضحک از روحانی که دارد دلقک بازی در میآورد. تحملم را از دست میدهم و کانال را عوض میکنم. با اینکه حتا نمیدانم کانال بعدی چیست، دکمهاش را عصبانی فشار میدهم. هنوز چند لحظه نگذشته، صدای چند نفر درمیآید: «چرا عوض کردی؟ دست نزن! داریم نگاه میکنیما! این چیه آوردی؟»
چند ثانیه مغزم سفید میشود. باورم نمیشود دارم چنین جملاتی را میشنوم. چند ثانیه گیج به کسی که این حرف را زده خیره نگاه میکنم. دارد با من حرف میزند، اما صدایش انگار توی فاصلهی کوتاه بینمان گم شده. برمیگردم و پشت میکنم به تلویزیون، به مادربزرگ، پدربزرگ، داییها و خالهها و همه و با شتابزده از پلهها میروم بالا. برایم مهم نیست که چند دقیقه بیشتر از تحویل سال نگذشته. باید تنها باشم. صدایشان را میشنوم که میگویند: «کجا میری؟ بیا من و تو رو بیار. این چیه آوردی؟» توجه نمیکنم و تند میروم طبقه بالا.
تقریبا هیچکس پایش را طبقه بالا نمیگذارد. یا درد زانو اجازه نمیدهد، یا حوصلهشان. فقط گهگدار کسانی که میخواهند در شلوغیهای این خانهی پر رفت و آمد کمی آرامش داشته باشند مدتی مقیم اتاقهای سرد طبقهی بالا میشوند.
مینشینم روی تخت و سرم را میگیرم بین دستانم. نمیتوانم تحمل کنم. نمیتوانم این را بفهمم که کسی موقع سال تحویل استیج ببیند. نمیتوانم ببینم که دارند در بزرگترین عید غیردینیمان، رئیس جمهورمان را مسخره میکنند. من نه به روحانی رای دادم و نه هیچوقت شیفتهاش بودهام، اما آنها حق ندارند رئیسجمهور مرا مسخره کنند. اگر کسی بخواهد رئیسجمهور مرا مسخره کند، آن کس منم. نه آنها. رئیس جمهور من اگر سخیفترین فرد هم باشد، آنها حق مسخره کردنش را ندارند. آنها هیچ حقی ندارند.
نمیفهمم که کسی بخواهد مسخره شدن رئیسجمهورش را به دست «آنها» تماشا کند.
نمیفهمم که کسی سالش را با «من و تو» تحویل کند. نمیفهمم سفرهای را که ده تا سین داشته باشد. نمیفهمم عیدی را که حافظ و فال نداشته باشد. دختردایی هم نمیفهمید.
گلویم بدجور میسوزد. دردش دیگر طاقتم را طاق میکند. گوشیام را برمیدارم و چند لحظه بعد دوباره میگذارمش کنارم روی تخت. عزیزترین صدا اتاق را – و من را - مثل دوستی قدیمی در آغوش میکشد. بوی عیدی، بوی توپ... این بار خود فرهاد است که میخواند. محکم و رسا میخواند. دستهایم را میگذارم روی چشمانم و محکم فشار میدهم. دلم میخواهد هیچ چیز نباشد جز صدای فرهاد؛ جز فانوس انتهای کوچه و جوی لاجوردیاش. صدایش را مثل مرهم فرو میدهم و درد گلویم آرام میشود. سینهام سبک میشود و دستهایم را از چشمم برمیدارم. صدای پایی از سمت پلهها میآید. نمیخواهم بدانم چه کسی است؛ گوشیام روی حالت تکرار است و فرهاد دارد نفس میگیرد تا آهنگش را یک بار دیگر بخواند.
دوباره دستهایم را روی چشمهایم میگذارم و همهجا سیاه میشود. تاریکی را بیشتر دوست دارم. هر دور شدنی از آن خانه و آن آدمها، حتا اگر فقط در ذهن هم باشد، برایم دلپذیر است. میخواهم تا جایی که میتوانم هیچکدامشان را نبینم؛ هیچچیز را نبینم. در تاریکی هیچچیز نیست. «هیچ» را به آن همه چیزهای پررنگ و لعابی که نمیفهمم ترجیح میدهم. دستی را روی شانهام احساس میکنم. کسی آرام در گوشم نجوا میکند: «عیبی ندارد بینندهی جان. عیبی ندارد...» سر پیرش را میگذارد روی شانهام و با هم «کودکانه»ی فرهاد را گوش میکنیم. نمیبینمش، اما حتم دارم که او هم چشمهایش را بسته است.
زندگی یعنی مفید بودن. برای خودت. برای بقیه. یه بلیت بختآزماییه تا بتونی یه لحظه رنگ آسمون رو ببینی. فقط یه بار ممکنه برندهی این بختآزمایی بشی. یه بار فقط بهت میدن این فرصت رو. که اونقدر بالا بری تا بتونی چشم تو چشم ماه نگاهش کنی. هرچی مفیدتر باشی بالاتر میری. مفید برای خودت. برای بقیه. هرچی بیشتر دوستت داشته باشن یعنی آدم مفیدتری هستی.
چقدر قشنگه محبوب بودن. معروف بودن نه، قدرت داشتن یا مشهور بودن هم نه. محبوب بودن. خیلی قشنگه. وقتی دوستت دارن، حس میکنی اون چیزی هستی که باید باشی. که راه رو درست رفتی انگار. کج نبوده قدمهات.
یکی دیگه از چیزای قشنگ قلم دست گرفتنه. چقدر دوست داشتنیه این طرح و نقش آبی که جون میگیره رو کاغذ بیعمق و بیمعنی. که حرفای دل میشه. که دل سبک میشه به یمن بودش.
کاش کم نیاریم تو جوشیدن. کاش خاموش نشیم. ترس داره این شعلهی سوسوزنِ جوونی. عمری که تند داره میره، مسیری که پرشیبه و بازه و هی نگاه میندازی به پشت سر و میگی: ببین، ببین هیچی نیست اون عقب... چیکار کردی پس؟ کجا رفته جای بیست سال قدمهات رو زمین بکر خدا؟ بگذریم. فکرش رو نکن. الان میخوای چیکار کنی؟ تا وقتی بار به برت هست؟ بعد که خم بشه تنت و صاف بشه مسیر و بمیره شیب جاده، دیگه از پریدن خبری نیست ها. الان که پرشیبه زمین، الان که پر فراز و نشیبه منظره، رفتی قلهها رو بالا؟
ترس ندارم از پیری. ترسم از کودکیه که به باد رفت. ترسم از نوجوونیه که معصوم بود و تلخ به بادش دادن. میترسم از پر شال جوونی، که نرم نرم داره ساز دل سپردن به باد بهار رو میزنه.
کجایی تو؟
بازیکن وقتی وزیرش رو از دست میده، توی بازی به حالتی شبیه فلج دچار میشه. وزیر بین تمام مهرهها بازترین محدوده حرکت رو داره، پس همزمان بیشترین تهدید و حمایت رو میتونه انجام بده. به همین دلیله که تیم حریف معمولن به همون اندازه که از وزیر میترسه و سعی میکنه وزیر حریفش رو مدیریت کنه، روی حذف کردنش هم برنامه ریزی میکنه. چون میدونه که با حذف وزیر تمام مهرههاش فضای نفس کشیدن پیدا میکنن. فرصتی پیدا میکنه تا به خونهها و مهرههایی که پیشتر تحت حمایت وزیر بودن دست ببره. چون میدونه وزیر تا وقتی که توی صفحهی بازی هست و وجود داره، حتا اگر زیاد حرکت داده نشه، حتا اگر وزیر چندین حرکت خاموش باشه، باز هم تاثیر حمایت و تهدیدش روی تمام صفحه و تمام بازی مشهوده.
با از دست رفتن وزیر، بازیکن حتا اگر تعداد زیادی مهره براش باقی مونده باشه، حتا اگر فیلهاش و اسبهاش رو داشته باشه، باز از این حس فلجی رهایی نداره. میدونه که اسب قدرتمنده، میدونه که رخ ابزار کاراییه، اما فراموش نمیکنه که هیچ مهرهآی نمیتونه براش جای وزیر رو بگیره.
اینجور مواقع، خلا وزیر روی تمام بازی حاکم میشه خلایی که هیچکس توان پر کردنش رو نداره. و تنها امیدی که میشه داشت، اینه که یه سرباز خاموش که تمام مدت بازی آهسته و دور از چشم به سمت سطر آخر حرکت کرده، بتونه خودش رو به سطر آخر برسونه، و بازی وزیر جدیدی به خودش ببینه.
شاید فقط اینطور باشه که مهرهها دوباره حامی پیدا کنن،
و امید.
پدر: دمو روزای انقلاب، یَک حج آقایی بو، سُوار یک کامیونی مرف، دِ روزای راهپیمایی شعار مِدا. ای منشست پشت یک وانتی با بلندگو، یک وانت دگری هم ور پشتش مِاَمد، ای بلندگو با یک سیمی وصل رفته بو به یک ژنراتوری که پشت وانت عقبی بو. یک روز یک دُفعه وانت جلویی گاز بدا، ماشینا فاصله بگریفتن، ای سیم پاره رفت. حج آقا وسط شعار بداین، بگوف: سیم پاره رف، سیم پاره رف! یکهو بدی هم کل جمعیت دارن شعار مِتن: سیم پاره رف، سیم پاره رف! داد بِزَه: سیم پاره رف شعار نِیه! حقیقته! آز دوباره هم کل جمعیت داد بزین: سیم پاره رف شعار نیه، حقیقته!
عمه: حالا چه خوبُم یادته بمانده!
پدر: ها. فکر کنُم مو خودوم د همو راهپیمایی بیوم. اینا ره قشنگ یادمه.
مادربزرگ: اینا ره همه ره یادتایه. اینا هیچکدوم مهم نیه. مهم او چیزیه که یاد هیچکدومته نیه. مهم او پسرم بو که برفت و دگرم هیچوقت نیامه. مهم او بو. بعد او دگر هچ مهم نیه. همی زندگی دگر هچش مهم نیه...
خراب میشویم زیر باران.
نگاهمان میکنند خط به خط چراغهای قرمز ماشین ها، که پشت چراغ قرمز ایستاده اند و منتظر.
پنج، چهار، سه، دو...
سبز.
خراب میشویم زیر باران. آنجا که آب جویهایش انگار با اشتیاق شیرجه میزند و خودش را هر لحظه جلوتر میاندازد تا به معشوقش برسد. به زمین.
خراب میشویم زیر باران. آنجا که آسمان سیاه است و سیاه و سیاه و گاه، انگار لحظهای خداوند رویش را گردانده باشد و برق ماه در چشمانش افتاده باشد و انعکاسش به زمینِ ما ریخته باشد، لحظهای تمام آسمان روشن میشود. کمی که صبر کنی، صدای آه عشاقش را خواهی شنید، که به همان آسمان بلند میشود.
خراب میشویم زیر باران. آنجا که موتورسوار مهربان میایستد و میگوید: «میخواهی تا جایی برسانمت؟ خیس میشوی زیر باران.» و میگویم: «ممنون آقا. خیس شدن زیر باران را دوست دارم. خراب میشوم زیر باران.»
خراب میشویم زیر باران. آن لحظه که کم کم احساس میکنیم یقه کاپشن مان خیس شده. احساس میکنیم از آستین هایمان آب میچکد. و چند دقیقه بعد، فقط چند دقیقه بعد آنچنان خیس میشویم که حتا نمیفهمیم پایمان را تا مچ در چالهی آبی گذاشته ایم.
خراب میشویم زیر باران. آنجا که باد میتوفد و میتوفد. وقتی که باد در شهر رقص و خودنمایی میکند، برگ چنارها دست میزنند به افتخار این رقص. انگار تشویقش میکنند: باز هم برقص باد زیبا. باز هم پای بکوب. که شهرم سخت غمگین است. که شهرم سخت غمگین است باد عزیز. خوب و با اشتیاق پای بکوب. نه، اینطور نمیشود؛ غم دلت را کنار بگذار و پای بکوب. مردم شهر من دلشان به قدر کافی پر است. به قدر کافی تنها شده اند باد عزیز. تو دیگر غمین نتوف. هیچکس با دل گرفته سماع نمیکند.
خراب میشویم زیر باران. آنچه که چنان تند میشود و باد چنان محکم به تنت میکوبد که انگار میخواهد تو را با خود ببرد. میگوید: بیا، بیا که اینجا شهر تو نیست. جای بهتری میشناسم. مردمانش این قدر سنگین دل نیستند. آسمانش اینقدر سنگین نیست. اینقدر سخت غرش نمیکند. بیا ببرمت به شهری که آفتاب از دل مردمانش میتابد نه از خورشید بالای سرشان.
خراب میشویم زیر باران. آنجا که بارانش چنان تند و چنان تند و عاشقانه میبارد که دیگر قطره قطره نمیبینیاش. قطره قطره نمیفهمیاش. رشتههایی سپید میبینی از دلِ دلِ دلِ آسمان که وصل شده اند به زمین. رشتههایی که انگار هرکدام بند دل عاشقی هستند. باران که بند بیاید، بند دل تمام عاشقان پاره میشود.
خراب میشویم زیر باران. آنجا که میشود عاشقها را از دلهای با قرار تشخیص داد. در بارانهای تند پاییزی، تنها عاشق است که میتواند سرش را بالا بگیرد و خیس شود. فقط عاشق است که زیر ضربههای لطیف این قطرهها چهره در هم نمیکشد؛ لبخند میزند.
ایمان بیاوریم، به نوازش آرام خداوند، وقتی از سراسر تنمان آرام آرام میچکد.
ایمان بیاوریم، به دلِ گرفتهی آسمان این شهر.
به دلِ گرفتهی مردمانِ زیر آسمانِ دلگرفتهی این شهر.