شرطت را روی ۱۹ قرمز میبندی. فکر هایت را کرده ای و هزار نقشه داری.
اما رولت، هنوز شروع به چرخیدن نکرده، صورتت را با دو دست میپوشانی و میگویی: وای...
حالا دیگر نه فکرهایت هستند، نه نقشههایت. فقط تو ماندهای و رولتی که میچرخد و میچرخد و میچرخد...
از آدمها بدم می آید.
رنگ ها را می بینی؟ جز آبی، یکی نفرت انگیز تر از دیگری.
چای صبحانه و قهوه ی عصرانه را هم دوست ندارم.
هوای بهار دیگر چنگی به دل نمی زند.
سازم خوش نوا نیست،
و هیچ چیز به اندازه ی شیرینی های عید آزارم نمی دهد...
چقدر تو خودخواهی!
تمام دوست داشتن هایم را برداشتی برای خودت. دیگر چیزی برایم نمانده تا با باقی دنیایم تقسیمش کنم...