سوگواری نو
- يكشنبه, ۶ فروردين ۱۳۹۶، ۰۱:۳۹ ق.ظ
نگاهم میافتد به تلویزیون زیاد اینچ توی هال. جوانکی نشسته پشت پیانو و دارد حیثیت فرهاد را به باد میدهد. نگاهم را دور میکنم و میروم سمت آشپزخانه و بلبشویی که به پا شده. خالهها و داییها و بچهها دارند توی هم میلولند و وسایل سفره را آماده میکنند و میبرند. مادربزرگ میگوید: بدوید، سال دارد تحویل میشود. دایی توی هال نشسته روی مبل، جلوی تلویزیون. صدایش توی خانه میپیچد: پنج، چهار، سه... همه دلمان میریزد؛ میدویم پای تلویزیون. وقتی میبینیم پایین صفحه نوشته ۹:۵۹ دایی بلند میخندد و بقیه باز دوان دوان میروند سراغ کارهای خودشان. خاله توی اتاق دارد تند تند به پسر و دخترش لباس میپوشاند. شوخی بیموقع برادرش را نشنیده.
از ایستادن گوشهی آشپزخانه و نگاه کردن به آدمهایی که پشت هم میآیند و میروند خسته شدهام. یک چیزی ته گلویم اذیتم میکند. دنبال کار دیگری میگردم تا این دقایق کشدار را رد کنم. چیزی که بالاخره کسالت این لحظات آخر را میشکند، صدای خستهی شیرین آشنایی است. قدمهای بلند برمیدارم سمت هال و گل میشکفد از گلم. کسی (احتمالا پدر) شبکه چهار را آورده و حالا صالحعلای عزیز دارد نوشتههایش را میخواند. مینشینم روی مبل، جایی که تا چند لحظهی پیش دایی نشسته بود. نمیدانم کجا رفته. مینشینم و نگاه میکنم به چهرهی نازنین و آرامش و آن چشمها که همیشه انگار غرقاند. و گوش میدهم به صدایش که کمی میلرزد مثل همیشه، انگار که پدرانه نگران «مخاطبان جان»اش است، مبادا طبع لطیفشان را سختِ روزگار آزرده کند. بعد، علیرضا بدیع میآید و شعر میخواند. دوباره صالحعلا به صفحه برمیگردد و عاشقانه از بهار تعریف میکند، و مرد دیگری از سعدی میگوید. برنامهی بعدی، خالهها هستند. «این چیه دیگه؟ بزنین کانال یک یا سه. اونا خوبه.»
نسیمی که صالحعلا از آن حرف میزد قوت میگیرد، خودش و کاغذهای دستنویس روی میزش را غبارمانند میبرد و تعدادی بازیگر را مینشاند جایشان. شعرهای علیرضا بدیع ناتمام مانده. صالحعلا آن نگاه پرغصهاش را با لبخند به صورتم میکشد: «عیب ندارد بینندهی جان. عیب ندارد.»
چیزی نمیگویم. چند لحظه خیره میمانم به بازیگرهایی که آوردهاند تا مردم نگاهشان کنند و ذوق داشته باشند دم سال نو. درد گلویم زیاد نیست، اما دست هم بر نمیدارد.
صدای اهالی خانه جالب است. مادربزرگ میگوید: «اون سرکه رو بیار، بو میده.» جایش سمنو میریزیم. دخترخاله میگوید: «مامان جوراب سفیدام کو؟» جوابش را از مادرم میگیرد. پدربزرگ میگوید: «کی باز دست زده به این شیرینیا؟ از جعبه بردارین. مهمون بیاد خوب نیست دیس لخت باشه.» پسردایی با دهان پر گم و گور میشود. دختردایی نق میزند: «مامان، حافظ نداریم!» مادرش میگوید: «سعدی روی طاقچه اتاق فرنوش هست.» میگوید: «من که سعدی دوست ندارم مامان. حافظ میخوام!» پلک میزنم. دخترک هشت سالش است.
کم کم همه مینشینیم پای سفره. یکی، دعای تحویل سال را به آواز میخواند. آخرین آرزوها و دعاهای پیش از سال تحویل، و شلیک توپ. گریهها و بعد بلند شدن و روبوسی و سال ۹۶ و تبریکهای تلفنی و هجوم بچهها به شیرینیها و عیدی دادنها و عیدی گرفتنها. وسط این گیر و دار، یکی کانال را عوض میکند و «من و تو» میآورد. پسری شیک دارد آوازی به انگلیسی میخواند. هیچ هضمش نمیکنم، اما سعی میکنم توجه نکنم. همه مشغول تبریک عید و مشتقاتش اند. چند دقیقه بعد تصویر عوض میشود و تصویر جدید حالم را بهم میزند. دکوری که روحانی در آن نشست و تبریک عید گفت را ساختهاند، با یک عروسک مضحک از روحانی که دارد دلقک بازی در میآورد. تحملم را از دست میدهم و کانال را عوض میکنم. با اینکه حتا نمیدانم کانال بعدی چیست، دکمهاش را عصبانی فشار میدهم. هنوز چند لحظه نگذشته، صدای چند نفر درمیآید: «چرا عوض کردی؟ دست نزن! داریم نگاه میکنیما! این چیه آوردی؟»
چند ثانیه مغزم سفید میشود. باورم نمیشود دارم چنین جملاتی را میشنوم. چند ثانیه گیج به کسی که این حرف را زده خیره نگاه میکنم. دارد با من حرف میزند، اما صدایش انگار توی فاصلهی کوتاه بینمان گم شده. برمیگردم و پشت میکنم به تلویزیون، به مادربزرگ، پدربزرگ، داییها و خالهها و همه و با شتابزده از پلهها میروم بالا. برایم مهم نیست که چند دقیقه بیشتر از تحویل سال نگذشته. باید تنها باشم. صدایشان را میشنوم که میگویند: «کجا میری؟ بیا من و تو رو بیار. این چیه آوردی؟» توجه نمیکنم و تند میروم طبقه بالا.
تقریبا هیچکس پایش را طبقه بالا نمیگذارد. یا درد زانو اجازه نمیدهد، یا حوصلهشان. فقط گهگدار کسانی که میخواهند در شلوغیهای این خانهی پر رفت و آمد کمی آرامش داشته باشند مدتی مقیم اتاقهای سرد طبقهی بالا میشوند.
مینشینم روی تخت و سرم را میگیرم بین دستانم. نمیتوانم تحمل کنم. نمیتوانم این را بفهمم که کسی موقع سال تحویل استیج ببیند. نمیتوانم ببینم که دارند در بزرگترین عید غیردینیمان، رئیس جمهورمان را مسخره میکنند. من نه به روحانی رای دادم و نه هیچوقت شیفتهاش بودهام، اما آنها حق ندارند رئیسجمهور مرا مسخره کنند. اگر کسی بخواهد رئیسجمهور مرا مسخره کند، آن کس منم. نه آنها. رئیس جمهور من اگر سخیفترین فرد هم باشد، آنها حق مسخره کردنش را ندارند. آنها هیچ حقی ندارند.
نمیفهمم که کسی بخواهد مسخره شدن رئیسجمهورش را به دست «آنها» تماشا کند.
نمیفهمم که کسی سالش را با «من و تو» تحویل کند. نمیفهمم سفرهای را که ده تا سین داشته باشد. نمیفهمم عیدی را که حافظ و فال نداشته باشد. دختردایی هم نمیفهمید.
گلویم بدجور میسوزد. دردش دیگر طاقتم را طاق میکند. گوشیام را برمیدارم و چند لحظه بعد دوباره میگذارمش کنارم روی تخت. عزیزترین صدا اتاق را – و من را - مثل دوستی قدیمی در آغوش میکشد. بوی عیدی، بوی توپ... این بار خود فرهاد است که میخواند. محکم و رسا میخواند. دستهایم را میگذارم روی چشمانم و محکم فشار میدهم. دلم میخواهد هیچ چیز نباشد جز صدای فرهاد؛ جز فانوس انتهای کوچه و جوی لاجوردیاش. صدایش را مثل مرهم فرو میدهم و درد گلویم آرام میشود. سینهام سبک میشود و دستهایم را از چشمم برمیدارم. صدای پایی از سمت پلهها میآید. نمیخواهم بدانم چه کسی است؛ گوشیام روی حالت تکرار است و فرهاد دارد نفس میگیرد تا آهنگش را یک بار دیگر بخواند.
دوباره دستهایم را روی چشمهایم میگذارم و همهجا سیاه میشود. تاریکی را بیشتر دوست دارم. هر دور شدنی از آن خانه و آن آدمها، حتا اگر فقط در ذهن هم باشد، برایم دلپذیر است. میخواهم تا جایی که میتوانم هیچکدامشان را نبینم؛ هیچچیز را نبینم. در تاریکی هیچچیز نیست. «هیچ» را به آن همه چیزهای پررنگ و لعابی که نمیفهمم ترجیح میدهم. دستی را روی شانهام احساس میکنم. کسی آرام در گوشم نجوا میکند: «عیبی ندارد بینندهی جان. عیبی ندارد...» سر پیرش را میگذارد روی شانهام و با هم «کودکانه»ی فرهاد را گوش میکنیم. نمیبینمش، اما حتم دارم که او هم چشمهایش را بسته است.
دعا کنید که انسان به غار برگردد
دعا کنید که از این شب لجن خواری
به روزهای شریف شکار برگردد