تاریکی درخشان

شکافت تاریکی، بدون زمان، بدون مکان...

تاریکی درخشان

شکافت تاریکی، بدون زمان، بدون مکان...

طبقه بندی موضوعی
پروژه اویلر

۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۱ ثبت شده است

گفت و گوی تنهایی...

بازگشت به تاریکی، برای، شاید این بار، یافتن درخشش...

-----------------------------

چند وقت پیش، شاید چند ماه، یه مصاحبه دیدم از هنگامه قاضیانی. توی گفت و گوی تنهایی بود. راستش، سوادش خیلی بالا بود و کلا دوست داشتم بشینم حرفاشو گوش کنم. دکترای الهیات یا همچین چیزی داره اگه اشتباه نکنم.


یه حرفی زد اما، که هنوز تاثیرش از ذهنم پاک نشده و هر روز بیشتر از قبل بهش فک میکنم.

یه آیه از قرآن گفت. دقیقشو یادم نیست، اما همچین مضمونی داشت:

ما این کار را کردیم... ما آن کار را کردیم... ما برای آدم این را ساختیم... ما به آدم آن را بخشیدیم...

و او فراموش کرد...


حرف نیست... درکش کردم...

شب قدر، یه دعایی کردم. یه اتفاقی بود که حدود 3 ماه بود هرکاری میکردم نمی افتاد. دعا کردم که بالاخره بشه...

فردا شبش، اون اتفاق افتاد! منم خوشحال و شاد و فلان و بهمان...

و یادم رفت دیشب چه دعایی کرده بودم!

و هنوزم تنم می لرزه که من اینو از خدا خواستم، خدا بهم داد، و من تا بهش رسیدم یادم رفت که چی شد بهش رسیدم و کی منو بهش رسوند...


همین فراموش کردنه. باعث همه چی همی فراموش کردنه...

اون کسی که میگه" خدا دیگه منو دوست نداره " یادش نمیاد چند بار، چند ده بار، چند صد بار، چند هزاران هزار بار تا حالا خدا کمکش کرده، دستشو گرفته،

و حالا سر همین یه دفه... هه!


خودمونم همینیم آخه. دوستت، میزنه زیر گوش ـت جلو همه. تو باهاش قهر میکنی و دوستیتو تموم میکنی باش...

ولی یادت نمیاد چند بار، وقتایی که هیچکدوم ازون "همه" نبودن، همین آدم دستتو گرفته و بلندت کرده...

یادت نمیاد خودت، چند بار دستشو نگرفتی، وقتایی که میتونستی!


بَده که فراموش میکنیم... خیلی بد...


بدتر ازون میدونی چیه؟


بدتر ازون اما، اینه که بعد ها یادمون میاد...

وقتایی که خیلی دیر شده...

---------------------

پ.ن) یکم بیشتر سعی کنیم به یاد بیاریم...

پ.پ.ن) این همه حرف زدم، آخرشم مطمئنم حتا این حرفا ام فراموش میشه! خودم اولین کسی ام که یادم میره یکم بیشتر فک کنم به گذشته م!