گفتی اونقدر این آهنگ خوبه که آدم دلش میخواد باهاش بنویسه. آره، اونقدر خوبه که آدم دلش میخواد باهاش بنویسه. دارم باهاش مینویسم.
یه آهنگ بهم داد که الآن دارم باهاش مینویسم. اسمش غریبترینه انگار... در سرم، مسگران راستهی حاج عبدالعزیز. شاید اگه این اسم لاکردار اینقدر غریب نبود، این دست لعنت شدهی خشکیدهم دوباره به نوشتن نمیافتاد. ولی چند دقیقهی پیش برای بار دهم و دوازدهم شنیدمش و به خودم گفتم به خدا، به خدا توی سرم انگار مسگران راستهی حاج عبدالعزیز.
باورت نمیشه چقدر توی سرم انگار مسگران راستهی حاج عبدالعزیز...
یه مدتیه نمینویسم، که یادم رفته چطور باید نوشت. اونقدر گوش نکرده بودم به این صداهای توی سرم که انگار مسگران راستهی حاج عبدالعزیز، که یادم رفته چقدر گریهها که نکردم این چند مدت. چقدر گریه بدهکارم به خاک.
شاید یه سال، شاید دو سال، شایدم بیشتره که زود نخوابیدم. چون نمیتونستم زود خوابیدن رو. یه سال، شاید دو سال، شایدم بیشتره که اونقدر بیدار میمونم، خیلی وقتها به بیکاری و خیره موندن به دسکتاپ خالی، که خسته بشم. اونقدر خسته بشم که تا سرم رو گذاشتم روی بالش، بلافاصله خوابم ببره. این مناسک مسخره هرشبم رو تا دو و سه و چهار کش میده و طولانی میکنه، اما راهی ندارم. اگه وقتی که توی تختم دراز میکشم و خودم رو مچاله میکنم توی دیوار و توی دل میشمرم یک
توی دل میشمرم دو
توی دل بشمرم سه و خوابم نبره، دیگه تا صبح خوابم نمیبره. از فکر. از فکر خوابم نمیبره. شمایی که هرازگاه به این برهوت سر میزنین، شاید شما تنها کسایی باشین که بتونین این رو بدونین. اما اعتراف میکنم که چند ساله دارم از فکر کردن فرار میکنم. اونقدر خودم رو خسته میکنم که افکارم پا نگیرن. صبح و ظهر و شب با کار، نیمهشب با مطالعه و گفتگو و موسیقی و اگه هیچ کاری نباشه، بازی میکنم. اونقدر بازی میکنم که از خستگی به حالت تهوع بیفتم. بعد در لپتاپ رو میبندم و سعی میکنم با کمترین حرکت خودم رو بندازم توی تختم. سعی میکنم فاصلهی بین میز و تختم رو هرچه سریعتر برم که این چند قدم سرپا، حالت تهوعم رو به نتیجه نرسونه. خودم رو ول میکنم توی تختم و گاهی وقت میکنم یه چیزی بکشم روی خودم گاهی هم نه؛ میخوابم.
صبح که بیدار بشی، کار هست. آدمای زیادی هستن که باهات کار دارن، آدمای زیادی هستن که کارشون داری. صبح پروژه وجود داره، دانشگاه هست، درآمد و قیمت دلار و اندیشهی نزدیک آیندهی کاری و اندیشهی دور آیندهی علمی و هزار تا درد دیگه به جای تهوع خواب بلدن افکار رو خفه کنن. اما آخرین چراغ خونه که خاموش میشه، پروژهها و دانشگاهها انگار به همون سرعت که سرخی رشتهی لامپ توی چشمم خاموش میشه، از بین میرن و لکهی نورشون هم بیشتر از نیم دقیقه نمیمونه. بعد دوباره منم و فکرهای سرد فلزی.
خدا نکنه که اینجور بشه. اما بعضی شبها، شاید سالی یه بار یا دو بار، انگار تن میدم به فکر. اونموقعست که به خودم میام و میبینم ساعتهاست توی تختم نشستم و دارم با خودم حرف میزنم؛ با تو حرف میزنم، وقتی میای، بهت میگم آمدمت که بنگرم، گریه نمیدهد امان. چقدر بیامانه گریهها این وقتا. چقدر بیانصافن پردههای اشک که نمیذارن یه دم ببینم. همینجور با خودم حرف میزنم، انگار که آره، توی سرم مسگران راستهی حاج عبدالعزیز... تا این که میبینم اسم کتابهای کتابخونهم رو میتونم بخونم و میفهمم صبح شده. اون موقع خوابم میبره. مث کسی که ده نفر زیر مشت و لگد گرفتنش خوابم میبره.
دلم تنگ شده برای بدون فکر خوابیدن. دلم تنگ شده برای این که سرم رو بذارم روی بالش و به سقف سیاه خیره بشم و به فکر یه صندلی اضافه که پای میز کامپیوتر، زیر کولر روشن، توی خونهی خالیه نباشم. سخت نفس کشیدنم برام عادت شده، تهوع ناشی از کمخوابی تقریبن همیشگی همینطور. اما دوست دارم عادت نکنم؛ میفهمی چی میگم؟ دوست دارم نیازی به این عادت نباشه. حسرت دارم. کاش حسرت نداشته باشی. توی سرم مسگران راستهی حاج عبدالعزیز... بهت میگه: فکر کنم زیادی هیجانزده شدی و من تا صبح به جوابش فکر میکنم. اونقدر بهش فکر میکنم که خورشید بیاد و یادم بندازه که میشه به چه چیزهایی فکر نکرد. کاش خورشید بدونه چقدر مدیون این اومدنم؛ چون هر شبی که نمیخوابم، هر شبش اونقدر دلم میگیره که تصمیم میگیرم بزنم زیر همه چیز و پاشم برم و بهش بگم و هنوز چیزی نگفته همهجا رو آب برداره و بهش بگم آمدمت که بنگرم، گریه نمیدهد امان... میبینی؟ بعد عین کسی که زیر مشت و لگد ده نفر بوده، نفسم آروم میشه و خوابم میبره.
گفتی اونقدر خوبه که میشه باهاش نوشت، اونقدر خوبه که آدم دوست نداره تموم بشه. راست میگی. بس که توی سرم انگار مسگران راستهی حاج عبدالعزیز...
دیشب، جای شما خالی، کنسرت استاد بزرگوار شهرام ناظری و پسر نیکش، حافظ ناظری بودم.
یه مجموعه چیزهایی دیدم، خوب و بد، درهم. گفتم که شرح بدم، که شما هم دیده باشید.
یکم: روی پوستر برنامه، تصویر حافظ بسیار بیشتر از استاد توی چشمه. ناراحت بودم که داره از پدر استفاده میکنه و شاید کنار میذاره ایشون رو. اما توی خود کنسرت، رفتار حافظ، طوری بود انگار فقط یکی از نوازندههای گروه باشه. اومد نشست، حتا سلام و احوال پرسی نکرد با مهمان ها و در تمام دو ساعت و اندی طول کنسرت، نه توضیحی درباره آلبومش داد و نه خود اجرا و نه هیچ چیز دیگه. تمام صحبت ها رو استاد انجام دادن. از مقدمه و خوشآمد گویی، تا معرفی حضار برجسته، تا توضیح درباره قطعهها، همه و همه. فقط در نیم ساعت آخر و قبل از اجرای آخرین قطعه بود که حافظ سلام کرد و از مسئولین برگزاری کنسرت، اسپانسرها، تهیه کننده و غیره تشکر کرد. بسیار این حرکتش برای من معنیدار و شاید لذتبخشترین اتفاق دیشب بود. حقیقتن از این احترام و قدرشناسی لذت بردم، و شک ندارم که نتیجهش رو خواهد دید این پسر.
دوم: چقدر صدای استاد نیکه، چقدر نیک... دهان که باز کردن به سلام و خوشآمد، آروم شدم. زنده باشن. و نخستین کنسرتی بود که میدیدم نوازندهها همه درجهی یکن و همه فوقالعاده.
سوم: دوستان، بزرگواران، وقتی بنده این همه راه از خونه پا شدم با مشقت اومدم برج میلاد، این دردسرها رو برای شنیدن صدای عزیز شما تحمل نکردم. اومدم صدای استاد رو بشنوم. اگر از صدای خودتون خیلی خوشتون میآد، توی خونه نوارهای استاد رو بذارید و باهاش همخوانی کنید. بنده هم اگر یه وقت هوس کردم آهنگهای استاد رو با صدای شما بشنوم، خبرتون میکنم.
چهارم: سلفی گرفتن با استاد، با حافظ، با نوازندگان، با دکور صحنه، با استندها و بنرهای اجرا رو می تونم (تا حدی) درک کنم. اما سلفی گرفتن با جمعیت حاضر در کنسرت؟ سلفی گرفتن با صندلیهای خالی بعد از اجرا؟ برادرم، چی زدی صبح؟
پنجم: قطعه نخست که تموم شد، استاد گفتن این همه فرد توی یک فضای چنین بسته و این همه سکوت، عجیبه و کم دست یافتنی. سکوت در یک کنسرت نشان شعور و فرهنگ شنوندهست و بزرگترین هدیه و نعمت و بازخوردیه که هنرمند میتونه از مخاطبش در یک اجرا بگیره. و تشکر کرد. تشکر استاد که تموم شد، ولولهای توی جمعیت افتاد، آمیخته به خنده. «ببین، ما رو میگه ها!» «وای ما چیقده باشعوریم!» «فرناز تو رو نمیگه ها. با من بود.» «خفه شو! (خنده) بیشعور!». خلاصه بخوام ترجمه بکنم خدمتتون، میشه دو جمله. 1- شما چقدر باشعورید. 2- کور خوندی بزرگوار. ما همون گوسفندی هستیم که بودیم.
ششم: در حال خروج از پارکینگ طبقاتی میلاد، بعضی از همشهریان عزیز دو لاینه کردن همون باریکهی خروجی رو. ترافیک عجیبی شد، و باعث شد همون عزیزانی که دولاینه کرده بودن هم دیرتر خارج بشن از پارکینگ. فرهنگ مصرف آب و حمایت از تولید ایرانی و غیره رو یاد گرفتیم، اما الحمدلله هنوز یاد نگرفتیم باید از سمت راست حرکت کرد. اصلن بهتر. کامل خداست.
هفتم: آدم وقتی به فکر اصلاح اجتماع و دیدگاه مردم باشه، تا حدی جسوره و سلحشور، انگیزه داره، اشتیاق داره. هرکسی رو میبینه که بی فرهنگه یا کار اشتباهی داره می کنه، حتمن تذکر می ده، می جنگه و فکر می کنه که من روزی اینها رو اصلاح خواهم کرد، اونا روزی خواهند فهمید. اما وقتی می بینی گاهی آشناهای دور و برت، حتا تلخ تر، وقتی میبینی پدر و مادرت هم افکار و ایده های این چنینی دارن، پوک می شی. انگار درونت رو جویدن و تف کردن بیرون. خالی.
درونت خالی، پشتت خالی، زیر پات خالی.
O bonny Portmore, you shine where you stand
آه، پورتمور زیبا، تو پیوسته در درخششی
And the more I think on you the more I think long
و هرچه بیشتر به تو می اندیشم، انگار بیشتر غرق حسرت می شوم.
If I had you now as I had once before
اگر امروز تو همان گونه بودی که زمانی به یاد می آوردم
All the lords in Old England would not purchase Portmore.
تمام ارباب های انگستان قدیم نمی توانستند خریدار پورتمور باشند.
O bonny Portmore, I am sorry to see
آه، پورتمور زیبا، من متاسفم که می بینم
Such a woeful destruction of your ornament tree
چنین نابودی دردناکی را برای درخت زینتی ات.
For it stood on your shore for many's the long day
چرا که آن، روزهای بسیاری را بر ساحل تو سپری کرد
Till the long boats from Antrim came to float it away.
تا آنکه قایق های بلند آنتریم آمدند و آن را با خود بردند.
All the birds in the forest they bitterly weep
تمام پرندگان در جنگل، همه به تلخی سوگوارند
Saying, "Where shall we shelter or where shall we sleep?"
می گویند: حال سر پناهمان کجاست و جای خفتنمان کجا؟
For the Oak and the Ash, they are all cutten down
چرا که درختان بلوط و زبان گنجشک، همه را قطع کرده اند
And the walls of bonny Portmore are all down to the ground.
و دیوارهای پورتمور زیبا، همه افتاده بر خاک اند.
Bonny Portmore - Loreena McKennitt
یه غم تلخی تو شعرش و موسیقیش دیدم. اگر دیدیدش، جدیدن به فکر رفتم که چقدر پیشینیان ما تلخ بودن و غمگین. هر نمونه ای که از لالایی های محلی پیدا می کنم، به شدت تلخه و سنگین. شاید فرار ما به سمت تکنولوژی و دور شدن از اون ریشه ها، یه موهبت ضمنیِ دور شدن از این حجم و بار عظیمِ غم و هزاران دلِ گرفته یِ حالا خفته در خاک هم داشته با خودش.
اگر ندیدیدش هم، آهنگ رو توصیه می کنم به هر حال. قشنگه.
چیزی در ادبیات ایران هست، که من رو همیشه به تعظیم وا داشته و تحسین. نه از اون جنس تحسینِ عادت شدهی معمول که برای حافظ به کار می بریم، که به به عجب واژ آرایی و ایهام و تصویری، عجب نظم قدرتمند و فلانی و بیساری - اون هم در حالی که حتا نمی تونیم به اطمینان بگیم یک بیتش رو فهمیدیم.
یا سعدی رو تحسین می کنیم که شعر های سهل و ممتنع داره، و ما چه میدونیم که سهل و ممتنع چیه و با فرمونِ "همه چه چه زدن و به به کردن، پس ما هم بزنیم و بکنیم" میریم جلو.
اما من همیشه اثری رو در ادب ایران تحسین کردم، نه به خاطر اینکه باید تحسین میکردم، بل به خاطر اینکه خودش من رو به عجز انداخته.
درباره شاهنامه صحبت میکنم.
نه ادعای شاهنامه شناسی دارم، و نه حتا شاهنامه خوانی. اما همونقدر که گه گاه و پراکنده خوندم و شنیدم، هربار حیرت کردم. این اثر مال هزار سال پیشه. هزار سال کم نیست برادر، خواهر من. نثرِ کمتر از صد سال پیش رو می خونیم و جذبمون نمی کنه. روایت های یه مقدار قدیمی تر، برامون کُنده. داستان های قدیمی، حرف ها و قصه های تکراری دارن. اما شاهنامه... کلام این کتاب اونقدر مدرنه، که باورکردنی نیست!
فریدون فرخ، فرشته نبود. :: ز مشک و ز عنبر سرشته نبود.
ز داد و دهش یافت این نیکویی :: تو داد و دهش کن، فریدون تویی.
یا داستان معروف سیاوش، یا داستان رویارویی اسفندیار و رستم، که چه مقدمه عجیبی داره، یا داستان معروف رستم و سهراب، که چقدر خارق العاده، شاید بشه گفت یکی از قدیمیترین ضدقهرمانهای تاریخ جهان رو میسازه.
قصههای شاهنامه اونقدر زیبا و پر کشش هستن، اونقدر ساختمان روایی مدرن و بی زمانی دارن که حیرت میکنی. خلاقیتی که توی این داستانها هست، داستان ایرج و سلم و تور، داستان نفوذ دو رامشگر به دربار ضحاک، داستان حماسی و عظیم عبور سیاوش از آتش، داستان بی مانندِ سپاهِ هوشنگ، مرگ کیومرثشاه، و...
این کتاب با بقیه فرق داره. شاهنامه، مرزباننامه و کلیله و دمنه و هزار و یک شب نیست. شاهنامه، یکی از محکمترین و مدرنترین داستانهاییه که در ادب فارسی وجود داره. باورم کنید.
و شخصن، عقاید وطنپرستانهی فردوسی رو عمیقن ستایش میکنم.
سیاوش نیام، نز پریزادگان
از ایرانم، از شهر آزادگان
که ایران بهشت است یا بوستان
همی بوی مشک آید از دوستان
سپندارمذ پاسبان تو باد
ز خرداد، روشن روان تو باد
هنر نزد ایرانیان است و بس
ندارند شیر ژیان را به کس
دریغ است ایران که ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود
چو ایران مباشد تن من مباد
بدین بوم و بر زنده یک تن میاد...
دانلود آهنگ ایران
اثری از علیرضا قربانی، فریدون خلعتبری، ابوالقاسم فردوسی
خلاصه که، من سعی می کنم، شما هم سعی کنید حداقل یک بار شاهنامه رو بخونید. ارزشش رو خواهد داشت، بدون تردید.
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
پ.ن) بعد از مدت ها آپدیت کردم وبلاگ رو، بنا به یادآوری عزیزی. دمش گرم.
واران وارانه، گل ریزه ریزه
عزیزکم،
گل ریزه ریزه...
وعدهی وهار دای،
عزیزکم،
یه خو پاییزه...
نازنین،
یه خو پاییزه...
چه شروعی برای پاییز میتونه قشنگتر از یه جدایی باشه، یه چای گرم روی تراس ابری و بارونی، مص صورتت با قطرههای کم تعداد بارون روی دستت و اشک ریختن با یه شعر پاییزی مثل این، به زبون پاییزی کردی و صدای پاییزی شهرام ناظری؟ ها؟
برای پست پیشین، قرار بود لینک دانلود بذارم.
این هم لینک دانلود:
امیدوارم لذت ببرید.