تاریکی درخشان

شکافت تاریکی، بدون زمان، بدون مکان...

تاریکی درخشان

شکافت تاریکی، بدون زمان، بدون مکان...

طبقه بندی موضوعی
پروژه اویلر

۱ مطلب در مهر ۱۳۹۱ ثبت شده است

دوباره منم و من...

نور ها مبهم اند.

نور مهتابی و خورشید و بازتاب تخته سیاه و چراغ LCD موبایل کناری ام که زیر میز پنهانش کرده، همه و همه دور هم می پیچند.

همه چیز می پیچد.

کمی که میگذرد عادت میکنم اما. نور ها هویت خودشان را تشخیص میدهند و هر تابشی به جای و مسیر خودش باز میگردد.


نیم ساعتی می شد که سرم را روی میز گذاشته بودم. اگر موهبت زنگ تفریح نبود، شاید حتا بیشتر هم به آن حالت می ماندم.

سرگیجه دارم. سرم درد می کند و تقریبا تلو تلو میخورم. صدای فریاد هایی که راهرو را پر کرده حالم را بدتر میکند. به یاد تئاتر سال پیش می افتم و انسان مستی که نقشش را بازی کرده بودم. دستم را به دیوار میگیرم که سرپا بمانم. جمعیت گاو های پشت سرم، برای اینکه زودتر خودشان را به حیاط برسانند رم کرده اند و هرازگاهی تنه محکمی میخورم و چند گام جلو پرت می شوم.

به لطف ژلوفن کمی بهتر می شوم.

سردرد لعنتی رهایم نمیکند اما. نگاهم به اطرافم است. مثل همیشه به تک تک کلاس ها سر میزنم.

- گوش کردی آهنگ جدیدو؟ دیشب اومد! من 3 بیدار شدم دانلودش کردم!

- اسکلم مگه عرفان گوش کنم؟ همون دیو رید روش بسشه دیگه.

حوصله اراجیف تمام شدنی شان را ندارم.

خسته ام... دست هایم را در جیبم فرو میبرم و ادامه میدهم...

- اسکل 6 کنه دهنم به گ* میره. همینجوریشم دمجش زیاده. بعد میگی 1 بندازم روش؟

حوصله هیچ کدامشان را ندارم.

به سمت پله ها میروم. حیاط شاید بهتر باشد... پایم را که روی اولین پله می گذارم، فکرش خطور میکند به ذهنم...

حوصله آنها را داشتم...

حوصله خودم را نداشتم!


نمیفهمم چرا اینطوری شده ام. با سردرد و به سختی خودم را به پنجره پاگرد پله ها میرسانم...

لبخند میزنم به خورشید مدرسه مان که انگار شوخی خداوند است با ما! هر ساعت و هر زمانی از روز که بالا را نگاه کنی، خورشید درست بالای سرت است!

باد خنکی که نمی دانم از کجای آن حیاط بی در و پیکر وزیدن گرفته صورتم را می نوازد و کمی بین پلک هایم فاصله می اندازد.

گیجی ام را با خود میبرد. و عطر آن نسیم...

عطر...

عطرش!!!

مانند دیوانه ها شروع به بو کشیدن می کنم. میخواهم تا آخرین ذرات آن نسیم را در خود فرو ببرم...


صدایی نمیشنوم... چه صدای ناظم که پشت سرم فریاد میزند تا پایین بروم، و چه داد و فریاد های فوتبال بازی کردن بچه ها در حیاط...

تنها صدای سوتی آرام و گنگ را میشنوم...


در حیاط تنها راه میروم. هرجا را که نگاه کنی، بچه ها چند نفره جمع شده اند و صحبت می کنند. من اما تنها راه میروم...

هوای همیشه آفتابی مدرسه، ابری شده ست...

دوستش دارم. ابر های سفید را که دوباره به آسمانم برگشته اند...

نمیدانم چرا بغضی به گلویم هجوم می آورد...

چند قدم آخر را هم طی میکنم...

با درد...

بغض...

و به امید سایه درختی که تنها چند قدم مانده به آن برسم.

آخر... آسمان ابری چند لحظه ای بیشتر دوام ندارد...


زیر درخت و روی لبه سکوی کوتاه نشسته ام. کفش های آبی رنگم را نگاه میکنم. در انتظارم... نمیدانم چه. شاید خوردن زنگ لعنتی و یک کلاس خسته کننده دیگر... شاید مرگ... شاید حتا...

نمیدانم.


در مقابل چشمانم میرقصد و پایین می آید. مانند یک بالرین ماهر، با مهارت تمام تاب میخورد و آرام آرام به آسفالت سخت نزدیک می شود. نارنجی رنگ است... همان رنگش انگار تمام سرگیجه هایم را به خود می کشد. بغض گلویم را اما سنگین می کند.

با دست برش میدارم. کمی چروکیده است و کاملا خشک.

میان دو دستم میگیرمش... با لبخند و شاید احترام میگیرمش... احترامی که شاید هیچگاه و برای هیچ لحظه ای از زندگی ام قائل نبوده ام.

آرام دستانم را مانند کتاب میبندم و با صدای خرچ خرچ میان دستانم خرد می شود.


دستانم را با لبخند جلوی صورتم باز میکنم و بو می کشم... با تمام وجودم بو می کشم...

لبخند میزنم... بغضم هم لبخند میزند...

بهترین عطریست که تا به حال حس کرده ام...

بوی پاییز می دهد اولین برگ پاییزی من...

بوی مرگ...