تاریکی درخشان

شکافت تاریکی، بدون زمان، بدون مکان...

تاریکی درخشان

شکافت تاریکی، بدون زمان، بدون مکان...

طبقه بندی موضوعی
پروژه اویلر

۱ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

ناغوغای خموش

امروز شاید بیشتر از هر روز دیگه‌ای توی زندگیم با خودم خلوت کردم.

بذارید تعریف کنم.

صبح پاشدم، یه خرده وقت تلف کردم و گیج و منگ خواب ساعت نه و نیم از خونه زدم بیرون. ده کلاس داشتم؛ مشخص بود که نمی‌رسم. مشخص بود چون داشتم وقت تلف می‌کردم که کافه‌ی نزدیک خونه باز بشه.

رفتم توی کافه، به عنوان دومین مشتریش نشستم و املت بیکن سفارش دادم به قهوه‌ی ترک. یه پسری زودتر از من اومده بود و ته سالن نشسته بود. چند دقیقه بعد صبحونه‌ی انگلیسی و چای اومد براش. املت من یکم بعدتر اومد.

سر صبر و حوصله نشستم صبحونه خوردم و بعد پیاده راه افتادم سمت هفت‌تیر که تاکسی بگیرم و برم دانشگاه. خیلی وقتا تا خود هفت‌تیر هم تاکسی می‌گیرم، ولی حال پیاده رفتن داشتم. سر راه از یه خیابون فرعی رفتم که سیگار بگیرم. یه نخ سیگار کشیدم و توی میدون سوار تاکسی شدم و خوابم برد.

با دوتا تاکسی رسیدم دانشگاه. ساعت یازده و نیم بود، ولی گفتم بذار یه سر به کلاس بزنم. در کلاس رو باز کردم؛ استاد نشسته بود روی صندلیش و لیست رو گذاشته بود روی میز و گفت: «احمدی‌کیآ»

یه احمدی‌کیایی که لابد یه گوشه‌ای نشسته بود گفت حاضر. رفتم نشستم رو نزدیک‌ترین صندلی خالی. استاد خوند: «احمدی»

گفتم حاضر. بچه‌ها خندیدن. من و استادم همینطور. خندید و حضورم رو زد. چند تا اسم دیگه هم خوند و گفت خسته نباشید.

معارفه‌ی کانون ادبی بود. رفتم نشستم تو دفتر کانون، تا ۱۲ که معارفه شروع بشه.

معارفه برگزار شد، چندتایی بچه‌ی ترم پایین اومده بودن و خوشحال و شاد هم رفتن. یه داستان کوتاهم از سلینجر خوندیم و درباره‌ش حرف زدیم؛ اون داستانش که درباره‌ی یه پسر توی جنگ فرانسه‌ست. فکر کنم اسمشم همینه. پسری در جنگ فرانسه. منم بعدش رفتم. یک و نیم کلاس داشتم.

رفتم کلاس، استاد گفت به به، آقای احمدی. دو هفته‌ی گذشته نبودی.

گفتم آره استاد، ایمیل دادم بهتون. حالا چیکار کنم؟
گفت هیچی. مهم نیست. بشین.

یکی دو ساعتی مشغول سیم لخت کردن و LED بستن و جریان گرفتن بودم و بعد کلاس تموم شد.

آدم معمولن کلاساش تموم می‌شه، می‌ره خونه یا به هر کار دیگه‌ای که داره می‌رسه. منم مثل همین آدمای معمولم. فقط امروز استثنا بود. باور کنید.

سه و نیم کلاسم تموم شد، تا چهار شروع کردم دور دانشکده راه رفتن. چندین بار رفتم تا بوفه و برگشتم. اونقدر بی‌هدف راه رفتم که دیدم کسایی که هستن دارن بدجور نگاهم می‌کنن. تصمیم گرفتم برم پایین. دوتا در رفتم پایین‌تر و جایی برای نشستن پیدا نکردم، نشستم لب جو. پاهام رو انداختم توش و نشستم لب جو. یکم که نشستم، پاشدم رفتم. چهار و ربع، اینطورا بود. از دانشگاه رفتم بیرون، یه سیگار دیگه گرفتم، نشستم لب یه دیوار کوتاه سنگی و کشیدم و بعد دوباره پریدم پایین و پاشنه‌ی پام از درد تیر کشید و همونجور دردناک رفتم تا پارک بالای دانشکده. یه مدت نشستم اونجا. یه ربع به پنج که شد، از در بالای دانشگاه دوباره اومدم تو و تا دانشکده اومدم پایین. رفتم یه دور دانشکده رو گشتم، بعد دوباره برگشتم بوفه، نشستم کنج یکی از سکوها، کلاه سوشرتم رو کشیدم روی سرم و سرم رو تکیه دادم به کنج و چشمام رو بستم.

چشمام رو که باز کردم هوا تاریک‌تر شده بود. ساعت یه ربع به شش بود. راه افتادم که برم. پیاده تا پایین دانشگاه رفتم و از در پایین رفتم بیرون. یه آقایی ایستاده بود، می‌گفت تجریش یه نفر. نگاهش کردم. گفت تجریش یه نفر؟ نگاهش کردم. گفت تجریش؟ سر تکون دادم.

پیاده راه افتادم سمت تجریش. راه پیاده‌ی دانشگاه تا تجریش از کنار پالادیوم می‌گذره. رفتم طبقه‌ی پایینش و یه سیب‌زمینی گرفتم. وسطای خوردن بودم که دیدم بازی پرسپولیس و السد شروع شده و تلویزیون‌های پالادیوم هم دارن نشونش می‌دن. سینی رو برداشتم، جام رو عوض کردم که بهتر ببینم. تمام سعی‌م رو کردم که خوردن چهار تا دونه سیب‌زمینی رو به اندازه‌ی نیمه‌ی اول بازی کش بدم. هرچند، زیادم نگاه نمی‌کردم. اونقدر نگاه نمی‌کردم که حتا گل پرسپولیس رو ندیدم. نمی‌دونم به کجا نگاه می‌کردم؛ به جای مشخصی نگاه نمی‌کردم. به بقیه‌ی میزا، به صندلی خالی جلوم، به سیب‌زمینی چیلی با پنیر، به پله‌برقی، به فروشنده‌ها که بین سرویس دادن و تماشای بازی گیج بودن، به مردمی که بین سفارش دادن و تماشای بازی گیج بودن.

نیمه‌ی اول که تموم شد، اومدم بیرون. چند تا دستمال اضافه گرفتم و زدم بیرون؛ فکر کنم نگفتم، ولی حسابی سرما خورده‌م. از در پالادیوم که اومدم بیرون یه آقایی ایستاده بود، می‌گفت تجریش یه نفر. نگاهش کردم. گفت تجریش یه نفر؟ نگاهش کردم. گفت تجریش؟ سر تکون دادم. رفت.

پیاده رفتم باقی مسیر رو تا ولیعصر و بعدم تجریش و بعد از اون میدون قدس و مترو.

نه، نه. قبلش، یکم مونده به مترو، پای یه ساندویچ‌فروشی (خانلری، معروفه) ایستادم. تلویزیون داشت و نیمه‌ی دوم بازی شروع شده بود. همونجا کنار خیابون موندم و تا دقیقه‌ی هفتاد بازی رو سرپا دیدم و بعد رفتم.

چند قدم جلوتر، یه پرده‌فروشی که شایدم پرده‌فروشی نبود، ولی این چیزیه که توذهنم مونده، تلویزیون داشت. تا دقیقه‌ی هشتاد رو هم سرپا جلوی اون دیدم و بعد رسیدم به مترو. این‌بار دیگه جدن رسیدم.

سوار مترو شدم. تو ایستگاه شریعتی فهمیدم که بازی تموم شده و پرسپولیس صعود کرده و به ایستگاه میرداماد که رسیدم، به سرم زد یه تیکه از کتابی که امروز توی جلسه خونده بودم رو توی کانال کانون پست بذارم. تایپ کردن متن کتاب با یه دست روی گوشی توی مترو کار سختیه، به خصوص اگه ازون آدمایی باشید که از خوندن توی مترو حالشون بد می‌شه.

ایستگاه هفت‌تیر که پیاده شدم، هنوز چند خط از پست مونده بود. نشستم روی صندلی‌های ایستگاه و باقیش رو تایپ کردم و فرستادم. از ایستگاه اومدم بیرون و راه افتادم سمت خونه. نمی‌دونم چند بار این مسیر رو پیاده رفتم؛ واقعن شمارش از دستم خارج شده. ولی این تکرارش به طور عجیبی برام در عین حال کسالت‌بار و آسوده‌کننده‌ست. چند صد متر که رفتم، دیدم یکی بعد از من توی کانال پست گذاشته. گوشی رو گذاشتم توی جیبم و تا خونه پیاده رفتم. تقریبن نه و ربع بود که رسیدم خونه. سیب‌زمینی ته دلم رو گرفته بود؛ کم شام خوردم و اومدم توی اتاقم و یه نیم ساعت بعد، شروع کردم به نوشتن. الان تقریبن نیم ساعته که دارم می‌نویسم و بالاخره تونستم شما رو از حدود ۱۸ ساعت پیش با دور تند به لحظه‌ی الآنم برسونم.

اما تمام این حرفا رو چرا نوشتم؟ دوتا دلیل داشت. یکی این که برام روز متفاوتی بود و دوست دارم در آینده بتونم این روز رو با همین جزئیاتی که نوشتم به خاطر بیارم. هرچند که احتمالن یادم می‌ره چنین پستی وجود داشته و شاید چندین سال بعد، خیلی اتفاقی بهش برخورد کنم و بخونمش.

دوم، تمام این حرفا رو نوشتم که بگم وقتی توی کافه صبحونه می‌خوردم، وقتی تا هفت‌تیر پیاده رفتم و سیگار کشیدم، وقتی توی اتاق کانون منتظر نشسته بودم تا ۱۲ بشه، از سه و نیم که کلاسم تموم شد تا ساعت یه ربع به شش که از دانشگاه زدم بیرون، مدتی که پیاده رفتم تا پالادیوم، تمام یک ساعت خرده‌ای که توی پالادیوم نشسته بودم و سیب‌زمینی می‌خوردم، کل مسیری که تا تجریش پیاده رفتم، مدتی که توی مترو بودم و پست نمی‌نوشتم، و زمانی که از هفت‌تیر تا خونه رو پیاده می‌رفتم و بالاخره این آخر، این نیم‌ساعتی که بین اومدن توی اتاق و شروع کردن به نوشتن وجود داشت، توی تمام این مدت داشتم به چی فکر می‌کردم؛ چه‌کار می‌کردم.

به هیچ‌چیز؛ هیچ‌کار. درست، هیچ‌کار. اینه که نگرانم می‌کنه.