نازنین
- شنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۷، ۰۲:۳۵ ق.ظ
از دیروز احساس میکنم یکی از درستترین کارهایی که توی زندگیم کردم گرفتن این عکس بوده. این آخری باری بود که دیدمش؛ روی چهرهی ماهش همون لبخند همیشه.
مثل یکی از گرمترین تابلوهای رنوار بود، انگار ثبت شده بود توی این دنیا. خیلی چیزاش از وقتی که یادم میاد تغییر نکرده بود. مثل لبخندش.
همیشه لبش به همین لبخند محجوب و مختصر و شیرین - خدایا که چقدر شیرین - باز بود. حتا وقتی ازش میپرسیدی چرا بچههات بهت سر نمیزنن و میگفت سرشون سلامت، کار دارن حتمن. سرشون شلوغه عزیزام. وقت کنن زنگ میزنن. وقتی آب لوله نم داد به زیر دیواراش و خونهش خراب شد ندیدمش، اما شک ندارم که با لبخند چند قلم اسبابی که داشت رو جمع کرد و رفت مشهد.
همیشه تنها بود. از وقتی یادم میآد توی خونهباغ بزرگش تنها زندگی میکرد. هروقت که از در دولنگهی آبی که خونهی مادربزرگم رو به خونهش وصل میکرد سرک میکشیدیم، میدیدیمش که داره توی زیرزمین خودش رو با اجاق و لوازمی که یه زمانی برای زندگی یه خانوادهی هفت هشت نفره بوده سرگرم میکنه،
یا نشسته توی پذیرایی خونهش و رادیوی قدیمیش رو گذاشته کنارش و چهارزانو نشسته و داره گوش میده و فکر میکنه،
یا شاید توی حیاط بزرگش میچرخه و به شاخههای پیچیدهی تاک دست میکشه و به درختای خرمالوی سربلندش آب میده.
همیشه مشتاق بود. به همهچیز مشتاق بود. به انگورهای سبزش، به خرمالوهای نارنجی پوست ترکوندهش، به رادیوی کهنهی دوستداشتنیش، به منی که نوهی خواهرش – یکی از ده دوازده تا نوهی خواهرش – بودم. صداش اونقدر لطیف و ظریف و نازک بود که وقتی حرف میزد هیچ کاری نمیشد بکنی. فقط آهسته خم میشدی سمتش و تو سکوت محض گوشش میکردی، مبادا کلماتش مثل بال پروانه بشکنن توی هوای رسیدن بهت. دستم رو آهسته با دو دست میگرفت و با همون صدا میگفت بهداد جانم، عزیز دلم، چشمم رو روشن کردی، دلم رو روشن کردی. خوش اومدی عزیزم. خوش اومدی جانم.
با خودم فکر میکنم اگه چند سال پیش بینش الآنم رو داشتم، شاید هر روز میرفتم پیشش و هیچی نمیگفتم، فقط میذاشتم برام حرف بزنه و وقتی با آرامش ابدیش مشغول رسیدن به کارای خونهی تنهاش بود، چای کمرنگی که برام ریخته بود رو جرعه جرعه سر میکشیدم و نگاهش میکردم. یکی از دلپذیرترین آدمایی بود که میشه توی زندگی دید و شنید. چند سال پیش هرروز نمیرفتم پیشش. حتا وقتایی میشد که میرفتم نیشابور و یک هفته میموندم و با این که همسایهی دیوار به دیوار مادربزرگم بود، بهش سر نمیزدم. شاید اونقدر توی سکوت و آرامش باغش غرق بود که یادمون میرفت هست. شاید ته دلمون مطمئن بودیم پای درخت انجیرش نشسته و داره با لبخند زیر لب زمزمه میکنه. شایدم چند سال پیش نمیدونستم چنین آدمایی چقدر از وزن دنیا روی سینهی آدم کم میکنن.
گرفتن این عکس شاید درستترین کار زندگیم باشه. حالا این تابلوی گرم رنوار با آرامش اثیریش درست به همون شکلی که آخرین بار دیدمش توی ذهنم نقش میبنده؛
آخرین دیدار با تنهاییِ عزیزترین و صافترین خالهجانِ بیاندازه نازنین،
فلان روزِ،
بهمان ماهِ،
هزار و سیصد و نود و نمیدونم چند.
پ.ن) این عکس و متن رو اول گذاشتم اینستاگرام. دیدم بلافاصله دو سه نفر لایکش کردن، یهو نمیدونم چرا منزجر شدم. پاکش کردم. (البته، شاید هم میدونم.)
پ.ن) موقع نوشتن، فهمیدم که من اسم این نازنین رو نمیدونم. حتا فامیلش رو هم نمیدونم. به اسم خالهجان وثوقی میشناختیمش، که فامیل شوهرش بود. وقتی داشتم اسم پست رو مینوشتم، به این فکر میکردم که کاش پدرش اسمش رو نازنین گذاشته باشه.
- ۹۷/۰۶/۰۳