تاریکی درخشان

شکافت تاریکی، بدون زمان، بدون مکان...

تاریکی درخشان

شکافت تاریکی، بدون زمان، بدون مکان...

طبقه بندی موضوعی
پروژه اویلر

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حافظ» ثبت شده است

سوگواری نو

نگاهم می‌افتد به تلویزیون زیاد اینچ توی هال. جوانکی نشسته پشت پیانو و دارد حیثیت فرهاد را به باد می‌دهد. نگاهم را دور می‌کنم و می‌روم سمت آشپزخانه و بلبشویی که به پا شده. خاله‌ها و دایی‌ها و بچه‌ها دارند توی هم می‌لولند و وسایل سفره را آماده می‌کنند و می‌برند. مادربزرگ می‌گوید: بدوید، سال دارد تحویل می‌شود. دایی توی هال نشسته روی مبل، جلوی تلویزیون. صدایش توی خانه می‌پیچد: پنج، چهار، سه... همه دلمان می‌ریزد؛ می‌دویم پای تلویزیون. وقتی می‌بینیم پایین صفحه نوشته ۹:۵۹ دایی بلند می‌خندد و بقیه باز دوان دوان می‌روند سراغ کارهای خودشان. خاله توی اتاق دارد تند تند به پسر و دخترش لباس می‌پوشاند. شوخی بی‌موقع برادرش را نشنیده.

از ایستادن گوشه‌ی آشپزخانه و نگاه کردن به آدم‌هایی که پشت هم می‌آیند و می‌روند خسته شده‌ام. یک چیزی ته گلویم اذیتم می‌کند. دنبال کار دیگری می‌گردم تا این دقایق کشدار را رد کنم. چیزی که بالاخره کسالت این لحظات آخر را می‌شکند، صدای خسته‌ی شیرین آشنایی است. قدم‌های بلند برمی‌دارم سمت هال و گل می‌شکفد از گلم. کسی (احتمالا پدر) شبکه چهار را آورده و حالا صالح‌علای عزیز دارد نوشته‌هایش را می‌خواند. می‌نشینم روی مبل، جایی که تا چند لحظه‌ی پیش دایی نشسته بود. نمی‌دانم کجا رفته. می‌نشینم و نگاه می‌کنم به چهر‌ه‌ی نازنین و آرامش و آن چشم‌ها که همیشه انگار غرق‌اند. و گوش می‌دهم به صدایش که کمی می‌لرزد مثل همیشه، انگار که پدرانه نگران «مخاطبان جان»اش است، مبادا طبع لطیفشان را سختِ روزگار آزرده کند. بعد، علیرضا بدیع می‌آید و شعر می‌خواند. دوباره صالح‌علا به صفحه برمی‌گردد و عاشقانه از بهار تعریف می‌کند، و مرد دیگری از سعدی می‌گوید. برنامه‌ی بعدی، خاله‌ها هستند. «این چیه دیگه؟ بزنین کانال یک یا سه. اونا خوبه.»

نسیمی که صالح‌علا از آن حرف می‌زد قوت می‌گیرد، خودش و کاغذهای دست‌نویس روی میزش را غبارمانند می‌برد و تعدادی بازیگر را می‌نشاند جایشان. شعر‌های علیرضا بدیع ناتمام مانده. صالح‌علا آن نگاه پرغصه‌اش را با لبخند به صورتم می‌کشد: «عیب ندارد بیننده‌ی جان. عیب ندارد.»

چیزی نمی‌گویم. چند لحظه خیره می‌مانم به بازیگرهایی که آورده‌اند تا مردم نگاهشان کنند و ذوق داشته باشند دم سال نو. درد گلویم زیاد نیست، اما دست هم بر نمی‌دارد.

صدای اهالی خانه جالب است. مادربزرگ می‌گوید: «اون سرکه رو بیار، بو می‌ده.» جایش سمنو می‌ریزیم. دخترخاله می‌گوید: «مامان جوراب سفیدام کو؟»  جوابش را از مادرم می‌گیرد. پدربزرگ می‌گوید: «کی باز دست زده به این شیرینیا؟ از جعبه بردارین. مهمون بیاد خوب نیست دیس لخت باشه.» پسردایی با دهان پر گم و گور می‌شود. دختردایی نق می‌زند: «مامان، حافظ نداریم!» مادرش می‌گوید: «سعدی روی طاقچه اتاق فرنوش هست.» می‌گوید: «من که سعدی دوست ندارم مامان. حافظ می‌خوام!» پلک می‌زنم. دخترک هشت سالش است.

کم کم همه می‌نشینیم پای سفره. یکی، دعای تحویل سال را به آواز می‌خواند. آخرین آرزوها و دعاهای پیش از سال تحویل، و شلیک توپ. گریه‌ها و بعد بلند شدن و روبوسی و سال ۹۶ و تبریک‌های تلفنی و هجوم بچه‌ها به شیرینی‌ها و عیدی دادن‌ها و عیدی گرفتن‌ها. وسط این گیر و دار، یکی کانال را عوض می‌کند و «من و تو» می‌آورد. پسری شیک دارد آوازی به انگلیسی می‌خواند. هیچ هضمش نمی‌کنم، اما سعی می‌کنم توجه نکنم. همه مشغول تبریک عید و مشتقاتش اند. چند دقیقه بعد تصویر عوض می‌شود و تصویر جدید حالم را بهم می‌زند. دکوری که روحانی در آن نشست و تبریک عید گفت را ساخته‌اند، با یک عروسک مضحک از روحانی که دارد دلقک بازی در می‌آورد. تحملم را از دست می‌دهم و کانال را عوض می‌کنم. با این‌که حتا نمی‌دانم کانال بعدی چیست، دکمه‌اش را عصبانی فشار می‌دهم. هنوز چند لحظه نگذشته، صدای چند نفر درمی‌آید: «چرا عوض کردی؟ دست نزن! داریم نگاه می‌کنیما! این چیه آوردی؟»

چند ثانیه مغزم سفید می‌شود. باورم نمی‌شود دارم چنین جملاتی را می‌شنوم. چند ثانیه گیج به کسی که این حرف را زده خیره نگاه می‌کنم. دارد با من حرف می‌زند، اما صدایش انگار توی فاصله‌ی کوتاه بینمان گم شده. برمی‌گردم و پشت می‌کنم به تلویزیون، به مادربزرگ، پدربزرگ، دایی‌ها و خاله‌ها و همه و با شتاب‌زده از پله‌ها می‌روم بالا. برایم مهم نیست که چند دقیقه بیشتر از تحویل سال نگذشته. باید تنها باشم. صدایشان را می‌شنوم که می‌گویند: «کجا می‌ری؟ بیا من و تو رو بیار. این چیه آوردی؟» توجه نمی‌کنم و تند می‌روم طبقه بالا.

تقریبا هیچکس پایش را طبقه بالا نمی‌گذارد. یا درد زانو اجازه نمی‌دهد، یا حوصله‌شان. فقط گه‌گدار کسانی که می‌خواهند در شلوغی‌های این خانه‌ی پر رفت و آمد کمی آرامش داشته باشند مدتی مقیم اتاق‌های سرد طبقه‌ی بالا می‌شوند.

می‌نشینم روی تخت و سرم را می‌گیرم بین دستانم. نمی‌توانم تحمل کنم. نمی‌توانم این را بفهمم که کسی موقع سال تحویل استیج ببیند. نمی‌توانم ببینم که دارند در بزرگترین عید غیردینی‌مان، رئیس جمهورمان را مسخره می‌کنند. من نه به روحانی رای دادم و نه هیچوقت شیفته‌اش بوده‌ام، اما آنها حق ندارند رئیس‌جمهور مرا مسخره کنند. اگر کسی بخواهد رئیس‌جمهور مرا مسخره کند، آن کس منم. نه آنها. رئیس جمهور من اگر سخیف‌ترین فرد هم باشد، آن‌ها حق مسخره کردنش را ندارند‍. آنها هیچ حقی ندارند.

نمی‌فهمم که کسی بخواهد مسخره شدن رئیس‌جمهورش را به دست «آن‌ها» تماشا کند.

نمی‌فهمم که کسی سالش را با «من و تو» تحویل کند. نمی‌فهمم سفره‌ای را که ده تا سین داشته باشد. نمی‌فهمم عیدی را که حافظ و فال نداشته باشد. دختردایی هم نمی‌فهمید.

گلویم بدجور می‌سوزد. دردش دیگر طاقتم را طاق می‌کند. گوشی‌ام را برمی‌دارم و چند لحظه بعد دوباره می‌گذارمش کنارم روی تخت. عزیزترین صدا اتاق را – و من را - مثل دوستی قدیمی در آغوش می‌کشد. بوی عیدی، بوی توپ... این بار خود فرهاد است که می‌خواند. محکم و رسا می‌خواند. دست‌هایم را می‌گذارم روی چشمانم و محکم فشار می‌دهم. دلم می‌خواهد هیچ چیز نباشد جز صدای فرهاد؛ جز فانوس انتهای کوچه و جوی لاجوردی‌اش. صدایش را مثل مرهم فرو می‌دهم و درد گلویم آرام می‌شود. سینه‌ام سبک می‌شود و دست‌هایم را از چشمم برمی‌دارم. صدای پایی از سمت پله‌ها می‌آید. نمی‌خواهم بدانم چه کسی است؛ گوشی‌ام روی حالت تکرار است و فرهاد دارد نفس می‌گیرد تا آهنگش را یک بار دیگر بخواند.

دوباره دست‌هایم را روی چشم‌هایم می‌گذارم و همه‌جا سیاه می‌شود. تاریکی را بیشتر دوست دارم. هر دور شدنی از آن خانه و آن آدم‌ها، حتا اگر فقط در ذهن هم باشد، برایم دلپذیر است. می‌خواهم تا جایی که می‌توانم هیچ‌کدامشان را نبینم؛ هیچ‌چیز را نبینم. در تاریکی هیچ‌چیز نیست. «هیچ» را به آن همه چیز‌های پررنگ و لعابی که نمی‌فهمم ترجیح می‌دهم. دستی را روی شانه‌ام احساس می‌کنم. کسی آرام در گوشم نجوا می‌کند: «عیبی ندارد بیننده‌ی جان. عیبی ندارد...» سر پیرش را می‌گذارد روی شانه‌ام و با هم «کودکانه‌»‌ی فرهاد را گوش می‌کنیم. نمی‌بینمش، اما حتم دارم که او هم چشم‌هایش را بسته است.

شاعر می‌فرماید که:

تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری،

نشاید که نامت نهند آدمی...

گوساله!

سفرنامه شیراز، تابستان 93

پرواز

از لحظه ای که پدرراهی ام می کند به سمت سالنی که دیگر اجازه ورود به آن را ندارند، دلم میگیرد. وسایلم را می گردند - نمی گردند. مسئولین عزیز با هم صحبت می کنند. در فکرم که اگر پنجه بکسی، رول ماریجوانایی چیزی هم داشتم طوری نبود. - در سالن انتظار می نشینم. حسم غریب است و آشناست. همیشه بوده است و گاه هم نه. حس برگشتن از مدرسه در عصر های نمناک و غمزده پاییز...

تنهایم.

سعی می کنم فرار کنم. نه اینکه تنهایی را دوست نداشته باشم، نه. اما حالا برایش آماده نیستم. انتظارش را ندارم. تنهایی هروقت سراغم آمده، چیز های بسیاری با خود برده است. برای رفتن آن چیز ها آماده نیستم.

کوله ام را باز می کنم. - آدم و حوا، محمد محمدعلی، صفحه 107 - چند صفحه ای که از عشق آدم و عشوه حوا و مکر ابلیس و تدبیر خداوند می خوانم، ناگهان همه اطرافم بلند می شوند. بلانسبت مثل گوسفند راه می افتم دنبالشان. چند باری به سرم می زند که بپرسم: «پرواز شیرازه دیگه؟» اما بیخیال می شوم. اشتباه که سوارم نمی کنند! تازه ساعت ده یک پرواز هم بیشتر نداشت.

به راهم ادامه می دهم. در فاصله سالن انتظار تا خروجی فرودگاه و محل استقرار اتوبوس ها، سعی می کنم کمی به تشویش و اضطرابم غلبه کنم. « مگه اتوبوس سوار نشدی؟ اینم مثل اتوبوسه فقط مسیرش بیشتره. خبر خاصی نیست. قبلن با مترو رفتی کرج، الانم با هواپیما داری میری شیراز. میبینی؟ فقط اسما عوض شده. هیچ خبری نیست... آروم باش!»

بالاخره دم در خروج از مسئول فرودگاه می پرسم. گویا درست آمده ام. توی صف می ایستم برای چک شدن بلیت و سوار شدن به اتوبوس. دو قدم آنطرف تر، صف ( در واقع صفی در کار نیست. محلِ) پرواز اصفهان است و التماس می کند برای دو دانه مسافر. سوار اتوبوس ها که می شوم، گوشی ام را چک می کنم. دو تماس نا موفق رویش چنان به ذوقم می آورد که نگو. پدر است. فورا تماس میگیرم.

- گوشیتو چرا جواب نمیدی؟

- پوزش. سایلنت بود متوجه نشدم. الان درش میارم از سایلنت.

- کجایی؟

- سوار اتوبوس

- خوبه. شناسنامه ت تو کیفت باشه، رو صندلی خودت بشین کسی هم خواست جاتو عوض کنه، از خودت دفاع کن!

- (میخندم) چشم!

به هواپیما که میرسیم کمی توی ذوقم می خورد. انتظار داشتم بزرگتر از اینها باشد! اما خب، تهران-پکن که نیست. مشهد-شیراز است. توقع بیش از این هم نباید داشت...

واردش که میشویم کمی بیشتر توی ذوقم می خورد. تنها فرقش با اتوبوس های شرکت واحد بال هایش است. صندلی ام کنار بال است. کوله ام را بالای سرم می گذارم و فقط یک دفتر و خودکار برمیدارم برای نوشتن. تنها چیزی که همیشه از ترس ها و دل آشوبی هایم نجاتم داده است، نوشتن بوده. وقتی مینویسم، همه چیز را دوست دارم. غم هایم را، ترس هایم را، نگرانی هایم را. هرچه مینویسم دوست دارم و هرچه دوست دارم مینویسم. حالا که فکر می کنم، آرامم. دوست خوبی ست این نوشتن...

- آقا محسن! (غلیظ ترین ح که هیچ عربی از عهده تلفظش بر نمی آید.) ای ساک ر د کوجی بگذارُم؟

گل از گلم می شکفد! فورا گوشی را از جیبم بیرون می آورم و به پدر پیام می دهم:

{ آخ جان، همشهری!!}

دستشان درد نکند. دوستان نیشابوری هرجا که باشند مایه نشاطند...

از بین این همه مشهدی، آن دوستان عزیز نیشابوری و تمام آن ملت بی نظیر شیرازی، نصیب من بداقبال عربی سیه چرده و سپید پوش افتاده است! هرچه مهماندار ها میگویند بشین، مثل علم حضرت عباس سرپاست و میگوید «لا مشکل! مشکل نیست!» خلاصه که به هر بدبختی می نشانندش کنار من. یاد فامیل دور میفتم:

«همه قرعه کشی شرکت می کنن طلا جواهر می برن، ما دستشویی و توالت و حموم و ... همه رو با هم بردیم!»

نوبت به مراسم خوردن بسته خوراکی ها که میرسد، بلانسبت! چنان ذوقی می کنم که انگار دنیا را بهم داده اند! یک تیتاپ توی بسته است... دلم می خواهد بغلش کنم و بگویم «عزیزم... دیگه هیچوقت فکر نمیکردم ببینمت...»

اما از آنجا که فلک و اقمار اگر یک نصفه دور به میل من بگردند، ملائک آسمان تعجب می کنند، موقع باز کردن ژله گند می خورد به لباس و میز و بسته خوراکی ام و تیتاپ مذکور، چنان که از خیر خوردنش میگذرم. «عزیزم، ترجیح میدم فقط با خاطراتت زندگی کنم...»

به قاطعیت می گویم. هیچ جایی برای نوشتن بهتر از صندلی هواپیما نیست. هوای خنک و خوب، صندلی راحت و میز کوچکی که سایز و ارتفاعش رو انگار دقیقن برای نوشتن طراحی کرده اند. دلم نمی خواهد فقط بنویسم و بنویسم و بنویسم...

به ساعتم نگاه می کنم. قیافه ام در هم میرود. کابوسم بود که با وحشت تنهایی اولیه، چطور یک ساعت و نیم مسیر هواپیما را تحمل کنم. حالا کمتر از ده دقیقه تا شیراز مانده و من آنقدر سرگرم نوشتن بودم که هیچ نفهمیده ام. هیچ...

عرب کنارم در این مدت چنان با دقت مجله ایرانی را می خواند که شک کردم نکند اشتباه می کنم و عربی نوشته است!

دفترم را جمع می کنم. داریم فرود می آییم...

روز اول، شهر

اولین خصوصیت شیراز که توجهم را جلب می کند نخل هایش است. اصلا تصور نمی کردم که دارم به سمت جنوب حرکت می کنم و شیراز تقریبا شهری جنوبی محسوب می شود!

دوست مادرم - راننده تاکسی، مراقب بنده در این چند روز - خیابان ها را برایم توضیح می دهد. بیچاره اگر می دانست من هنوز نمی دانم گاندی کجای تهران است و سر و ته حافظ به کجا می رسد، انقدر تلاش عبث و بیهوده نمی کرد!

کلید را که تحویل میگیرم از مهمانپذیر، احساس استقلال خوبی بهم دست می دهد! پله ها را دوتا یکی بالا می روم تا طبقه دوم، و در اتاقم را باز می کنم. اتاقم جمع و جور است و بس کوچکتر از آنچه انتظار داشتم. انگار کلن شیراز از چیزی که تصور میکنی کوچکتر است! وسایلم را هرطور شده در اتاق جا می دهم و فرار می کنم بیرون. به سمت بازار وکیل و احیانن ناهار.

در بازار وکیل پرنده پر نمی زند. همه چشم ها نیم خمارند و بیشتر مغازه ها بسته. گویا اینجا ساعت دو و سه ظهر همه خوابند. خواب ظهر از نماز صبح براشان واجب تر است... تک و توک بازند اما فعالیتی درشان مشاهده نمی شود. یکیشان توجهم را جلب می کند { دیگ مسی - جعبه خاتم - جیل بریک آیفون - روت اندروید }. به خدا قسم!

تمام بازار بوی ادویه می دهد. راه که میروی، آرامش مردم تو را هم میگیرد. آنقدر ها هم طولانی نیست این بازار. از یک عرقیات فروشی که استثنائن باز است یک لیوان بهارنارنج میخورم و میروم به سمت مهمانپذیر...

حافظیه

حافظیه بی نهایت انرژی دارد. از ورودی، مقبره و تمام آدم هایی که دور و درونش ایستاده اند دیده می شود. اوج بار معنوی فضا را اما آواز شجریان و شهرام ناظری که از بلند گو ها حافظ می خوانند به دوش دارد. سر سنگ قبر می روم، فاتحه ای می خوانم. سپس می نشینم کنارش و آرام صحبت می کنم.

- ببین، ما شعر خوب زیاد داریم. شعر خوب میخوای، سعدی. شعر خوب میخوای، مولانا. عطار. فردوسی. عراقی. ولی خب دیگه خوب بودنم یه حد و اندازه ای داره! شعر تو خوب نیست. اصلن معلوم نیست چی هست! به قول یه بنده خدایی، خدا وکیلی راستشو بگو حافظ. چیکار کردی که خدا این شعرارو داده بهت...؟

باغ جهان نما

بی شک اگر بنده ای از خدا بخواهد شمه ای از بهشت به رویش بنمایاند، خدایگار آدرس خواهد داد: «خیابون پشت حافظیه، یه صد قدم بالو تر!»

باغ جهان نما تصویر بهشت است در آینه زمین. تصویر دیدار ماهگون ساقی در جام. درختان تجری من تحتها الانهارش، هوای بی نظیرش، گل ها و گل ها و گل ها...

تکه زمین چمنی هست، مربع شکل، میانش مربعی کوچکتر گل کاری کرده اند. نشسته ام میان گل ها و می نویسم. تنها صدای اطرافم نجوای جیرجیرک های تازه بیدار شده است. غوغایی دارند برای خودشان!

چیزی به پشتم می خورد. روی زمین را نگاه می کنم. سوسک (درواقع بیتل) سیاه بزرگی از ناکجاآباد... فورا پایم را رویش می گذارم و به نوشتن ادامه می دهم که انگار نترسیده ام...

این وسط که بنشینی و به آسمان نگاه کنی، دیوار های قدیمی و آجری باغ را میبینی و ماه را، جیرجیر جیرجیرک میشنوی و اذان را. نه ماشین هست، نه آنتن مخابرات، نه دکل برق و نه هیچ. میتوانی چند لحظه چشم ببندی و باز کنی و خود را در قرن دهم و اینها ببینی نه چهارده.

کوچک است این باغ جهان نما (که به حق نمایشگر جهان دیگر است...) اما عمق دارد. غروب شده و دیر است. می روم. چند نفس عمیق... می روم.

روز دوم، پاسارگاد

پاسارگاد 130 کیلومتر خارج شیراز است. تا ده ها کیلومتر بعد از مرودشت، دو طرف جاده کوه ها و تپه های سنگی خود نمایی می کنند. اما به محدوده پاسارگاد که نزدیک می شوی، کوه ها کوتاه و کوتاه تر می شوند و آسمان صاف و صاف تر. گویی تمام زمین و آسمان در برابر کوروش سر خم می کند. هنوز به مقبره نرسیده ایم. بغض کرده ام. بغض آشنایی که سال ها پیش، روزی که با پای پیاده از راهنمایی تا موزه ایران باستان برای دیدن منشور سفالی کوروش دویدم هم داشته بودمش. در تاکسی، شهرام ناظری بر حال و هوای هر دویمان سلطنت می کند.

{ در هوایت بی قرارم، بی قرارم روز و شب...}

حواسم به تابلو های کنار خیابان پرت می شود که ناگهان راننده می گوید « اینم کوروش شما، آقوی عشق کوروش!»

نگاهم به روبرویم که می افتد، فورا بغضم می شکند و خیس می شود چشمانم. در پایان آن خیابان، جایی که درختان دو طرف تمام می شوند، با آرامشی 2500 ساله، آرام و با وقار نشسته است. اشک ریزان جلو می روم - کمی با ناباوری که دارم می بینمش - جلو می روم و چهار زانو در برابرش روی زمین می نشینم. خورشید بالای سر مان است و سایه مقبره حتا از محدوده شیشه ای اطرافش بیرون نمی زند، اما هر طرفش که بایستی سنگینی سایه اش را به شانه ها و پشتت احساس می کنی. اینجا آسمان سنگین تر از هرجاست. انگار می خواهد بگوید « چطور به پای ایستاده ای انسان فانی، در جایی که زمین و آسمان خداوند به پای افتاده اند؟»

معماری پله ها و کوچک شدن بنا از پایین تا بالا، احساس غریبی دارد. انگار  از عمق خاک بیرون زده و انگار از جنس آسمان هاست. ترک ها و رنگ و رو رفتگی های پرشمارش همه جای سنگ های چند متری عظیم دیده می شود. احساس گنگی بی زمانی دارد. مرکز جهان. ابتدای آفرینش...

آرامگاه کوروش در برابرم، زانو به زانویم نشسته و نگاهم می کند. نگاهش می کنم و می نویسم. ده ها نفر اطرافم می آیند، عکس میگیرند و می روند و من، بر سنگریزه ها نشسته ام و اشعیا می خوانم:

«... این است بنده ی من، که دست او را گرفته ام، برگزیده من که روح من نسبت به او با عنایت است. من دست راست او را گرفته ام تا به حضور وی امت ها را مغلوب سازم، کمر های پادشاهان را بگشایم، تا در هارا بر وی بگشایم و هیچ گاه بر او بسته نشوند. خداوند چنین می گوید که من پیش روی تو خواهم خرامید. دشت های ناهموار را هموار خواهم ساخت، در های برنجین را خواهم شکست و گنج های تاریکی ها را به تو خواهم داد... تا بدانی که من یهوه خدای اسرائیل هستم و تو را به نامت خوانده ام...»

به او غبطه می خورم. به او که در زندگی و مرگ تمام آفرینش تعظیمش کرده و بزرگی اش را ستوده اند. به او که مردمان ده ها کشور، از روی شادی و نه اجبار پاهایش را بوسیده و هرچه داشتند تقدیمش کرده اند.

به تن آرمیده مردی نگاه می کنم که گفت « من خانه هایشان را آباد کردم، معابدشان را ساختم و خدایانشان را به جایگاه های پیشینشان باز گرداندم تا در پیشگاه مردوک بزرگ، آقای خدایان طول عمر مرا بخواند و بگویند کوروش شاه که همه روزه تورا تعظیم می کند و می ستاید...» و به یاد می آورم آشور بانیپال را که نوشت: « در مدت یک ماه و یک روز کشور ایلام را به تمامی عرض و طول آن جارو کردم. این مملکت را از عبور حشم و گوسفند و نغمه موسیقی منع کردم و به درندگان و مار ها و جانوران کویر اجازه دادم تا سراسر آن را فرا گیرند...»

بلند می شوم و برای آخرین بار از همه طرف نگاهش می کنم. از مقبره که دور می شویم، کوه ها و تپه ها دوباره بالا می روند و آسمان سبک تر می شود. جهان سر از تعظیم بلند می کند...

شاه چراغ

خبر خاصی نبود. دقیقن حس و حال امام رضا(ع)، فقط خلوت تر و جمع و جور تر و شاید تا حدی دنج تر. چند رکعت نماز و کمی هم دعا و دیگر هیچ. فقط چهار نکته:

1- وسط صحن حرم تعدادی درخت بود! بسیار حرکت پسندیده و زیبایی بود به نظرم.

2- بنده خدایی می گفت یک بار یک دکتر متافیزیک (داریم چنین رشته ای؟) آمده بود شیراز و گفته بود سه جای شهرتان انرژی حیرت انگیزی دارد. شاه چراغ و پاسارگاد و حافظیه.

3- گویا در شیراز اتوبانی هست به نام چمران، که حکم جردن برای ما تهرانی ها را دارد! در بلندگوی حرم روحانی ای می گفت« چرا چمران باید در تسخیر افراد چنان و چنان باشه؟ چرا ما همونجا دعای ندبه بر گذار نکنیم؟ اینجور که نمیشه هرجا افراد آنچنانی تصمیم گرفتن پاتوق خودشون بکنن، دیگه بچه مذهبی ها اونجا نرن! اینطوری که ما طرد و محدود میشیم تو جامعه! ما باید عرصه رو بر اون ها تنگ کنیم، نه برعکس!»

4- از کودکی برام سوال بود که شاه چراغ یعنی چه، که بالاخره به جوابش رسیدم. گویا معادل واژه عربی نور در پارسی چراغ بوده. مردم هم اونقدر از ایشون کرامات و امثالهم دیدن و به قدری ایشون به اصطلاح نورانی بودن که بهشون لقب شاه چراغ رو دادن، به معنای صاحب و سرور نور.

روز سوم، سعدیه

بیچاره سعدی. از هر نظر و منظری که نگاه کنی زیر سایه حافظ مانده است. هم زیباتر است، هم دلباز تر و هم سرسبز تر، اما پرنده پر نمی زند. صد متری حافظ باغ جهان نماست و صد متری حافظیه، باغ دل گشا که معادلش در تهران می شود پارک دانشجو (از نظر سرسبزی.)

 حتا اشعاری که روی دیوار های داخلی مقبره اش نوشته اند غلط املایی دارد!

بیچاره سعدی...

پ.ن) ضرب المثلی هست که می گوید: علی امراللهی اینجا (راهنمایی)، علی امراللهی اونجا (دبیرستان)، علی امراللهی همه جا! (شیراز...)

پ.پ.ن) شب، پیتزا آیوت. تورا به خدا به این شیرازی ها بفهمانید توالت فرهنگی نشانه کلاس و خفانت نیست. من نخواهم (پوزش!) یه جاییم را جایی که هزار نفر قبل از من نشسته اند بگذارم که را باید ببینم؟! :|

روز چهارم، باغ ارم

باغ ارم را شاید بشود به نظر اندازه، معادل پارک لاله خودمان گرفت. بزرگ است، و چیز بسیار خوبش این که مربوط به بخش گیاه شناسی (همچین چیزی) دانشگاه شیراز است. انواع و اقسام گل ها و درخت ها و درختچه های زیبا و جالب، که اسم هر کدام هم زیرشان نوشته است. خیلی خوب است!

البته بعدن فهمیدم اصل این پارک در 1- عرق فروشی بسیار مشهورش 2- موزه وسطش بوده که خوشبختانه هیچکدام را ندیدند چشمان کورم! :)

قطار بازگشت. دلم تنگ می شود برای شهری که وقتی می روی شارژر بخری، طرف سه کیسه پر از شارژر می گذارد جلوت و می گوید: بگرد ببین کدوم به گوشیت می خوره همونو بردار. و خودش می رود و روی صندلی اش می خوابد... شهر خوبیست این شیراز!