تاریکی درخشان

شکافت تاریکی، بدون زمان، بدون مکان...

تاریکی درخشان

شکافت تاریکی، بدون زمان، بدون مکان...

طبقه بندی موضوعی
پروژه اویلر

۸ مطلب با موضوع «متفرقات» ثبت شده است

نازنین



از دیروز احساس می‌کنم یکی از درست‌ترین کارهایی که توی زندگیم کردم گرفتن این عکس بوده. این آخری باری بود که دیدمش؛ روی چهره‌ی ماهش همون لبخند همیشه.
مثل یکی از گرم‌ترین تابلوهای رنوار بود، انگار ثبت شده بود توی این دنیا. خیلی چیزاش از وقتی که یادم میاد تغییر نکرده بود. مثل لبخندش.

همیشه لبش به همین لبخند محجوب و مختصر و شیرین - خدایا که چقدر شیرین - باز بود. حتا وقتی ازش می‌پرسیدی چرا بچه‌هات بهت سر نمی‌زنن و می‌گفت سرشون سلامت، کار دارن حتمن. سرشون شلوغه عزیزام. وقت کنن زنگ می‌زنن. وقتی آب لوله‌ نم داد به زیر دیواراش و خونه‌ش خراب شد ندیدمش، اما شک ندارم که با لبخند چند قلم اسبابی که داشت رو جمع کرد و رفت مشهد.
همیشه تنها بود. از وقتی یادم می‌آد توی خونه‌باغ بزرگش تنها زندگی می‌کرد. هروقت که از در دولنگه‌ی آبی که خونه‌ی مادربزرگم رو به خونه‌ش وصل می‌کرد سرک می‌کشیدیم، می‌دیدیمش که داره توی زیرزمین خودش رو با اجاق و لوازمی که یه زمانی برای زندگی یه خانواده‌ی هفت هشت نفره بوده سرگرم می‌کنه،

یا نشسته توی پذیرایی خونه‌ش و رادیوی قدیمی‌ش رو گذاشته کنارش و چهارزانو نشسته و داره گوش می‌ده و فکر می‌کنه،
یا شاید توی حیاط بزرگش می‌چرخه و به شاخه‌های پیچیده‌ی تاک دست می‌کشه و به درختای خرمالوی سربلندش آب می‌ده.

همیشه مشتاق بود. به همه‌چیز مشتاق بود. به انگورهای سبزش، به خرمالوهای نارنجی پوست ترکونده‌ش، به رادیوی کهنه‌ی دوست‌داشتنیش، به منی که نوه‌ی خواهرش – یکی از ده دوازده تا نوه‌ی خواهرش – بودم. صداش اونقدر لطیف و ظریف و نازک بود که وقتی حرف می‌زد هیچ کاری نمی‌شد بکنی. فقط آهسته خم می‌شدی سمتش و تو سکوت محض گوشش می‌کردی، مبادا کلماتش مثل بال پروانه بشکنن توی هوای رسیدن بهت. دستم رو آهسته با دو دست می‌گرفت و با همون صدا می‌گفت بهداد جانم، عزیز دلم، چشمم رو روشن کردی، دلم رو روشن کردی. خوش اومدی عزیزم. خوش اومدی جانم.

با خودم فکر می‌کنم اگه چند سال پیش بینش الآنم رو داشتم، شاید هر روز می‌رفتم پیشش و هیچی نمی‌گفتم، فقط می‌ذاشتم برام حرف بزنه و وقتی با آرامش ابدیش مشغول رسیدن به کارای خونه‌ی تنهاش بود، چای کمرنگی که برام ریخته بود رو جرعه جرعه سر می‌کشیدم و نگاهش می‌کردم. یکی از دلپذیرترین آدمایی بود که می‌شه توی زندگی دید و شنید. چند سال پیش هرروز نمی‌رفتم پیشش. حتا وقتایی می‌شد که می‌رفتم نیشابور و یک هفته می‌موندم و با این که همسایه‌ی دیوار به دیوار مادربزرگم بود، بهش سر نمی‌زدم. شاید اونقدر توی سکوت و آرامش باغش غرق بود که یادمون می‌رفت هست. شاید ته دل‌مون مطمئن بودیم پای درخت انجیرش نشسته و داره با لبخند زیر لب زمزمه می‌کنه. شایدم چند سال پیش نمی‌دونستم چنین آدمایی چقدر از وزن دنیا روی سینه‌ی آدم کم می‌کنن.

گرفتن این عکس شاید درست‌ترین کار زندگیم باشه. حالا این تابلوی گرم رنوار با آرامش اثیریش درست به همون شکلی که آخرین بار دیدمش توی ذهنم نقش می‌بنده؛
آخرین دیدار با تنهاییِ عزیزترین و صاف‌ترین خاله‌جانِ بی‌اندازه نازنین،
فلان روزِ،
بهمان ماهِ،
هزار و سیصد و نود و نمی‌دونم چند.

پ.ن) این عکس و متن رو اول گذاشتم اینستاگرام. دیدم بلافاصله دو سه نفر لایکش کردن، یهو نمی‌دونم چرا منزجر شدم. پاکش کردم. (البته، شاید هم می‌دونم.)

پ.ن) موقع نوشتن، فهمیدم که من اسم این نازنین رو نمی‌دونم. حتا فامیلش رو هم نمی‌دونم. به اسم خاله‌جان وثوقی می‌شناختیمش، که فامیل شوهرش بود. وقتی داشتم اسم پست رو می‌نوشتم، به این فکر می‌کردم که کاش پدرش اسمش رو نازنین گذاشته باشه.

یاد تمام زمین‌های خشکیده و باران‌های نآمده

دچار دو چیز شده‌ام که اولی سردرد است و دومی دلتنگی. برای خیلی چیزها دلم تنگ شده است. مثلن برای طبقه چهارم ساختمان ورزش مدرسه.

بهار بود. سال ۹۰ فکر می‌کنم. کوچک بودم و فضای مدرسه مرا به سمت رپ هل داده بود؛ عاشق بهرام بودم و هیچکس و قاف، از پیشرو خوشم نمی‌آمد و Eminem اسطوره‌ام شده بود. بهار ۹۰، شب ساعت ۱ گفتند آلبوم جدید بهرام آمده. صبح که از جاوید پرسیدم، فهمیدم راست بود. آلبوم را دانلود کرده و ریخته بود روی MP3Player اش. آن موقع هنوز خیلی‌ها با این چیز‌ها آهنگ گوش می‌دادند و موبایل فقط برای زنگ زدن بود، موبایل‌ها اکثرن دکمه داشت و هدفون بعضی‌ها به بعضی‌های دیگر نمی‌خورد.

دلم برای سونی اریکسون هم تنگ شده.

دستگاه کوچک و قدیمی و داغانش را گرفتم و کلاس نرفتم. پنهانی بردمش طبقه چهارم ساختمان کوچکی که طبقه دومش سالن ورزش بود و در سومی علی آقا می‌نشست. در طبقه چهارم قفل بود. همیشه قفل بود. من هم برای راه‌پله‌اش رفته بودم. جایی بود که هیچکس، چه بچه و چه ناظم‌ پایش را نمی‌گذاشت. همانجا روی پلکان سنگی و سرد نشستم و هدفون‌ها را گذاشتم توی گوشم و چشمانم را بستم و انگار ناگهان پلک‌های بسته‌ام پرده‌ی سفیدی شده باشد در یک تاریک‌خانه، نور آپارات کهنه‌ای افتاد پشت چشمانم و من دیدم و شنیدم.

فردای من، خیلی وقته که گذشته ازش.

 آب شد و ریخت روی گونه‌های من...

مثل دونه‌های برف.

جادو شده،‌ سحر شده، نمی‌دانم، مسخ شده نشستم و گوش دادم. تمام آلبوم بهرام را بهار ۹۶ روی پله‌های سرد همان ساختمان گوش دادم و بچه‌ها زنگ تفریحشان خورد و آمدند پایین و برگشتند بالا و من هنوز مسحور بهرام بودم.

دلم برای جاوید تنگ شده. سال بعدش نشسته بودیم توی اتاق سمینار و با بلندگوهای کامپیوتری که بهمان داده بودند، با صدای بلند آهنگ تیک‌تاک گذاشته بودیم و تحلیل می‌کردیم. یادم نیست، شاید سانتیمانتال بود و شاید «طولانی» ساعی تازه منتشر شده بود. شب بود و سه چهار نفری بیشتر نمانده بودند مدرسه و هیچکدام هم معلم نبودند. من بودم، جاوید بود، سهیل و پارسا. پارسا جولانی را می‌گویم. همان که آن شب وسط شوخی سرش محکم کوبیده شد به زمین و چند ثانیه بی‌هوش شد و رنگ همه‌مان پرید و الآن دیگر هیچ خبری ازش ندارم، جز عکس‌های پروفایلش که دوربین به دست و در سفر نشانش می دهد. تصور می‌کنم لابد عکاس شده و هیچ‌هایک می‌کند، شاید هم خودش ماشین داشته باشد.

شاید هم عکس‌هایش گمراهم می‌کنند.

دلم برای آن پارسای دیگر هم تنگ شده. کاوکانی بود. رفت استرالیا و ریاضی محض خواند و قبل از این که برود، می‌شود گفت مدتی گرمابه و گلستان بودیم. توی حیاط اشاره‌ای یا صحبتی با هم می‌کردیم و زنگ بعدش می‌دانستیم که نباید کلاس برویم. جایمان مشخص بود، کتابخانه، ته راهروی دوم، روی زمین. قرآن می‌آوردیم، نهج‌البلاغه می‌آوردیم و او مسخره می‌کرد و من پرشور دفاع می‌کردم و می‌خندیدیم. چقدر می‌خندیدیم. دوبار رفتم خانه‌شان. یادم هست از کودکی تا به حال خانه‌ی هیچ دوستی نرفتم. بجز دبستان که بهترین دوستم خانه‌شان توی کوچه‌مان بود و زیاد به خانه هم می‌رفتیم. راهنمایی و بعد هم دبیرستان، هیچوقت خانه‌ی دوست‌هایم نرفتم. البته یک بار رفتم؛ با چند نفر دیگر خانه‌ی یکی از دوستانم رفتیم برای تولدش. دیشب خواب یکی‌شان را دیدم. فهمیدم که چقدر دلم برای هیچ‌کدامشان تنگ نشده.

هنوز خانه‌ی پارسا را یادم هست. خیابان نفت، میرداماد. قبل از این‌که خانه‌ی پارسا بروم، فقط چند بار دیگر آنجا رفته بودم. با دختری که اسمش غزل بود و منشش باران. همیشه‌ی خدا سر تا پا آبی می‌پوشید و لاک آبی می‌زد و سه چهار باری بعد از امتحان‌هایمان مترو میرداماد قرار گذاشتیم و تمام خیابان‌های فرعی و کوچه‌های تنگ و باریک را با هم راه رفتیم و حرف زدیم. بچه‌تر از آن بودیم که به فکر کافه رفتن باشیم. هر مسیر جدیدی را امتحان می‌کردیم و راه می‌رفتیم و بعضی مسیرهارا شاید ده بار می‌رفتیم و بارمی‌گشتیم و غزل باران بود. صدایش می‌کردم Mi bella goccia. معنی‌اش را نمی‌دانست. شاید هم می‌دانست و چیزی نمی‌گفت. یک‌بار گوشی‌اش را ازش گرفتم و نوشتم: 45683968. نمی‌خواستم حرفی بزنم. فقط کاری کردم که خودم را خالی کرده باشم. گوشی را که دادم بهش، چند ثانیه نگاه کرد و بعد شروع کرد دکمه زدن. فهمیدم که فهمیده. نخواستم بداند. گوشی را از دستش گرفتم و پاک کردم. غزل یک روز رفت و دیگر هیچ خبری ازش نشد. باران بند آمده بود.

چند سال بعد دوباره پیدایش کردم. توی مترو ناگهان کسی دستم را از پشت کشید و برگشتم و دیدم و گفتم: مرا تو بی سببی نیستی. به راستی صلت کدام قصیده‌ای تو ای غزل؟ ستاره باران جواب کدام سلامی به آفتاب، از دریچه‌ی تاریک؟ خندید و انگشت‌هایش را نشانم داد. تمام ناخن‌هایش را لاک زده بود، هرکدام را یک رنگ. گفتم جعبه‌ی مداد رنگی کرده‌ای خودت را. حرف زدیم. طوری که انگار هیچ‌وقت بی‌خبر نرفته و بی‌خبر پیدایش نشده بود. تا آخرین لحظه‌ای که دو بچه مدرسه‌ای می‌توانستند دیر به خانه بروند صحبت کردیم و بعد رفتیم. وقتی می‌خواست برود صدایش کردم. غزل، نروی که بروی ها. باشد؟ مدادرنگی‌هایش را در هوا تکان داد و خندید و گفت باشد بهبود. هرچه می‌خواست صدایم می‌کرد. آن لحظه خواسته بود بگوید بهبود. به همان شیرینی که آمده بود، مثل نرم‌ترین باران بهار، به همان نرمی پا کشید و رفت.

از آن روز پنج‌سالی می‌شود که ندیدمش.

دلم برای واتس‌اپ تنگ شده. برای صفحه‌ی سبز بانمکش و آدم‌هایش و شب‌بیداری‌های تا صبح و خوابیدن، بعد از سلام به آفتاب. برای روزی که از دانشگاه تا خانه را پیاده رفتم و از میان ناکجاآبادهایی که هنوز نمی‌شناسم گذشتم و چهار ساعت تمام طول کشید و چهار ساعت تمام تلفن دستم بود و حرف می‌زدم. به خانه که رسیدم رگ پشت پاهایم داشت می‌ترکید و دستم آنقدر گوشی را کنار صورت نگه داشته بود از کار افتاده بود بدنم از خستگی فریاد می‌زد و آن‌قدر خوشحال بودم که خوابم نمی‌برد. چند ساعت به آن صدا و حرف‌ها فکر کردم و بعد خوابیدم.

دلم برای افسانه‌ها تنگ شده. برای دوستانش، برای ایفای نقشش. هردو هنوز هستند. اما ایفای نقشش را نمی‌خواهم و دوستانش، هرچند که هرکدام بی‌نظیر و خوب، دیگر آن دوستان قدیمی نیستند. دلم برای بچه بودن تنگ شده. هنوز هم آیدا را مثل مادر دوست دارم اما دلم تنگ شده که مثل یک بچه‌ی واقعی توی یاهو از سر و کولش بالا بروم و ادایش را در بیاورم و خودم را برایش لوس کنم و او هم هیچوقت خسته نشود و هربار مرا از کولش بلند کند و بگذارد روی زمین و به کارش برسد. یا سعی کنم پشت سر محمد راه بروم و تقلید حرف زدن پرصلابتش را بکنم. دلم برای درد دل کردن تنگ شده. گاهی احساس می‌کنم توی یاهو بیشتر می‌شد دیگران را دوست داشت. یاهو شفاف‌تر بود، بیشتر می‌شد به آدم‌ها نزدیک شد و باهاشان صحبت کرد.

دلم برای درددل‌های شبانه و نیمه‌شبانه با کیمیا تنگ شده. برای دیدن آن روی صاف و صادق نیما. برای شعرهای امیرحسین و فونت قرمز و سیاه مهدخت. برای شادمان این‌طرف و آن‌طرف دویدن‌های منا توی ایفا، برای هیچ بودن و به چشم نیامدن توی میتینگ‌ها و فقط گوش دادن به انبوه اطلاعات و دانشی که دیگران داشتند و بی‌شمار ارجاع‌هایی که به کتاب‌هایی که نخوانده بودم و نشنیده بودم می‌دادند و من بهت زده فقط نگاه می‌کردم و هر حرفشان را می‌بلعیدم.

دلم تنگ شده برای دوست داشتن تمام کسانی که دیگر دلم برایشان تنگ نمی‌شود. دلم تنگ شده برای افطاری‌های مدرسه، که سال‌هاست هیچ‌کدامشان را نمی‌روم تا چشمم به هم‌کلاسی‌ها و معلم‌ها نیفتد. کاش می‌شد روزی که هیچکس نبود مدرسه رفت. کاش می‌شد تمام این جاهای خالی را یک دل سیر نگاه کرد. جای خالی درخت کج و افتاده‌ی حیاط مدرسه را، جای خالی پارساها، جای خالی تمام آهنگ‌هایی که با جاوید گوش کردیم و الآن حتا نمی‌دانم ایران است یا نه. جای خالی تمام معلم‌ها و بچه‌هایی که می‌آمدند و می‌رفتند و ناظم‌هایی که بدوبیراه می‌گفتند و بچه‌هایی که می‌خندیدند و کتک می‌خوردند و سر کلاس می‌رفتند، و جای خالی گودی دیوار راهروی کتابخانه را که جای همیشگی‌مان بود. کاش می‌شد با دست یک جای خالی کوچک و عینکی و ادبی کشید و به دیگران نشانش داد و گفت این جای نیمای بهرامی است، و بعد جای خالی کوچک دیگری کشید، این‌بار نرم و آبی، و گفت اینجا که می‌بینی سال‌هاست که باران نیامده.

یک دیالوگ خانوادگی

پدر: دمو روزای انقلاب، یَک حج آقایی بو، سُوار یک کامیونی مرف، دِ روزای راهپیمایی شعار مِدا. ای منشست پشت یک وانتی با بلندگو، یک وانت دگری هم ور پشتش مِاَمد، ای بلندگو با یک سیمی وصل رفته بو به یک ژنراتوری که پشت وانت عقبی بو. یک روز یک دُفعه وانت جلویی گاز بدا، ماشینا فاصله بگریفتن، ای سیم پاره رفت. حج آقا وسط شعار بداین، بگوف: سیم پاره رف، سیم پاره رف! یکهو بدی هم کل جمعیت دارن شعار مِتن: سیم پاره رف، سیم پاره رف! داد بِزَه: سیم پاره رف شعار نِیه! حقیقته! آز دوباره هم کل جمعیت داد بزین: سیم پاره رف شعار نیه، حقیقته!

عمه: حالا چه خوبُم یادته بمانده!

پدر: ها. فکر کنُم مو خودوم د همو راهپیمایی بیوم. اینا ره قشنگ یادمه.

مادربزرگ: اینا ره همه ره یادتایه. اینا هیچکدوم مهم نیه. مهم او چیزیه که یاد هیچکدومته نیه. مهم او پسرم بو که برفت و دگرم هیچوقت نیامه. مهم او بو. بعد او دگر هچ مهم نیه. همی زندگی دگر هچش مهم نیه...

بیانیه

سلام.

دوستان و عزیزان، یه عرض مختصر و مفید داشتم به محضرتون.

اگر احیانن جایی، چیزی از بنده می شنوید، اگر به گوشتون می رسه که بنده خطایی کردم، اشتباهی کردم، کار نادرستی کردم، به جای تحقیق کردن از در و دیوار، بیاید از خودم بپرسید. باور بفرمایید که بنده هیچ ترسی از هیچ احدی ندارم. خداروشکر همیشه اونقدر جسارت داشتم که اگر کاری کرده باشم، اگر حرفی زده باشم، زیرش نزنم. اشتباه کردن مگه مختص جن و پریه؟ مختص انسانه و منم انسانم. اشتباه می کنم و ترسی ندارم از گفتن حقیقت، هرچه که باشه. این رو برای بار دومه که دارم متذکر می شم در این وبلاگ.

اینکه شما به هر دلیل با بنده مشکلی دارید، ناراحتی ای اگر هست و بغضی اگر هست، و اگر قصد حل کردنش رو ندارید و قصد دارید پشت سرم حرف بزنید که: "بهداد فلان بود و بهمان کرد و چنان شد..."، جدن برام اهمیت چندانی نداره. اینکه ببینم دوستانم به واسطه ی بدگویی های شما دارن با بنده سرد می شن و تحویلم نمی گیرن و خودشون رو از من دور می کنن، - هرچند که تلخه، اما - گریزی ازش نیست. پس کنار میام باهاش. با تنهایی هم مشکل چندانی ندارم. دوست خوبی بوده برام همیشه...

خلاصه و تیتروار جمع ببندم.

1- باور بفرمایید من هیچ نمی ترسم از کسی که بخوام کارم یا حرفم رو تکذیب بکنم. اگر اشتباهی کرده باشم، معترف میشم و عذرخواهی می کنم و ابایی نیست.

2- اگر حرفی پشت سر بنده شنیدید، به جای احیانن تهدید و توهین و تهمت و هرچه، بیاید به خودم بگید و از خودم جویای احوال ماجرا بشید.

3- اگر پشت سر بنده حرفی می زنید، دو حالت بیشتر نیست. یا شنونده مشمول بند دوم میشه و از خودم صحت ماجرا رو جویا میشه، یا نمی پرسه و خودش رو ازم دور می کنه. کسی که اونقدر به بنده (نه به صداقتم، که به شعورم) اعتماد نداشته باشه که از خودم بپرسه، بنده نمیرم ازش پیگیر شم که "چه ت شده، چرا رفتارت اینطور شده." هرچند که رفاقتمون بهم بخوره و دلتنگی و تلخیِ بعدش...

شاد باشید و شایان.

خاک

پسرعموی پدرم، بیش از سی ساله که ساکن اتریشه. دیشب، ساعت 11 رسید خونه مون. بلافاصله با مادرش تماس گرفت.

- سُلام مامان جان. خوبِن؟ احوالِتَ خوبَه؟ مو بگوفتُم مامان ای ساعت دِ خُوَ، ولی گوفتُم دِگه وظیفه‌سته و زنگِشَ مِزنُم. دِگَه شرمنده، دِ خو هم بیِین، بیدارتَ کیدُم. بِرِن د خو رویین. خدافظ.

( سلام مامان جان، خوبید؟ احوالتون خوبه؟ من گفتم مامان این ساعت خوابه ها، ولی گفتم دیگه وظیفه ست،‌ بهتره زنگ بزنم بهش. دیگه شرمنده، خواب هم بودین، بیدارتون کردم. برین بخوابین. خداحافظ.)

و امروز، داشت با برادرش که بسیار بیش از 30 ساله ساکن آمریکاست تلفنی صحبت می کرد.

- خدافظ سعِد جان. خانُمتم سُلامشَ برسَن، خدا نگهدارِتَ. گوشی رو مِتُم به رضا. (رو به پدرم) بیا گوشی رو بگیر، سعید کارت داره.

(خداحافظ سعید جان. به خانمت هم سلام برسون. خدا نگهدارت. گوشی رو میدم به رضا (پدر بنده).

از اون طرف خط، سعید، دوباره شروع کرد به صحبت کردن، گویا به این مضمون که: تو چرا با رضا تهرانی حرف میزنی؟

- ها ای رُضا هم هِچ اثری ازو رُضای قدیم د توش نمَنده. دگه او چیزی که فک منی نِیه. به کل او ریشه و اساسشه فُراموش کیده. (با خنده)

(آره، این رضا هیچ اثری از اون رضای قدیم توش نمونده. دیگه اون چیزی که فکر می کنی نیست. به کل اون ریشه و اساسش رو فراموش کرده.)

و برام بسیار عجیب و جالب بود. یاد رفقای خودمون افتادم، توی چت‌ها یا گفتگو های روزمره‌مون.

- دونت جاج می، خب؟

- اوه، آی لاو یو دود!

- هی! واتس رانگ من؟!‌

و خب...

و همین.

در مجموع،

خاک بر سرمون. :)) آمین.

خرابه‌ی پاییزی

خراب می‌شویم زیر باران.

نگاهمان می‌کنند خط به خط چراغ‌های قرمز ماشین ها،‌ که پشت چراغ قرمز ایستاده اند و منتظر.

پنج، چهار، سه،‌ دو...

سبز.

خراب می‌شویم زیر باران. آنجا که آب جوی‌هایش انگار با اشتیاق شیرجه می‌زند و خودش را هر لحظه جلوتر می‌اندازد تا به معشوقش برسد. به زمین.

خراب می‌شویم زیر باران. آنجا که آسمان سیاه است و سیاه و سیاه و گاه، انگار لحظه‌ای خداوند رویش را گردانده باشد و برق ماه در چشمانش افتاده باشد و انعکاسش به زمینِ ما ریخته باشد، لحظه‌ای تمام آسمان روشن می‌شود. کمی که صبر کنی، صدای آه عشاقش را خواهی شنید، که به همان آسمان بلند می‌شود.

خراب می‌شویم زیر باران. آنجا که موتورسوار مهربان می‌ایستد و می‌گوید: «میخواهی تا جایی برسانمت؟ خیس می‌شوی زیر باران.» و می‌گویم: «ممنون آقا. خیس شدن زیر باران را دوست دارم. خراب می‌شوم زیر باران.»

خراب می‌شویم زیر باران. آن لحظه که کم کم احساس می‌کنیم یقه کاپشن مان خیس شده. احساس می‌کنیم از آستین هایمان آب می‌چکد. و چند دقیقه بعد، فقط چند دقیقه بعد آنچنان خیس می‌شویم که حتا نمی‌فهمیم پایمان را تا مچ در چاله‌ی آبی گذاشته ایم.

خراب می‌شویم زیر باران. آنجا که باد می‌توفد و می‌توفد. وقتی که باد در شهر رقص و خودنمایی می‌کند، برگ چنار‌ها دست می‌زنند به افتخار این رقص. انگار تشویقش می‌کنند: باز هم برقص باد زیبا. باز هم پای بکوب. که شهرم سخت غمگین است. که شهرم سخت غمگین است باد عزیز. خوب و با اشتیاق پای بکوب. نه، اینطور نمی‌شود؛ غم دلت را کنار بگذار و پای بکوب. مردم شهر من دلشان به قدر کافی پر است. به قدر کافی تنها شده اند باد عزیز. تو دیگر غمین نتوف. هیچکس با دل گرفته سماع نمی‌کند.

خراب می‌شویم زیر باران. آنچه که چنان تند می‌شود و باد چنان محکم به تنت می‌کوبد که انگار می‌خواهد تو را با خود ببرد. می‌گوید: بیا، بیا که اینجا شهر تو نیست. جای بهتری می‌شناسم. مردمانش این قدر سنگین دل نیستند. آسمانش اینقدر سنگین نیست. اینقدر سخت غرش نمی‌کند. بیا ببرمت به شهری که آفتاب از دل مردمانش می‌تابد نه از خورشید بالای سرشان.

خراب می‌شویم زیر باران. آنجا که بارانش چنان تند و چنان تند و عاشقانه می‌بارد که دیگر قطره قطره نمی‌بینی‌اش. قطره قطره نمی‌فهمی‌اش. رشته‌هایی سپید می‌بینی از دلِ دلِ دلِ آسمان که وصل شده اند به زمین. رشته‌هایی که انگار هرکدام بند دل عاشقی هستند. باران که بند بیاید، بند دل تمام عاشقان پاره می‌شود.

خراب می‌شویم زیر باران. آنجا که می‌شود عاشق‌ها را از دل‌های با قرار تشخیص داد. در باران‌های تند پاییزی، تنها عاشق است که می‌تواند سرش را بالا بگیرد و خیس شود. فقط عاشق است که زیر ضربه‌های لطیف این قطره‌ها چهره در هم نمی‌کشد؛ لبخند می‌زند.

ایمان بیاوریم، به نوازش آرام خداوند، وقتی از سراسر تنمان آرام آرام می‌چکد.

ایمان بیاوریم، به دلِ گرفته‌ی آسمان این شهر.

به دلِ گرفته‌ی مردمانِ زیر آسمانِ دل‌گرفته‌ی این شهر.

از شعر و موسیقی

شعر

عجیب شعریه. عجیب شعری...

دیر زمانی است نخوابیده ام  

با دل بیدار تو را دیده ام  

 

حال مرا نوبت پرواز شد   

هر نفسم نقطه آغاز شد  

 

باور دنیایی دل بسته شد  

 این دل دلسوخته وارسته شد 

ساقی من جام شبم برگرفت   

قصه مستی من از سر گرفت  

 

دیر زمانی است نخوابیده ام  

با دل بیدار تو را دیده ام 

 شب شد و وقت سحر و باده شد   

ساقی من آمد و آواره شد  

 

ساز سحر دست نوازش گرفت  

یاد تو با من سر سازش گرفت  

شبنم اشک است که نم میزند   

از تو و از یاد تو دم میزند   

 

دیر زمانی است نخوابیده ام  

با دل بیدار تو را دیده ام  

این چه سکوتی ست مرا میبرد؟  

این چه متاعی ست مرا می خرد؟ 

 

این شب و این باور و این بار چیست؟ 

این دم و این ناله و رفتار چیست؟ 

کیست چنین میبردم سوی دوست؟  

میکشدم هر طرفی بوی دوست

 

دیر زمانی است نخوابیده ام  

با دل بیدار تو را دیده ام...



موسیقی

یکی از بزرگترین موهبت هایی که خدا به من لطف کرده و تازگی ارجش رو درک کردم، فهم موسیقیه. نعمت عجیبیه شنیدن گفتگوی سازها و وقتی می بینم چقدر کم ان آدمایی که می تونن موسیقی رو مثل یه زبان، انگلیسی، فرانسوی، فارسی یا هر زبون دیگه ای بشنون، درک می کنم ارجمندی این نعمت و موهبت رو.

جدیدن دارم گیتار الکتریک گوش میدم. قدیم ها وقتی صدای این ساز رو می شنیدم فورن مخالفت می کردم و ساز بی هویت و معنایی می دونستمش. آهنگهایی که میگم، معمولن هوی/دث متال بودن و گوشِ ناآشنای من، فقط دیستورشن های شدید و تمپو های سریعش رو میشنید و درجا باهاش مخالفت می کرد.

اما یکی دو سال پیش به لطف عزیزی، با جو ساتریانی کبیر آشنا شدم و فهمیدم گیتار الکریک چیه. شروع این آشنایی با Crystal Planet و Chords of Life بود و بعد خودم کم کم پیگیر شدم. دو سه ماه پیش که یکی از دوران های سخت زندگیم بود رو با آلبوم Professor Satchafunkilus and the Musterion of Rock سپری کردم و تلخی های روزا و شبام رو با Andalusia گریه کردم.

و حالا گیتار الکتریک هم جزو دوستهام شده. ملودی های شلوغش رو گوش می کنم و توش آرامش می بینم. آهنگسازی ها و اجراهای عجیب و غریب جو ساتریانی، حال و هوای خاص John Petrucci که هنوز تلفظ اسمش رو نمی دونم و حدس می زنم پتروچی باشه، اریک جانسون کبیر که آهنگ هاش با روحت صحبت می کنن و خیلی های دیگه که شاید هنوز باهاشون آشنا نشدم و گیتاریست های بینظیری باشن.

چیز خوبیست گیتار الکتریک.

یک نکته کوچک

جدیدن اونقدر دارم توی افراد مختلف (و حتا ادبی) به این نکته بر می خورم که می ترسم اپیدمی شده باشه. پس، فقط یک نکته کوچک...