تاریکی درخشان

شکافت تاریکی، بدون زمان، بدون مکان...

تاریکی درخشان

شکافت تاریکی، بدون زمان، بدون مکان...

طبقه بندی موضوعی
پروژه اویلر

۴ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

شما، آری، شما...

برای شما می نویسم دوستانم. آری. برای شما.

شمایی که مجموع تمام غم هایم اید و دلیل آرام گرفتن چند روزه شان. این بار از شما می نویسم، و نام می برم. نام می برم، تا بدانید. تا همیشه بدانید که در این سال ها، چه گذشته است...

علیرضا، کیارش، امیرسالار. شمایی که تنها یادگارم ازتان، حسرت آغوش گرمتان است، که لحظه ای آرامم کند. شمایی که شاید بیش از هر کس دیگری دوستتان داشتم و شاید از هر کسی برایم دورتر بودید... چرا؟ نمی دانم. شمایی که شاید بزرگترین درد جدایی ام از جامعه کوچک 7 ساله مان بودید. دوستتان داشتم. با تمام وجودم دوستتان داشتم و با عمیق ترین احساساتم. غمگین که بودم، اطرافیانم با من صحبت می کردند. شما اما، تنها نگاهم می کردید، و من آرام می شدم. شمایی که خوش ترین لحظات 7 ساله ام، گفتگو های گاه گاهِ به تنهاییِ زنگ های تفریحِ کلاس های خالی بود. از میان تمام آدم های زندگی 19 ساله ام، هیچ کس را مانند شما دوست نداشته ام.

آری، شما.

پارسای منجم. شاید هیچگاه نگفته باشم، شاید حتا تصورش را هم به ذهنت راه نداده باشی، اما همیشه دوستت داشتم. خیلی بیشتر از آنکه تصور می کنی. حسرت یک اردوی رصد با تو همیشه در دلم خواهد ماند پارسای خوب.

علی افشاریان. بعید می دانم هیچوقت گذرت به این ناکجای تاریک بیافتد. اما اگر راهت بی راهه شد و سر از اینجا در آوردی، می خواهم بدانی که صاف بودی و ساده. آنقدر زلال که تصویر نشان می دادی.

امیرحسین حسن پور. پرده های زیادی میان ما بود. نه ما باعثش بودیم و نه توان پس زدنشان را داشتیم. حیف بود امیرحسین. کاش می شد. اما، زندگی ها همیشه پر از کاش ها و افسوس هاست. پیک گیتارت را خواستم برایت پس بیاورم، اما جوابی ندادی. شاید خواستی برایم به یادگار بماند و شاید صدایت نرسید. نگاهش خواهم داشت، برادر. هیچگاه گیتار نخواهم نواخت، اما یادگار تو را همیشه خواهم داشت.

هاتف. خیلی چیز ها بود که باید می گفتم، نگفتم و نشنیدی. خیلی چیز ها بود، که گفتم و نشنیدی. خیلی چیز ها...

کیامهر. The lovely Joe you were, The lovely Joe you remain!

عرفان. دیر شناختمت. خیلی دیر. اگر کمی زودتر بود... شاید تو هم اولین مخاطب این پست بودی. کسی چه می داند...

صدرا. همیشه یادم از اوایل راهنمایی می افتد که در راه پله ها و حیاط، کنار هم راه می رفتیم و معلم ها تک تک می پرسیدند: برادرید یا پسر عمو؟ همیشه اخلاق های مزخرفت را همراه داشتی، مثل من. تو هم جایگاه خودت را پیدا نکردی. شاید اگر تو جای دیگری، در کلاس دیگری می بودی، آینده ات هیچوقت اینطور رقم نمی خورد. همیشه ناراحتت بودم صدرا. در چشمانت فروغی بود از چیز هایی که می توانستند باشند، اما محکوم بودند به عدم...

سجاد، محمدرضا نجفی. نمی دانم چه شد برادران. نمی دانم. اما می دانم که دوستتان داشتم. اما می دانم که دوستتان دارم. هنوز هم دوستتان دارم. با وجود همه چیز هایی که گذشت...

هادی. تو هم مثل فرید، برایم نمونه "پسر خوب" بودی! نمونه کسی که شاید هیچوقت نمی خواستم باشم، اما اگر روزی پسری داشته باشم، دوست دارم مانند تو باشد!

دانیال طلوعی. طلوع نکردی در دنیای من. در دنیای ما هم، نیامده غروب کردی. کاش بیشتر بودی. کاش.

پوریا عابدی. حرف های من و تو همیشه باید سه نقطه بمانند، مگر نه؟ به یاد همیشه {...}

عارف. پسرک چاق بد هیکل و بدقواره با پولیور زرشکی اول راهنمایی، در دبیرستان بالاخره غنچه داد. هربار که عکس های قدیمت را می بینم، ناخودآگاه یاد جوجه اردک زشت می افتم. حالا قو نشدی، اما از کراهت کودکی ات خوب در آمدی! :دی

7 سال با هم بودیم. شاید بیشتر از هر کس دیگر، وقتم با تو گذشت. 5 سالش را هم کلاس بودیم و هر 5 سالش را کنار هم نشستیم. هیچوقت بهترین دوستت نبودم. می دانم. اما بیشتر از همه در آن جامعه کوچکمان با تو صمیمی بودم. خلاصه، جای خاصی در قلبم داری پسرک!

دانیال فخاریان. کسی هستی که خیلی کم با تو صحبت کردم، خیلی کم دیدمت و کمتر می شناسمت. اما، نمیدانم چرا همیشه دلم برایت تنگ می شود!

امین قاسم زاده. بزرگ شدنت را به چشم دیدم. یک روز، امین کوچک و خوشحال بودی و روز بعد، به جای تو مردی بزرگ برابرم ایستاده بود. دیدار هایمان، نگاه هایمان، همیشه تلخی خاطراتی دارد که هیچ کدام قصد به زبان آوردنشان را نداریم. تا ابد. مرد تنهای با معرفت...

مجتبا. از خواب هایم است. اوهام روزانه و شبانه ام. روی صندلی نشسته ام و کتاب می خوانم. پسر کوچکم دوان دوان می آید و می گوید: بابا، دکتر محمدنژاد میخواد بیاد دبیرستانمون! جلسه شب شعر بعدی!

ذوق کرده و یک جا بند نمی شود. از تصور از نزدیک دیدن دکتر محمدنژاد سر از پا نمی شناسد. لبخند می زنم و برایش می گویم که آن قدیم ها، قدیم های خیلی دور، در اتوبوس هایی که از دکه روزنامه فروشی ای میان بیابانی بی سر و ته راهی متروی صادقیه می شدند، دکتر محمدنژاد شعر ها و داستان های بی سر و تهش را که با اعتماد به نفس تمام، با فونت خوب روی کاغذ پرینت گرفته بود بهمان می داد تا بخوانیم و به چرندیاتش بخندیم. برایش تعریف می کنم از شب شعر عاشورایی که دکتر محمدنژاد شعر خواند، اما آنقدر اضطراب داشت و آنقدر آرام خواند که صدای تپش های قلبش بلند تر از اصوات خارج شده از لب هایش بود. می گویم از حضاری که برای شعر نشنیده دست زدند... همیشه برایش تعریف کرده ام و همیشه با حیرت گوش داده است. همیشه به اینجا که می رسد، زیر گریه می زنم. پسر اما، هنوز در حیرت است. آخر او دکتر محمدنژاد را می پرستد...

مهدی منصوری. نمی دانم چه بودی مرد جوان. هیچ نمی دانم، جز یک چیز. فقط می دانم، که چیزی که می دانم نبودی. همین. دلم همیشه برایت تنگ می شود مهدی...

علی موسوی. باران می آمد، سیل می شد، زمین می لرزید، آسمان سقوط می کرد، طوفان به راه می افتاد، تو باز هم آرام بودی. همیشه آرام و همیشه با همان لبخند. انگار که دنیا همین آرامش محدودش را هم مدیون آرامش توست!

محمد هنری. چیزی که از تو همیشه در خاطرم خواهد ماند، این است که استاد گفتن را از تو شروع کردیم و بعد به معلم ها تعمیم دادیم!

علی کیا. برادر. خیلی ها دوستت نداشتند و خیلی ها چشم دیدنت را. اما من می شناختمت. می دانستم اشتباه می کنند. تو فقط ظاهر عوض کرده بودی. پوششت، لحنت، حرف ها و کارهایت تغییر کرده بود، اما قلبت نه. تو همیشه برادرم بودی.

همه شما را دوست دارم. این روز ها دلم از نبودن هر کدامتان آتش گرفته است. دلم می خواهد دوباره زندگی کنم. گذشته ها را دوباره زندگی کنم. هر روز ببینمتان، مثل قبل، اما این بار سر صحبت را باز کنم. ساعت ها با هر کدامتان حرف بزنم. هرکدامتان را در آغوش بکشم و شب، آسوده بخوابم که فردا دوباره تک تکتان را خواهم دید.

دلم برای همه تان تنگ شده است دوستانم. برای همه چیزتان. برای شمایی که نمی دانستید و همه چیزم بودید. برای شمایی که حتا با من حرف نمی زدید. شمایی که هیچوقت مرا طور دیگری ندیده بودید. شمایی که حتا زحمت دیدنم را به خودتان نداده بودید.

دلم برای همه شما تنگ شده است، آری، شما...

- - - - - - - - - - - - - - - - - - -

جز چهار نفر نخست که بی ترتیب وارد لیست شده اند، بقیه به ترتیب فهرست موبایلم هستند. اگر کسی از قلم افتاده است، یا شماره اش را نداشته ام، یا حرفش را.

نیایش

دانلود

پ.ن) آهنگی که تمام حرف های این چند وقته ـم رو بیان می کنه.

خاک سرد

ابر ها یکپارچه اند. مات و سرد، با چهره هایی بی حالت و بی روح دست در دست هم داده اند و آسمان را پوشانده. بالا را که نگاه کنی، گه گاه ذره ای پیچ و تاب ابر ها، یا رنگ متفاوت بعضی هایشان باعث می شود این حس ترسناک را که خدا کاغذی رنگی بالای سرت نگه داشته است، فراموش کنی.

دست هایم یخ کرده اند. انگشتانم سخت تکان می خورند. هرطور شده گوشی را از جیبم بیرون می آورم و موزیک هایم را باز می کنم. به دلایلی چند آلبوم - به شمار دو دست شاید - بیشتر در آن نیست. مانند ابر هایم حسی ندارم. بدون فکر، یکی شان را باز می کنم و گوشی در جیبم جا خوش می کند. دوباره.

روی شیب ملایم خیابان پایین می روم. از کنارم ماشین ها دانه دانه می گذرند. همیشه برایم جالب بوده است. کارخانه های ایران چند مدل محدود بیشتر ندارند، اما ماشین هایی که در خیابان از کنارت می گذرند، هیچکدام شبیه دیگری نیستند. حتا ون های سبز رنگی هم که روی یک سر شیشه جلویشان نوشته تجریش، و سر دیگر ولنجک. آنها هم شبیه هم نیستند. یکی از راننده ها در ترافیک سیگار می کشد و دیگری سرش را از پنجره بیرون برده و به جایی نگاه می کند که مطمئنم نمی بیندش. ظاهر که هیچ. حتا غم های دلشان هم دنیایی تفاوت دارد...

من طالب آرامشم، این شهر نور و آسایش هم... زخم ها رومه آثارش هم، که باعث شدن من آزاد بشم...

پاهایم از همیشه سنگین تر است. قدم که بر می دارم، به سختی و اکراه بالا می آیند و وقتی نوبت پایین آمدن و زمین خوردن می رسد، چنان به سنگفرش ها می کوبند که زانو هایم درد می گیرد. سنگ فرش ها... شاید زخم های تنشان به خاطر قدم های سنگین من و هزاران منِ غمگین تر از منی است که سال هاست زیر ابر های به هم پیوسته راه می روند و فاصله بین دو گامشان به یافتن انگیزه ای برای برداشتن گام بعد صرف می شود...

یاد گرفتم آدم نباشم. خیلی غیر باور نباشم. سخته مرگ رو زندگی کنم و... اهل این شهر بم نمی خورن خب...

به فکر پیشینیانم فرو می روم. می گویند دو چیز آدم را کوچک می کند. آسمان و تاریخ. وقتی تصور تک تک دانشجو های ترم اولی را می کنم که در خنکای هوای ابری پاییز، با پای دردناکشان تصمیم می گیرند تا تجریش پیاده بروند، اینکه روی همان سنگ فرش ها و آسفالت هایی قدم برداشته اند که من، کوچکم می کند. نمی دانم باید گفت غم هر آدم به اندازه تمام جهانش بزرگ است، یا آسمان حق دارد که اهمیتی به تو ندهد. آخر آسمان هزاران سال است که هزاران هزار آدم بی روح تر از تو را دیده که نگاهشان را به خاک سرد و مرده دوخته اند و رد شده اند، شاید برای آخرین بار... تو، اگر مهم ترین هم باشی، باز یکی از آن هزاران نفری. نه جدیدی و نه خاص. نمونه ای جدید از کلیشه ای به قدمت انسان...

مقابل شیرینی فروشی شیکی توقف می کنم. آیا هیچکدام از "من" های دیگر هم وسوسه وارد شدن به آنجا را تجربه کرده اند، یا مثل من، هوس را مانند حس های دیگر خاموش کرده و به گفتگوی آسفالت و پاهایشان ادامه داده اند؟

و اگر کسی این کلیشه را شکسته و وارد شیرینی فروشی شده... آیا آسمانِ بی مهر، او را، که کلیشه خودش را ساخته است، هنوز به یاد دارد...؟

ننگ، ینی مردِ رو سیاه... جو، ینی عکسِ رو سیگار... مرگ، یعنی زندهِ بیمار... من...

جمله آخرش شعر اخوان را به یادم می آورد. سعی می کنم تصویر واژه ها را به یاد بیاورم.

شب از شب های پاییزیست...

خموش و مهربان با من،

به کردار پرستاری سیه پوشیده،

پیشاپیش دل برکنده از بیمار،

نشسته در کنارم، اشک بارد شب...

من این می گویم و دنباله دارد شب...

هجوم خاطرات... شب های سرد... قدم زدن های به نیمهوشی در خیابان نورآلود و میان مردم پرصدا... درد های شبانه و سکوت روزانه...

همه را پس می زنم. ورق زدن خاطرات شاید لطفی داشته باشد، اما زنده کردنشان نه. نبش قبر همیشه گناه داشته است...

هوا ابری با یه نسیم خنک... که همون هوای دلگیر رو می بره تو رگ...

راست می گوید. مردم غم هایشان را، وزنه های سنگین دلشان را بازدم می کنند، دودش را به هوا می فرستند، گریه اش می کنند، فریادش می زنند... بیرونش می ریزند.

پس آسمان شهرمان آرام آرام سنگین تر می شود، حس و حالِ نگار و طرح و رنگ به خود گرفتن از وجودش نقش می بازد و می شود یک رنگ و پیوسته و بی روح...

کاش مردم کمی هم غم هایشان را برای خودشان نگه می داشتند... هوای غمین را نفس که می کشی انگار راه گلویت را می بندد. سخت نفس می کشی. سینه ات به صدا می افتد. سرت را پایین می اندازی و به فکر فرو می روی. می روی...

پس تو مثل من آروم بگیر... حس باد و بارون بگیر...

هدفون را از گوشم بیرون می کشم. بی هدف به اطرافم نگاه می کنم و پوزخند می زنم.

ما سال هاست آرام گرفته ایم برادر. آنجا که تو ایستاده ای، سال هاست آرامگاه ماست...

نشان آرین

به قول نیما: دانشگاهی هستیم، پس از دانشگاه می نویسیم.

دانشگاه خوب است. آدم هایش را نمی گویم. روی صحبتم با خود دانشگاه است.

یک طرفش، سرمای گور دارد و غمِ باران و بغضِ نمناکِ آسمانِ گرفتهِ همیشه-کبود، زمین های خیس و هوای پاک...

یک طرفش اما، آدم هایی هستند که نمیشناسندت. چه استاد، چه دانشجو، چه پرنده های بی شمار... نمی دانند که هستی. وقتی می بینندت، نگاهشان کنجکاو است. نه اینکه کنج باشی، اما می کاوندت. زیر و رویت را بر انداز می کنند بلکه چیزی دستشان بیاید. اکثرشان حتا اسمت را هم نمی دانند و اگر هم بدانند، خودت بهشان گفته ای.

 بهترین فرصت است برای من. برای منی که هیچوقت خود نبوده ام. که خود باشم. که باشم آنچه می خواهم باشم...

جنس دوستی هایم تغییر خواهد کرد، می دانم. بالطبع جنس آدم های دور و برم هم. اما مهم نیست. بگذار تو را از همان اول با آنچه هستی، ویسپار آریانا بشناسند.

حس جدیدی است خود بودن!

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

- آقای احمدی؟

- بله. جانم؟

- شما مترجمید، درسته؟

- چطور؟

- روی بورد اصلی شماره م هست. یه زنگ بهم بزنید لطفا وقتی سرتون خلوت شد.

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

- بهداد؟

- جان؟

- چقدر فلسفه خوندی؟

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

فرار از پیش داوری ها و چهارچوب هایی نادرست، به قدمت 7 سال...

پ.ن) نام پست برگرفته از کتاب 'داستان بی پایان'.