تاریکی درخشان

شکافت تاریکی، بدون زمان، بدون مکان...

تاریکی درخشان

شکافت تاریکی، بدون زمان، بدون مکان...

طبقه بندی موضوعی
پروژه اویلر

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تنهایی» ثبت شده است

تنها نخواهیم ماند

گان یکم

نزدیکان در جریانن. برای عزیزانی که اینجا رو می‌خونن و من رو به همین واسطه می‌شناسن می‌نویسم، که دارم برای ادامه تحصیل در خارج از کشور اقدام می‌کنم.

اما گان یکم اینه که، خیلی اوقات پیش میاد که آینده‌م رو تصور می‌کنم. احتمال اینکه نتونم اپلای کنم و درسم رو هیچوقت ادامه ندم هست، کم هم نیست. اما گاهی آینده‌م رو تصور می‌کنم پیش خودم؛ بهش فکر می‌کنم، و تصویرش اینه: تنهایی. شب. استودیو یا آزمایشگاه کوچک. تنهایی. کمی سرد. لپتاپ روی میز و احتمالا من پای میز نیستم. یه گوشه - لابد روی زمین - نشستم و گریه می‌کنم. اسپاتیفای لپتاپ برام تار پخش می‌کنه و من گریه می‌کنم. به یاد تمام شب‌های عزیز تهران. به یاد تار گریه می‌کنم.

هربار، توی هر تصویری که از آینده‌م به ذهنم میاد، تهش چنین چیزی رو می‌بینم.

گان دوم

دوست ندارم اینجا رو ادامه بدم.

متنفرم از اینکه اینجا رو ادامه ندم. اینجا قدیمی‌ترین و عزیزترین مکانیه که من توی زندگیم داشتم. تنها مکانیه که بهش حس تعلق دارم. ولی می‌دونم که در حوصله‌م نیست که بنویسم، می‌دونم که خونده نمی‌شه. می‌دونم که فراموشش می‌کنم. می‌دونم که فراموشم می‌کنید. دوست ندارم اینجا رو ادامه بدم. متنفرم از اینکه تنها یادگار زندگیم رو از دست بدم.

گان سوم

همین الان توی دفتر شرکت نشستم و داشتم به این فکر می‌کردم که اگه هیچ دانشگاهی قبولم نکنه، آیا حاضرم دیگه تحصیلم رو ادامه ندم و فقط بچسبم به کار؟ دیدم غیرممکنه برام. محتمل‌ترین چیزی که توی همین چند دقیقه به ذهنم رسید، اینه که اگه نتونم تحصیلم رو ادامه بدم بعید نیست نویسنده بشم. پولم رو در بیارم از یه کار پاره‌وقت و باقیش رو بذارم پای نویسندگی. قشنگه، نه؟

نه.

گان چهارم

هیچوقت توی زندگیم فرصت داشتن چیزی به نام دوست رو نداشتم. در معنای عمیق و کاملش. از دبستان اولم دوتا اسم علی دامغانی و شهرزاد یادم میاد. از دبستان دومم حمید عسگری، که توی یه کوچه بودیم و هرروز فوتبال بازی می‌کردیم. برعکس بازی هرروزمون تو کوچه، توی مدرسه زیاد با هم حرف نمی‌زدیم. وقتی رفتیم راهنمایی و مسیرمون جدا شد هم دیگه حرف نزدیم.

توی راهنمایی وارد گروه دوستی‌ای شدم که تمام معلمام بهم می‌گفتن نشو. مشاورم، معلمم، خیلی‌ها حتا سعی کردن من رو ازشون جدا کنن و من باز با اصرار خودم رو به اونا نزدیک می‌کردم. معلمام بهتر می‌فهمیدن. مشاورم بهتر می‌فهمید. پسرای خوبی بودن، اما اون وسط جای من نبود. البته این چیزیه که الان فکر می‌کنم. شاید اگه اونجا نمی‌بودم همه‌چیز خیلی بدتر از این می‌شد؛ الله اعلم. دبیرستان که رفتم دیگه باهاشون ارتباط نداشتم.

دبیرستان. همون سناریو. آدمای متفاوت. از تمام آدمایی که دوستشون داشتم و بهشون نزدیک بودم دور موندم و خودم رو به آدمایی نزدیک کردم که هیچ ربطی بهم نداشتن. جدا بودیم. بی‌ربط. گوسفند سیاه. قطع ارتباطم به دانشگاه نکشید. چند هفته بعد از کنکور بود که ماجرا تموم شد.

دانشگاه چیزها رو عوض کرد. تاریخچه گفتن بی‌فایده‌ست؛ ماحصل هر اتفاقی که توی دانشگاه افتاد دوستی‌هایی بود که الان توی سال ششم‌شه. فرزاد، امیرحسین، امیرحسین، مجتبا. و لابد من. نمی‌دونم شما اینجا رو می‌خونید یا نه. بعید می‌دونم بخونید. شما جزو ارزشمندترین یادگاری‌های زندگیم هستید. چیزهایی که برام موندن، مثل این وبلاگ. آدمایی که براشون کارهایی که حاضر نیستم رو انجام می‌دم، یعنی کوتاه اومدن، گذشت کردن از کاری که می‌دونم درسته. دفاع نکردن از حرفی که می‌دونم درسته. جمله‌ی «بیخیال، رفاقت‌مون مهم‌تره» چیزی نیست که زیاد برای من معنی داشته باشه. پیش شما، داره. خدا حفظتون کنه برای آدم ضعیفی که من هستم.

پی‌نوشت) منا و مهدخت و محمدِ جان. فرشته و سمانه. صحبتتون جداست. می‌دونید که.

گان پنجم

من همیشه از فامیل‌هام دور بودم. معنای خانواده برام از مادر و پدرم فراتر نمی‌ره. ارتباطمون به دیدارهای سالی یه بار خلاصه می‌شه. دلچسب نیست، اما احساس می‌کنم اگه به هر دلیلی پدر و مادرم قصد سفر نکنن منم هیچوقت با فامیل‌هام ارتباط برقرار نکنم. تموم بشه. مثل خیلی از روابطم که با تغییر کانتکست زندگیم تموم شدن. آدمایی مثل من، همیشه یه سوال بزرگ توی ذهنشون می‌مونه؛ که داشتن خانواده‌ی بزرگتر چه حسی داره؟ داشتن خواهر، داشتن برادر چه حسی داره؟ سوالیه که هیچوقت جوابش روشن نمی‌شه و همین حسرتش رو بیشتر می‌کنه.

تو رو که می‌بینم، نزدیک‌ترین احساسی که فکر می‌کنم می‌تونم به برادر داشته باشم رو بهت دارم. می‌شناسمت، درکت می‌کنم، اخلاقت رو می‌فهمم. توی این مدت با هیچکس اندازه تو نخندیدم، با هیچکس اندازه‌ی تو حرف نزدم، با هیچکس اندازه‌ی تو مشورت نکردم. از هیچکس اندازه‌ی تو اخلاق یاد نگرفتم. پایبند بودن به یه چیزی - هرچیزی - رو یاد گرفتم. بی‌قدرومقدار و برام عزیزه وقتایی که از دست هم ناراحت می‌شیم، چون ناراحتی‌مون از هم سی ثانیه‌ست. و مرد، تردیدی ندارم که تو مفیدترین چیزی هستی که من توی دوره دانشگاهم به دست آوردم؛ که گور پدر هر مدال و رتبه و مسابقه‌ای. گور پدرش وقتی که توی سال آخر ایران‌اپن گند زدیم و من با حال جنگ‌زده‌ها داشتم تو سالن راه می‌رفتم، اومدی گفتی «بهداد ولش کن، بیخیال. من گه خوردم، ببخشید.» نفهمیدم چی رو باید ببخشم و چه کار اشتباهی کردی و قضیه چه ربطی به تو داشت، اما این جمله‌ت یادم موند. یادم موند اگه دوستم ناراحت بود، حتا از دست ترافیک، حتا از خانواده‌ش، حتا از مدیرش تو شرکت، اگه می‌دونم کمکش می‌کنه برم بهش بگم بیخیال، من گه خوردم. یادم موند که آدمایی مثل تو دارن دنیا رو حفظ می‌کنن.

می‌خواستم اینا رو برات قبل رفتنم بنویسم، چون اگه رفتنی بشم احتمالن به تولد سال بعدت نمی‌رسم. اما زندگی کوتاه است، مگه نه آقای ایزدجو؟

تنها در اوج آسمان شب...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید