تاریکی درخشان

شکافت تاریکی، بدون زمان، بدون مکان...

تاریکی درخشان

شکافت تاریکی، بدون زمان، بدون مکان...

طبقه بندی موضوعی
پروژه اویلر

۲ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

یاد تمام زمین‌های خشکیده و باران‌های نآمده

دچار دو چیز شده‌ام که اولی سردرد است و دومی دلتنگی. برای خیلی چیزها دلم تنگ شده است. مثلن برای طبقه چهارم ساختمان ورزش مدرسه.

بهار بود. سال ۹۰ فکر می‌کنم. کوچک بودم و فضای مدرسه مرا به سمت رپ هل داده بود؛ عاشق بهرام بودم و هیچکس و قاف، از پیشرو خوشم نمی‌آمد و Eminem اسطوره‌ام شده بود. بهار ۹۰، شب ساعت ۱ گفتند آلبوم جدید بهرام آمده. صبح که از جاوید پرسیدم، فهمیدم راست بود. آلبوم را دانلود کرده و ریخته بود روی MP3Player اش. آن موقع هنوز خیلی‌ها با این چیز‌ها آهنگ گوش می‌دادند و موبایل فقط برای زنگ زدن بود، موبایل‌ها اکثرن دکمه داشت و هدفون بعضی‌ها به بعضی‌های دیگر نمی‌خورد.

دلم برای سونی اریکسون هم تنگ شده.

دستگاه کوچک و قدیمی و داغانش را گرفتم و کلاس نرفتم. پنهانی بردمش طبقه چهارم ساختمان کوچکی که طبقه دومش سالن ورزش بود و در سومی علی آقا می‌نشست. در طبقه چهارم قفل بود. همیشه قفل بود. من هم برای راه‌پله‌اش رفته بودم. جایی بود که هیچکس، چه بچه و چه ناظم‌ پایش را نمی‌گذاشت. همانجا روی پلکان سنگی و سرد نشستم و هدفون‌ها را گذاشتم توی گوشم و چشمانم را بستم و انگار ناگهان پلک‌های بسته‌ام پرده‌ی سفیدی شده باشد در یک تاریک‌خانه، نور آپارات کهنه‌ای افتاد پشت چشمانم و من دیدم و شنیدم.

فردای من، خیلی وقته که گذشته ازش.

 آب شد و ریخت روی گونه‌های من...

مثل دونه‌های برف.

جادو شده،‌ سحر شده، نمی‌دانم، مسخ شده نشستم و گوش دادم. تمام آلبوم بهرام را بهار ۹۶ روی پله‌های سرد همان ساختمان گوش دادم و بچه‌ها زنگ تفریحشان خورد و آمدند پایین و برگشتند بالا و من هنوز مسحور بهرام بودم.

دلم برای جاوید تنگ شده. سال بعدش نشسته بودیم توی اتاق سمینار و با بلندگوهای کامپیوتری که بهمان داده بودند، با صدای بلند آهنگ تیک‌تاک گذاشته بودیم و تحلیل می‌کردیم. یادم نیست، شاید سانتیمانتال بود و شاید «طولانی» ساعی تازه منتشر شده بود. شب بود و سه چهار نفری بیشتر نمانده بودند مدرسه و هیچکدام هم معلم نبودند. من بودم، جاوید بود، سهیل و پارسا. پارسا جولانی را می‌گویم. همان که آن شب وسط شوخی سرش محکم کوبیده شد به زمین و چند ثانیه بی‌هوش شد و رنگ همه‌مان پرید و الآن دیگر هیچ خبری ازش ندارم، جز عکس‌های پروفایلش که دوربین به دست و در سفر نشانش می دهد. تصور می‌کنم لابد عکاس شده و هیچ‌هایک می‌کند، شاید هم خودش ماشین داشته باشد.

شاید هم عکس‌هایش گمراهم می‌کنند.

دلم برای آن پارسای دیگر هم تنگ شده. کاوکانی بود. رفت استرالیا و ریاضی محض خواند و قبل از این که برود، می‌شود گفت مدتی گرمابه و گلستان بودیم. توی حیاط اشاره‌ای یا صحبتی با هم می‌کردیم و زنگ بعدش می‌دانستیم که نباید کلاس برویم. جایمان مشخص بود، کتابخانه، ته راهروی دوم، روی زمین. قرآن می‌آوردیم، نهج‌البلاغه می‌آوردیم و او مسخره می‌کرد و من پرشور دفاع می‌کردم و می‌خندیدیم. چقدر می‌خندیدیم. دوبار رفتم خانه‌شان. یادم هست از کودکی تا به حال خانه‌ی هیچ دوستی نرفتم. بجز دبستان که بهترین دوستم خانه‌شان توی کوچه‌مان بود و زیاد به خانه هم می‌رفتیم. راهنمایی و بعد هم دبیرستان، هیچوقت خانه‌ی دوست‌هایم نرفتم. البته یک بار رفتم؛ با چند نفر دیگر خانه‌ی یکی از دوستانم رفتیم برای تولدش. دیشب خواب یکی‌شان را دیدم. فهمیدم که چقدر دلم برای هیچ‌کدامشان تنگ نشده.

هنوز خانه‌ی پارسا را یادم هست. خیابان نفت، میرداماد. قبل از این‌که خانه‌ی پارسا بروم، فقط چند بار دیگر آنجا رفته بودم. با دختری که اسمش غزل بود و منشش باران. همیشه‌ی خدا سر تا پا آبی می‌پوشید و لاک آبی می‌زد و سه چهار باری بعد از امتحان‌هایمان مترو میرداماد قرار گذاشتیم و تمام خیابان‌های فرعی و کوچه‌های تنگ و باریک را با هم راه رفتیم و حرف زدیم. بچه‌تر از آن بودیم که به فکر کافه رفتن باشیم. هر مسیر جدیدی را امتحان می‌کردیم و راه می‌رفتیم و بعضی مسیرهارا شاید ده بار می‌رفتیم و بارمی‌گشتیم و غزل باران بود. صدایش می‌کردم Mi bella goccia. معنی‌اش را نمی‌دانست. شاید هم می‌دانست و چیزی نمی‌گفت. یک‌بار گوشی‌اش را ازش گرفتم و نوشتم: 45683968. نمی‌خواستم حرفی بزنم. فقط کاری کردم که خودم را خالی کرده باشم. گوشی را که دادم بهش، چند ثانیه نگاه کرد و بعد شروع کرد دکمه زدن. فهمیدم که فهمیده. نخواستم بداند. گوشی را از دستش گرفتم و پاک کردم. غزل یک روز رفت و دیگر هیچ خبری ازش نشد. باران بند آمده بود.

چند سال بعد دوباره پیدایش کردم. توی مترو ناگهان کسی دستم را از پشت کشید و برگشتم و دیدم و گفتم: مرا تو بی سببی نیستی. به راستی صلت کدام قصیده‌ای تو ای غزل؟ ستاره باران جواب کدام سلامی به آفتاب، از دریچه‌ی تاریک؟ خندید و انگشت‌هایش را نشانم داد. تمام ناخن‌هایش را لاک زده بود، هرکدام را یک رنگ. گفتم جعبه‌ی مداد رنگی کرده‌ای خودت را. حرف زدیم. طوری که انگار هیچ‌وقت بی‌خبر نرفته و بی‌خبر پیدایش نشده بود. تا آخرین لحظه‌ای که دو بچه مدرسه‌ای می‌توانستند دیر به خانه بروند صحبت کردیم و بعد رفتیم. وقتی می‌خواست برود صدایش کردم. غزل، نروی که بروی ها. باشد؟ مدادرنگی‌هایش را در هوا تکان داد و خندید و گفت باشد بهبود. هرچه می‌خواست صدایم می‌کرد. آن لحظه خواسته بود بگوید بهبود. به همان شیرینی که آمده بود، مثل نرم‌ترین باران بهار، به همان نرمی پا کشید و رفت.

از آن روز پنج‌سالی می‌شود که ندیدمش.

دلم برای واتس‌اپ تنگ شده. برای صفحه‌ی سبز بانمکش و آدم‌هایش و شب‌بیداری‌های تا صبح و خوابیدن، بعد از سلام به آفتاب. برای روزی که از دانشگاه تا خانه را پیاده رفتم و از میان ناکجاآبادهایی که هنوز نمی‌شناسم گذشتم و چهار ساعت تمام طول کشید و چهار ساعت تمام تلفن دستم بود و حرف می‌زدم. به خانه که رسیدم رگ پشت پاهایم داشت می‌ترکید و دستم آنقدر گوشی را کنار صورت نگه داشته بود از کار افتاده بود بدنم از خستگی فریاد می‌زد و آن‌قدر خوشحال بودم که خوابم نمی‌برد. چند ساعت به آن صدا و حرف‌ها فکر کردم و بعد خوابیدم.

دلم برای افسانه‌ها تنگ شده. برای دوستانش، برای ایفای نقشش. هردو هنوز هستند. اما ایفای نقشش را نمی‌خواهم و دوستانش، هرچند که هرکدام بی‌نظیر و خوب، دیگر آن دوستان قدیمی نیستند. دلم برای بچه بودن تنگ شده. هنوز هم آیدا را مثل مادر دوست دارم اما دلم تنگ شده که مثل یک بچه‌ی واقعی توی یاهو از سر و کولش بالا بروم و ادایش را در بیاورم و خودم را برایش لوس کنم و او هم هیچوقت خسته نشود و هربار مرا از کولش بلند کند و بگذارد روی زمین و به کارش برسد. یا سعی کنم پشت سر محمد راه بروم و تقلید حرف زدن پرصلابتش را بکنم. دلم برای درد دل کردن تنگ شده. گاهی احساس می‌کنم توی یاهو بیشتر می‌شد دیگران را دوست داشت. یاهو شفاف‌تر بود، بیشتر می‌شد به آدم‌ها نزدیک شد و باهاشان صحبت کرد.

دلم برای درددل‌های شبانه و نیمه‌شبانه با کیمیا تنگ شده. برای دیدن آن روی صاف و صادق نیما. برای شعرهای امیرحسین و فونت قرمز و سیاه مهدخت. برای شادمان این‌طرف و آن‌طرف دویدن‌های منا توی ایفا، برای هیچ بودن و به چشم نیامدن توی میتینگ‌ها و فقط گوش دادن به انبوه اطلاعات و دانشی که دیگران داشتند و بی‌شمار ارجاع‌هایی که به کتاب‌هایی که نخوانده بودم و نشنیده بودم می‌دادند و من بهت زده فقط نگاه می‌کردم و هر حرفشان را می‌بلعیدم.

دلم تنگ شده برای دوست داشتن تمام کسانی که دیگر دلم برایشان تنگ نمی‌شود. دلم تنگ شده برای افطاری‌های مدرسه، که سال‌هاست هیچ‌کدامشان را نمی‌روم تا چشمم به هم‌کلاسی‌ها و معلم‌ها نیفتد. کاش می‌شد روزی که هیچکس نبود مدرسه رفت. کاش می‌شد تمام این جاهای خالی را یک دل سیر نگاه کرد. جای خالی درخت کج و افتاده‌ی حیاط مدرسه را، جای خالی پارساها، جای خالی تمام آهنگ‌هایی که با جاوید گوش کردیم و الآن حتا نمی‌دانم ایران است یا نه. جای خالی تمام معلم‌ها و بچه‌هایی که می‌آمدند و می‌رفتند و ناظم‌هایی که بدوبیراه می‌گفتند و بچه‌هایی که می‌خندیدند و کتک می‌خوردند و سر کلاس می‌رفتند، و جای خالی گودی دیوار راهروی کتابخانه را که جای همیشگی‌مان بود. کاش می‌شد با دست یک جای خالی کوچک و عینکی و ادبی کشید و به دیگران نشانش داد و گفت این جای نیمای بهرامی است، و بعد جای خالی کوچک دیگری کشید، این‌بار نرم و آبی، و گفت اینجا که می‌بینی سال‌هاست که باران نیامده.

افسانه‌ی رگ خواب



رگ خواب، در دو سطح روایت می‌شود. روایت اول همان چیزی است که بر پرده‌ی سینما می‌بینیم، داستان مینا، زنی بی‌کس (لیلا حاتمی) که بازیچه‌ی هوس‌بازی کامران (کوروش تهامی) می‌شود. مینا عاشق می‌شود و این وابستگی، به همراه بی‌توجهی و عشق دروغینی که مرد زمانی ابراز می‌کرد و دیگر نمی‌کند، او را به سقوط می‌کشاند. یک داستان کلاسیک از عشق و خیانت که مثلش را بارها و بارها دیده‌ایم و مخاطبی را که به این قصه‌ی تکراری علاقه دارد، برای بار nام ارضا می‌کند.

اما اگر چشم‌هایمان را ببندیم و یک لایه از روی فیلم و داستانش کنار بزنیم، دیگر با یک داستان ترکی (هرچند خوش‌ساخت) مواجه نیستیم. دیگر حتا با داستان مواجه نیستیم. چیزی که حمید نعمت‌آلله در رگ خواب روایت می‌کند، یک افسانه است. قصه‌ای به قدمت تاریخ که مانند هر افسانه‌ی دیگری که تا به حال روایت شده، بی‌زمان و مکان است. مانند افسانه‌ی آفرینش، مانند افسانه‌ی بهار و زمستان، یا افسانه‌ی عشق و آزادی. ویژگی افسانه این است که بازیگران آن، شخصیت نیستند. تیپ هم نیستند. یک قالبند. یک قالب متحرک که نمایشنامه‌ی آن افسانه را بازی کرده‌اند و هر کسی، در هر زمان و مکانی می‌تواند در آن قالب بنشیند و جهان را یک بار، از آن چشم‌ها ببیند. وقتی از افسانه‌ی بهار می‌گوییم، که دیو زمستانی دختر بهار را به اسارت برده و زمانی که قهرمان ازلی دختر را آزاد کند، بهار و طراوت باز به جهان برمی‌گردد، حواسمان هست که دختر بهار باید جهانی باشد. کسی نمی‌پرسد دختر بهار نامش چیست، از کجا آمده، کودکی‌اش را چطور گذرانده، چه شکلی دارد و چه دوست می‌دارد. می‌دانیم که زیباست و بهار است و همین کفایت می‌کند. قهرمان ازلی، جسور است و قدرتمند و باز همین کافی است. این، افسانه است. تا زمانی که انسان در جهان وجود داشته باشد، دخترانی که به نوعی اسارت دارند (به سنت، به خانواده، به فقر) می‌توانند توسط پسری عاشق آزاد شوند و آن‌وقت دختر بهار می‌شود و پسر، قهرمان ازلی. این، بی‌زمانی و بی‌مکانی افسانه است.

رگ خواب یک افسانه است، و تمام ویژگی‌های یک افسانه را می‌توان در آن پیدا کرد. لیلا حاتمی دختری بی هیچ پشتوانه است که به قول خودش، در دنیا فقط سه نفر او را می‌شناسند. هیچ تعلقی به جامعه‌اش ندارد. خانه‌ای ندارد، پس به شهر و مکانش هم بی‌تعلق است. شخصیتی ندارد و تنها علاقه‌اش در دیدن آگهی تورهای مسافرتی خلاصه می‌شود. ایتالیا، ژاپن، اسپانیا، یونان. مینا، جهانی است. او حتا به زمان خود هم تعلقی ندارد. بجز یک رخداد آب و هوایی حقیقی که آن هم کارکرد احساسی و نمادین در فیلم دارد، اشاره به روز و تاریخی نمی‌بینیم. کامران هم همینطور. او نیز هیچ گذشته‌ای ندارد، خانواده‌ای ندارد و اگر دارد، هیچ صحبتی درباره‌ی آن نمی‌شود، ناگهان از هیچ ظاهر می‌شود و بعد هم در هیچ ناپدید. هیچکدام اطلاعی از گذشته‌ی هم ندارند، چون گذشته‌ای وجود ندارد و همه‌چیز در یک بی‌زمانی و بی‌مکانی در حال رخ دادن است. هرطور زنجیر کردن مینا و کامران به جامعه یا شهر یا زمان، جادوی افسانگی را از رگ خواب می‌گیرد و نعمت‌الله این را خوب می‌داند.

رگ خواب افسانه است، افسانه‌ی تمام دختران ساده‌ای که فریب مردان هوس‌باز را می‌خورند و (شاید هم آگاهانه) عاشق می‌شوند، وابسته می‌شوند و انتهای این وابستگی یک‌طرفه نیز همیشه سقوط است. مردانی مانند کامران کسانی هستند که بلدند هر دختری را عاشق خود کنند، و زنانی مانند مینا کسانی هستند که ساده‌تر از آنند که معنای شک و فریب را بفهمند. عاشق می‌شوند چون عاشق شدن را دوست دارند. برای مرد‌هایی مانند کامران، عشق و رابطه نیست که اهمیت دارد. رابطه برای آن‌ها یک بازی قدرت است؛ خود را به چالش می‌کشند تا ببینند آیا توان به دست آوردن دل دختری را دارند یا نه. برای به دست آوردنش همه‌ی توان خود را به کار می‌برند و زمانی که دختر را عاشق خود کردند، بازی دیگر برای آن‌ها تمام است. کامران‌ها به هدفشان رسیده‌اند، در حالی که بازی برای میناها تازه در این لحظه است که شروع می‌شود. میناها برای ادامه‌ی بازی‌ای که کامران‌ها آن را تمام شده می‌دانند التماس می‌کنند، آن‌ها وابسته‌ی بازی می‌شوند، وابسته‌ی عاشق بودن و معشوق بودن می‌شوند و با تمام دل و جان در میدانی حاضر می‌شوند که حریف دیگر اهمیتی به آن نمی‌دهد. و چون مینا همه‌چیز خود را برای بازی هزینه کرده، اگر بازی وجود نداشته باشد، انگار او دیگر وجود ندارد. با رفتن کامران، زیر پای او خالی می‌شود. جایی برای رفتن ندارد. دست‌گیره‌ای برای گرفتن ندارد. خودش به امید یک بازی ابدی تمام پل‌های پشت سرش را خراب کرده و حالا که فهمیده هیچ‌وقت بازی‌ای وجود نداشته، چاره‌ای جز سقوط ندارد. او سقوط می‌کند، تا انتها سقوط می‌کند. و زمانی که بالاخره تمام بودن بازی را باور می‌کند، می‌تواند روی پای خود بایستد و خود را از منجلابی که به آن افتاده بیرون بکشد.

و اینجا، مهم‌ترین ویژگی (و در فیلم رگ خواب، تلخ‌ترین ویژگی) افسانه خودش را نشان می‌دهد. افسانه، یک ویژگی بسیار حیاتی دارد، و آن تکرار است. در افسانه‌، همه‌چیز در یک سیکل قرار دارد. بهار به زمستان می‌رسد و زمستان به بهار. تاریکی به روشنایی و روشنایی به تاریکی. حاصل‌خیزی به خشک‌سالی و خشک‌سالی به حاصل‌خیزی. قهرمان ازلی هزاران‌بار دختر بهار را آزاد می‌کند و سال بعد، دوباره دیو زمستانی او را به اسارت می‌گیرد. کوبنده‌ترین و تلخ‌ترین لحظه‌ی رگ خواب، پایان‌بندی بی‌نظیر آن است، جایی که این سیکل ناگهان در صورت ما کوبیده می‌شود.

در اولین پلان فیلم، مینا از شوهرش جدا شده، خانه ندارد، کار ندارد، و بی‌کس و کار است. وارد یک بازی عشقی می‌شود و سرانجام، در آخرین پلان فیلم، او را می‌بینیم که از شوهرش جدا شده، خانه ندارد، کار ندارد، و بی‌کس‌وکار است. حتا بی‌کس‌وکار تر از قبل. و معنای این تلخ‌ترین زهر رگ خواب، یعنی پایانی در کار نیست. دوباره کامرانی خواهد آمد، دوباره مینا عاشق خواهد شد، دوباره کامران خواهد رفت و دوباره مینا سقوط خواهد کرد و سپس بالا خواهد آمد و دلش را با کامران دیگری قسمت خواهد کرد و هربار در این میان چیزی از دست خواهد داد. دل مینا هربار شکسته‌تر خواهد شد. هربار گذر از این سیکل او را شکسته‌تر و خردتر و بی‌کس‌تر خواهد کرد. سادگی مینا در آن پلان و مونولوگ نهایی، که می‌گوید دیگر بیدار خواهد بود، دیگر چشم‌هایش را باز خواهد کرد و فریب نخواهد خورد، با انتخاب هوشمندانه شعر و موسیقی فوق‌العاده به پوزخند گرفته می‌شود. رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن - ترک من خراب شبگرد مبتلا کن. در پس‌زمینه‌ی شعر مولانا، صدای تلخ نعمت‌الله را می‌شنوید که می‌گوید رگ خواب مینا عشق است. او باز هم خواهد خوابید. باز هم چشم‌هایش را خواهد بست. باز هم بازیچه‌ی کامران خواهد شد.

مینا، نام تمام دختران زجرکشیده‌ی ساده‌ی عاشق عشق تاریخ است.