تاریکی درخشان

شکافت تاریکی، بدون زمان، بدون مکان...

تاریکی درخشان

شکافت تاریکی، بدون زمان، بدون مکان...

طبقه بندی موضوعی
پروژه اویلر

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زبان و ادبیات فارسی» ثبت شده است

خاک

پسرعموی پدرم، بیش از سی ساله که ساکن اتریشه. دیشب، ساعت 11 رسید خونه مون. بلافاصله با مادرش تماس گرفت.

- سُلام مامان جان. خوبِن؟ احوالِتَ خوبَه؟ مو بگوفتُم مامان ای ساعت دِ خُوَ، ولی گوفتُم دِگه وظیفه‌سته و زنگِشَ مِزنُم. دِگَه شرمنده، دِ خو هم بیِین، بیدارتَ کیدُم. بِرِن د خو رویین. خدافظ.

( سلام مامان جان، خوبید؟ احوالتون خوبه؟ من گفتم مامان این ساعت خوابه ها، ولی گفتم دیگه وظیفه ست،‌ بهتره زنگ بزنم بهش. دیگه شرمنده، خواب هم بودین، بیدارتون کردم. برین بخوابین. خداحافظ.)

و امروز، داشت با برادرش که بسیار بیش از 30 ساله ساکن آمریکاست تلفنی صحبت می کرد.

- خدافظ سعِد جان. خانُمتم سُلامشَ برسَن، خدا نگهدارِتَ. گوشی رو مِتُم به رضا. (رو به پدرم) بیا گوشی رو بگیر، سعید کارت داره.

(خداحافظ سعید جان. به خانمت هم سلام برسون. خدا نگهدارت. گوشی رو میدم به رضا (پدر بنده).

از اون طرف خط، سعید، دوباره شروع کرد به صحبت کردن، گویا به این مضمون که: تو چرا با رضا تهرانی حرف میزنی؟

- ها ای رُضا هم هِچ اثری ازو رُضای قدیم د توش نمَنده. دگه او چیزی که فک منی نِیه. به کل او ریشه و اساسشه فُراموش کیده. (با خنده)

(آره، این رضا هیچ اثری از اون رضای قدیم توش نمونده. دیگه اون چیزی که فکر می کنی نیست. به کل اون ریشه و اساسش رو فراموش کرده.)

و برام بسیار عجیب و جالب بود. یاد رفقای خودمون افتادم، توی چت‌ها یا گفتگو های روزمره‌مون.

- دونت جاج می، خب؟

- اوه، آی لاو یو دود!

- هی! واتس رانگ من؟!‌

و خب...

و همین.

در مجموع،

خاک بر سرمون. :)) آمین.

یک نکته کوچک

جدیدن اونقدر دارم توی افراد مختلف (و حتا ادبی) به این نکته بر می خورم که می ترسم اپیدمی شده باشه. پس، فقط یک نکته کوچک...