تاریکی درخشان

شکافت تاریکی، بدون زمان، بدون مکان...

تاریکی درخشان

شکافت تاریکی، بدون زمان، بدون مکان...

طبقه بندی موضوعی
پروژه اویلر

۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۱ ثبت شده است

احمقانه!

مثل همیشه، توی اتاق مشاوره نشسته است. یک گوشه، روی صندلی مشاوری که نیست، لم داده است و با چشمانی که انگار زندگی و تحرک را از مردمک هایش بیرون کشیده اند، به دیوار یک دست سفید رو برویش خیره شده و هر از چندی هم نگاهی به اطرافش می اندازد. از لا به لای کرکره های شل و ول تک پنجره اتاق مشاوره، شعاع های نور زرد رنگ، به شکل نوار های درخشان موازی، اریب روی صورتش افتاده اند.

میروم سمتش.

- سلام پدی. تو که باز اینجایی! نمیخوای بری پایین؟

- نه بیخیال. اینجا که باشی حسن پور (ناظم پایه) گیر نمیده. راحتم.

میروم جلویش و بین پا هایش می ایستم. کف دست هایم را می گذارم روی دسته های صندلی کامپیوتر که رویش نشسته و وزنم را می اندازم رویشان. خم میشوم روی صورتش.

- پدی تو نمیخوای بری سر کلاس؟

- هوم؟

- کلاس پدرام! کلاس! نمیخوای بری؟ چی داری؟

- ام... شیمی فکر کنم.

اخم میکنم

- پدرام تو که کلاس نمیری. زنگ تفریحم اینجایی و با بچه ها خوش نمیگذرونی. پس چرا میای مدرسه؟

- (با خنده) حالا هستیم دیگه!

بلند میشود و تنش را کشان کشان به سمت کلاس میبرد.

وقتی دارد میرود نگاهش نمیکنم. دوست ندارم بد جوابش را بدهم. آخر وضعش فقط این نیست. وضع خانه اش را هم می دانم. خانه که میرود، تا ساعاتی خواب و بعد هم، بازی و فیس بوک و چند فروند آشغال دیگر، تا 11 شب و خواب دوباره.

زیرچشمی نگاهش میکنم. وقتی مطمئن میشوم نگاهم نمی کند، رو برمیگردانم و چشم میدوزم به پس پیرهن آبی رنگش. زیر لب میگویم، 'تو که زندگی نمیکنی... پس برا چی زنده ای پدرام؟'

درکش نمیکنم. اصلا درکش نمیکنم.

آدم ها، چطور میتوانند در این برهوت بی انتها و بی افقی که هیچ خطی آسمان و زمینش را جدا نکرده ست از هم، قدم بزنند و بی هدف سنگ های ریز را با پا شوت کنند این طرف و آن طرف؟ نمیفهمم آدم ها را که وقتی ازشان میپرسی چرا زنده ای، میگویند: هستیم دیگر! هستیم که باشیم!

دلیل نفس کشیدنشان را نمیفهمم...

------------------

پی نوشت) چندین فقره، شاید حدود 7 8 بار آپ مفصل نوشتم و پاک کردم تو این مدت. به دل نمی نشستند!

------------------

پی نوشت)

استاد: بنویسید بچه ها! فرمول اول: C = K.e0.A/d

اینم بنویسید، فرمول دوم: K.e0 = e

توی این فرمول ها، K یه عدد ثابته برابر با {...} و e0 هم مقداریه که به شما تو صورت سوال میدن و شما باید ضربش کنید توی این عدد ثابت تا مقاومت اصلی رو به دست بیارید.

من: استاد یه سوال! مگه این K عدد ثابت نیست؟ مگه e0 رو هم تو صورت سوال نمیدن؟ خب چه کاریه؟ توانایی ضرب کردن مارو که نمیخوان به چالش بکشن! چرا از همون اول e رو بهمون نمیدن؟

استاد: {...یه سری شر و ور که خودشم نفهمید چی گفت...}

من: ولی استاد جدا این فرمول احمقانه ست.

استاد: برو گمشو بیرون احمق نفهم. احمق خودتی و کل هیکلت! عوضی! خجالت نمیکشی از هیکل ناقصت به معلم توهین میکنی... (ماجرای اولین اخراج کلاسی من در سال سوم دبیرستان...)