تاریکی درخشان

شکافت تاریکی، بدون زمان، بدون مکان...

تاریکی درخشان

شکافت تاریکی، بدون زمان، بدون مکان...

طبقه بندی موضوعی
پروژه اویلر

چندگانه

گاهی فکر هایی به ذهن آدم خطور می کند. کمی صبر می کنی تا پخته تر شوند. می شوند، اما در خلالش فکر جدیدی هم ظاهر می شود. تا جا افتادن آن هم، فکر دیگر و دیگری...

آخرش که به خود می آیی، چندین و چند فکر پخته و گاه سوخته داری که بعضی را هم از یاد برده ای.

چاره ای نیست جز چندگانه نویسی.

- - - - - - - - - - - - - - - - - - -

گان نخست.

موج جدیدی بین مردم راه افتاده. چیزی شبیه موج روشن فکری پنج شش سال پیش. اما خب، اون ضرر چندانی نمی زد. مثل باکتری هایی بود که بی رویه رشد می کردن و آخرشم توی پسآب خودشون غرق می شدن می مردن. اون زمان، آدمای بی فکر یکهو با خوندن یکی دو تا کتاب از نیچه و مارکس، به انا الحق می رسیدن و ادعا و تئوری هاشون تا هفت آسمون می رفت. اما آدمایی که میفهمیدن، اونایی که واقعن فکرشون باز و روشن بود خودشون رو درگیر این گروه نمی کردن. مثل پیرمردایی که روی تراس خونه چای می خورن و به غروب نگاه می کنن، منتظر بودن تا شاهد افول اون شبه روشن فکر ها باشن.

که همینطور هم شد.

اما جدیدن یه بیماری فکری دیگه شیوع پیدا کرده. بیماری ای که هدفش این بار قشر جوگیر و کم سواد جامعه نیست. برعکس، مردم تحصیلکرده و با دانش رو هدف گرفته. این آدمای فرهیخته جدیدن از هر فرسایش و تنش فکری گریزونن. از هر بحثی فرار می کنن. میترسن از بحث، اما این ترس، از شکست خوردن توی مباحثه یا زیر سوال رفتن افکارشون نیست.

این ترس از به نتیجه رسیدنه. خیلی وقت ها توی بحث شرکت می کنن، اما تا میخواد به نتیجه ی بحث برسه، فوری به یه بهونه ای ( سردرد، خوابم میاد، این بحث رو دوست ندارم، اصلن ما چرا باید این حرفا رو بزنیم ) فرار می کنن.

قشر خوش فکر ما از به نتیجه ی جدید رسیدن، از تغییری که باید در پی این نتیجه به وجود بیاد، از تغییر و تحول گریزونن... این واویلاس. این بیماری اگه جلوش گرفته نشه، اگه هرکس درون خودش با این مریضی نجنگه، خیلی سریع از مردم با سواد و با شعور ما فقط بیلبوردهایی میسازه از یه سری تفکرات خوب... چیزی که نه تغییری می کنه و نه تغییری می ده.


این واویلاس...

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

گان دوم.


به هر رابطه ی دو طرفه ای، از ازدواج گرفته تا دوستی مدرسه ای، دو چیز بزرگترین آسیب رو میرسونه. یکیش فراموشیه، اون یکی قدرنشناسی. ( که البته فکر می کنم قدرنشناسی هم بخشیش حاصل فراموشی باشه.)

ما راحت کارایی که برای هم کردیم رو از یاد می بریم. وقتی یه دوست برای تولد بهمون تبریک میگه، اونقدر خوشحال میشیم ازش که گل از گلمون می شکفه. اما یه ماه بعد، وقتی که جلوی جمع خیطمون می کنه و اونقدر ناراحت می شیم که قهر می کنیم باهاش، دیگه یادمون نیست که اکثر آدما تاریخ خوب توی ذهنشون نمی مونه. یادمون میره که چقدر برای اون آدم مهم بودیم که تولدمون رو یادش مونده و احتمالن از یکی دو روز قبل مدام به خودش یاد آوری می کرده که بهمون تبریک بگه.

اون آدم بهمون اهمیت می داده! حالا با این کارش، نشون داده که یا اشتباهی توی کارش بوده که احتمالن لایق بخششه، یا دیگه بهمون اهمیت نمیده، که باید برای ما مهم باشه دلیلش!


همون مَثَل معروف که آدما چیزای پیش چشمشون رو نمی بینن. بعضی وقتا وقتی اونقدر نزدیک میشی به یه آدم که میای پیش چشمش، دیگه نمیبیندت. یادش میره که چقدر دوستش داشتی، چقدر اون آدم برات خاص بوده که اجازه دادی انقدر نزدیک باشه بهت. یادش میره هر آدمی اجازه نداره انقدر بهت نزدیک باشه. یادش میره وقتی ازت دور بود چقدر تلاش می کرد برای نزدیک شدن. تلاش های خودش رو، و اینکه بهش اجازه دادی نزدیک باشه رو فراموش می کنه و قدر نشناس میشه.
دیگه خیلی از کارهایی که براش کردی یا حتا هنوزم لحظه به لحظه داری می کنی، به چشمش نمیان، چه برسه به اینکه براش ارزش داشته باشن یا بخواد براشون قدردان باشه.

یادش میره تو چقدر خاصی و بزرگ. فراموش می کنه هر آدمی حق اینطور حرف زدن باهات رو نداره. اینکه جزئیات زندگیت رو میدونه، ضعف تو نیست. لطف توئه که اجازه دادی بدونه.

که هیچ کس مثل تو نیست.


و بدتر از همه ی اینا، نمیدونه که تو خیلی راحت میتونی همه ی اینا رو یادش بندازی.

ولی چرا این کار رو نمی کنی؟ چون این یادآوری، یادآوری دردناکیه براش، و تو نمیخوای درد بکشه.


اما اون، حتا برای همین هم قدردان نیست...

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

گان سوم.

توی خانواده، معروفم به اینکه هر حرفی بزنم درست در میاد. هربار نظری ازم پرسیده شده، اگه برخلاف نظرم عمل کردن یه بلایی سرشون اومده. و این قضیه اونقدر تکرار شده که خودم هم دارم باور می کنم! :دی

همین چند شب پیش، به پدرم گفتم بشین. گفت نه کار دارم. گفتم خسته ای، بشین. گفت من خوبم. هنوز زبونش روی تلفظ خ خوبم بود که چنان پاش خورد به میز، بیچاره تا آخر شب نتونست راه بره!

بگذریم.

پارسال همین موقع ها، حس خوبی به سال  93 نداشتم. اومد و رفت، و سال خوبی هم نشد. اما الان که به 94 فکر می کنم، حس عجیبی دارم. هم خوبه و هم بد. درواقع خوبه، اما بعد از خیلی بدی ها. حس یه ساخته شدن جدید یه پیشرفت و یه تحول، بعد از کلی بدبختی و خرابی. حس قهرمان پیروزی که وسط یه شهر مخروب از جنگ روی زانو افتاده و فریاد میزنه. یه چیزی بهم میگه سال 94 یه جورایی آپوکالیپتیک خواهد بود!

به هر حال. امیدوارم حسم نادرست باشه و سال 94، تمامش برای همه خوب.

و به عنوان دعای سال نو، براتون آرزو می کنم که اگر چیزی در سر دارید، به اندازه همون فکر کنید. اگه شمایی که باید، فکر نکنید، کسایی فکر می کنن که نباید. و نتیجه ش میشه همین چیزِ به قول کدکنی: سطل زباله ایست زمین، در فضا رها.

و دعا می کنم همیشه عاشق باشید. بسترش رو که این نسیم معروف بهاری فراهم می کنه. سوژه ش رو هم خودتون پیدا کنید و یا علی!


سال 94 همه تون فرخنده تر از هر سال! :)

پیر شدیم، ولی بزرگ...؟

درود. بعد از مدت های مدید دوری از رپ فارسی، آلبوم بزرگ رو به خاطر ویلسون گوش کردم و بعد از دو سه سال و اندی تصمیم گرفتم این وبلاگ رو از حالت دل نوشته‌ی محض در بیارم. در این پست بررسی آلبوم بزرگ رو خواهم کرد.




      بیت

ویژگی مشترک تمام بیتها، تکراری بودن وحشتناکشون بود. سازبندی حتا یک ذره تنوع نداشت و توی 19 تا آهنگ مداوم، با حتا ضرب های تکراری، بسیار خسته کننده بود. درسته که سازبندی ثابت به یکرنگ شدن آلبوم کمک می کنه و میتونه امضای خاصی به اثر ببخشه، اما نه تکرار 19 بار ریتم ها و سبک آهنگسازی یکسان! آهنگسازی هیدن واقعن ناامیدم کرد.

حتا بعضی آهنگ ها به نظرم بیت های یکسان داشت، نه شبیه!

"همین.ک.ه" ، "تند نرو" و "یکی دیگه" به خاطر ریتم متفاوتش و "پشت دست" به خاطر تنظیم عالیش، تنها بیت های قابل قبول آلبوم بودن.



      کورس

دو سه تا کورس رپ وجود داشت، که یکی از یکی وحشتناکتر بود. "تا من اومدم بریزم بهم" های ویلسون که بسیار هم بی معنی و بی ربط به شعر و اتمسفر آهنگ بود، و "کلاش، علاف، مفتبر،" و بعد "پشت دست" که معلوم نیست فحشه، صفت منفیه، و اگه نیست باز چه ربطی به بقیه داره؟ - هرچند که این کورس جزو بهترین های آلبوم بود. -

تارا صدا و اجرای خوبی داره اما معمولن شعراش رو درست انتخاب نمی کنه. آرش دارا اما وزنه‌ی مثبت آلبوم تلقی می شه. صدای قوی و گرم، با اجرای مناسب و به جا.

جز اینها، اکثر کورس های آلبوم رو هیدن سافت راک میخونه. خیلی خوبه و بالاخره مهراد اجازه پیدا می کنه هنر خودش رو به رخ بکشه، اما اونقدر ازین آزادی جدید جوگیر میشه که دیگه به بخش هنری کار توجهی نداره. دقیقن مثل بیت ها، تمام کورس های سافت راکی که هیدن میخونه لحن یکسان و تکراری داره که بعد از سه آهنگ به سرعت خسته کننده می شه. اونقدر که دیگه رغبتی برای گوش کردن به آهنگ های بعدی نداری.



      ورس

ورس های هر کس رو جدا بررسی می کنم.

هیدن: تکرار، تکرار، تکرار و بازهم تکرار. تمام چیزی که توی این آلبوم از مهراد میشنویم تکرار همون سبک خاصیه که توی زاخارنامه بهش رسید. هر ورس طوریه که انگار داریم به ادامه‌ی  ورس هیدن توی "تهران مال منه" یا "نباید وایسیم" یا "سیگار صورتی" گوش می کنیم. محض رضای خدا حتا یکبار هم فلو عوض نمی کنه. اصولن قرار بود این آلبوم به ویلسون امیدوارم کنه، از مهراد ناامیدم کرد...

توی "بریزم بهم" فوق العاده بود، فلوی نوآورانه و تکست خیلی قوی. "بزرگ" و "پشت دست" و "یکی دیگه" هم خوب بودن و "تا ته" تنها تکست هیدن بود که راضیم کرد. موندگار بود و خاص...

ویلسون: وقتی خبر بازگشت ویلسون رسید، فکر کردم توی 7 سال غیبتش از رپ دور نبوده و تمرین داشته و با سبک های جدید رپ، با فلوهای جدید پیشگام های رپ مثل هیچکس و حسین و پایا و ساعی آشنا شده، با رایم های جدید آهنگساز های برجسته مثل آتور و تهم و مهدیار آشنا شده، و حالا میخواد ویلسونی که 7 سال پیش توی اوج بود رو دوباره یه سر و گردن بالاتر از بقیه، تحویل رپ فارسی بده. اما متاسفانه اینطور نبوده، و بسیار متاسف شدم که چرا طرفداری ویلسون رو کردم توی مشاجره های اخیر. کسی که حتا از اوج 7 سال پیش خودش پایین اومده و چنین تکست های آماتوری میگه، چرا میاد به گروهی مچ و قوی مثل زدبازی گند میزنه؟ درسته که فلوی غلط کم داره اما همه چیز که روی رایم نشستن و سوار بیت شدن و فلو نیست. تکست دوستان... تکست! به شخصه یاد تکست های دوستان دبیرستانیم میافتادم.

انتظار داشتم بعد از این همه سال، ویلسون بمب بشه اما تنها نو آوری که تا حالا بهش رسیده بود، تلفظ گرادیانی قافیه ها (برای جور کردن وزن و فاقیه) بود که تازه اون رو هم پایا و فدایی مدتیه دارن روش کار می کنن و چیز جدیدی نیست. ورس های افتضاحی مثل eloel و "کافی نیست" و "همین.ک.ه" و "هارم" نشون همین ماجرا هستن. توی "تند نرو" با اینکه مهراد اونقدر افکت گذاشته که دیگه از صدای flat سامان چیزی نمونده، با اینحال تکست ضعیفش کامل جلب توجه می کنه. و نکته خیلی جالبی که برام وجود داشت، این بود که با وجود این دعواهای مداوم پیشرو و زدبازی، سامان انقدر توی سبکش از پیشرو الهام گرفته! بعضی جاها فلوی سامان حتا ضرب به ضرب با فلوی پیشرو توی آهنگایی مثل "کلافگی" یکسانه!

"بریزم به هم"، "پشت دست" و "یکی دیگه" تنها ورس های قابل قبولش بودن.

ام جی: توی سه تا آهنگ حضور داره. "همین.ک.ه" رو به گند می کشه، توی "هارم" و "پشت دست" غوغا می کنه و تفاوت تسلطش به تکست و بیت رو با کسی که 7 سال ازین کار دور بوده راحت به رخ می کشه. سه تا آهنگ، سه فلوی کاملن متفاوت، سه تا اجرا و لحن کاملن متفاوت. مقایسه شود با ویلسون.

و اما آخرین بحث، درباره ی افتضاح وحشتناکی بود به نام شیدا. نصف شب موقع گوش کردنش، تقریبن حالت تهوع و سرگیجه بهم دست داد. آخه دوستان، آخه عزیزان، شماها که هیچی از وزن عروضی نمیدونید خیلی بیجا می کنید روی ریتم زورخونه و ضرب تنبک ورس "رپ کهن" میخونید. سامان که ارزش خودش رو توی آهنگ های قبلی از دست داده بود، اما هرچی آبرو برای مهراد مونده بود توی این آهنگ رفت. - هرچند که وزن ها رو خیلی بیشتر رعایت می کرد. - و خب فقط میشه گفت وحشتناک بود و شبیه شعرگفتن های بچه های دبستانی. کاری به تولیدش ندارم. بالاخره تجربه ست. اما با چه عقلی این رو منتشر کردن؟ یعنی از دید خودشون این آهنگ در سطح چیزی مثل "یکی دیگه" یا "قرمز" بوده...؟

اگه چنین باشه، باید فاتحه ی درک هیپ هاپی و حتا موسیقایی مهراد رو خوند...

دیوانگیه دیگه...

چه میشه کرد؟ بعضی وقتا هیچ کار دیگه ای نمیتونی بکنی. بعضی وقتا هست که فقط دقیقه به دقیقه دراز میکشی رو تختت و زانو هات رو میگیری تو بغل و لبخند میزنی. چشماتو قبلش می بندی البته.

بعضی وقتا زندگی یه جورایی میشه، یه اتفاقایی میفته، که باعث میشه چشمات مدام راه بردارن. بری تو فکر. تنها بشی. بری تو لاک خودت.

فکر کنی... به لحظاتی که زندگیشون نکردی.

فکر کنی... به لحظاتی که زندگیشون کردی. و دوباره زندگیشون کنی. و دوباره و دوباره...

اینجور وقت ها، یه تصویر برات از هر واقعیتی ارزشمند تر میشه. یه فکر از همه حس های دورت برات رنگین تر میشه. برا همین دلت میخواد تا اونجا که میتونی اون تصویر رو ببینی. تا وقتی که آخرین بارقه هاش از حافظه ت میره، حسش کنی.

جواب بقیه رو نمیدونی چی باید بدی. کسایی که هی بهت میگن بهداد چه مرگت شده؟ چرا انقد تو فکری؟ چرا اینجا نیستی؟

چی میتونی بگی بهشون؟ بگی یه خاطره دارم که میخوام تا از ذهنم نرفته، هزار و هفت بار تکرارش کنم برا خودم؟ می خندن بهت.

سر کلاسا رو چیکار کنی؟ همون وقتایی که سرت رو میذاری رو میز و آه می کشی. آه ازین آه کشیدن ها...

آه از حسرت یه نم مختصر رو لب ها... از حسرت یه تن گرم بین دستات...

 آه از وقتایی که با هر نفس ته دلت خالی می شه.

آه از وقتایی که تپش قلبت اونقد بالاس که سخت نفس می کشی. شب رو تختت خوابیدی اما یهو به نفس نفس میفتی. آه از هوایی که اینجور موقع ها نیست...

یه وقتایی هست که درد قفسه سینه ت خوشحالت می کنه. فشاری که رو قلبته دهن ریه هات رو میگاد اما روحت رو آروم می کنه.

یه وقتایی هست که بغض گلوت نه از دلتنگیه، نه غم. فقط هست، نمیدونی چرا هست و دلت میخواد اونقد بمونه که فرصت شکستن پیدا کنه. اونقد گریه کنی که سبک بشی.

ولی حیف که نمیشکنه این لامصب. حیف...

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

ای تو آرام جان و تن...

شاعر می‌فرماید که:

تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری،

نشاید که نامت نهند آدمی...

گوساله!

مرا تو بی سببی نیستی...

تو.

به نام تو.

به نام تو آغاز می کنم که آغاز من به تو بوده است. که همه چیز از تو شروع می شود. که خوشا نظر بازیا که تو آغاز می کنی. که مرا تو بی سببی نیستی. که سبب های مسبب هایم شده ای و اسباب شان. که حتا سبب آنچه شده ای که پیش از تو بوده.

به نام تو که کابوس تمام فلاسفه و صوفستاییانی. به تو که وجودت ناقضی به تمام براهین است و ادله. که خود جلوه تسلسلی و دور از معجزات توست.

 نگاه از کلام تو شکل می بندد. یا که شاید کلام بود و نگاه. نمی دانم. این هم از معجزات توست که در وصفت هر معنی به پوچی می رسد و هر بی معنایی به معنا. غلط هایم را تو درست می کنی و درست هایم را تو نادرست. که نمی دانمت که چگونه ای و چیستی و چرایی و چه، اما بودنت نشانم می دهد که هستی. تویی که بودنت برهان نمی خواهد. تو نقطه اتکای ارشمیدسی. حالا دیگر تردید ندارم که اگر یافته بودت، دنیا را تکان می داد.

و تو را چه نیاز به واسطه؟ چه دنیا ها که به نگاهی تکان نداده ای.

تویی که آرامش طوفانی و دست گرفته ای در میان این امواج و دست گرفته ام در میان این تندباد ها... دستم را گرفته ای و دستت را گرفته ام. به کدامین نیرو؟ نمی دانم. احساست می کنم و احساست نمی کنم، که چون هوای منی و تنفس ات می کنم. که به هر دم فرو می برمت و به هر بازدم برون نمی آیی، که بر جانم نشسته ای.

کلام از نگاه تو شکل می بندد. دنیا از نگاه تو شکل می بندد. آنچه شکل گرفته از جامدات، وامدار نگاه توست. پس قسم به نام تو که تو خود ششمین روز آفرینشی...

به نام تو می نویسم، به نام تو می نویسم که موسیقی نیستی. تو نوای منی. نی نوای من. نغمه ات را به هر دشت چوپان ها می نوازند و تو بال ساینده به بال باد، در لا به لای انسان های شهر می چمی و نوازششان می کنی. که خبرشان می دهی از گل هایی که تازه روییده اند. که سلام سبزه های نورسیده را به مردم می رسانی، و آنجاست که از چهره عاشق پرده می افتد. تو به گوش عاشقان که نجوا می کنی، ناخودآگاه لبخند می زنند…

به نام تو که آغوش گرم باد های صحرایی. که شکننده سکوتی به سکوت. که رونده ی سکونی به سکون.

به نام تو می نویسم،

که مرا تو بی سببی نیست مرا.

که بی تو سببی نیست مرا.

که بی تو نیست مرا.

که قلم هم شوق نوشتن از تو را دارد. هربار که بر برگ می گذارمش، آنقدر می نویسد که تمام جوهر و جوهره اش را تو به پایان می بری.

اما حال که نوشته ام، آرامم.

 کاغذم را به صورتت ببر. می شنوی؟

عطر تو از واژه هایم به مشام می رسد...

شما، آری، شما...

برای شما می نویسم دوستانم. آری. برای شما.

شمایی که مجموع تمام غم هایم اید و دلیل آرام گرفتن چند روزه شان. این بار از شما می نویسم، و نام می برم. نام می برم، تا بدانید. تا همیشه بدانید که در این سال ها، چه گذشته است...

علیرضا، کیارش، امیرسالار. شمایی که تنها یادگارم ازتان، حسرت آغوش گرمتان است، که لحظه ای آرامم کند. شمایی که شاید بیش از هر کس دیگری دوستتان داشتم و شاید از هر کسی برایم دورتر بودید... چرا؟ نمی دانم. شمایی که شاید بزرگترین درد جدایی ام از جامعه کوچک 7 ساله مان بودید. دوستتان داشتم. با تمام وجودم دوستتان داشتم و با عمیق ترین احساساتم. غمگین که بودم، اطرافیانم با من صحبت می کردند. شما اما، تنها نگاهم می کردید، و من آرام می شدم. شمایی که خوش ترین لحظات 7 ساله ام، گفتگو های گاه گاهِ به تنهاییِ زنگ های تفریحِ کلاس های خالی بود. از میان تمام آدم های زندگی 19 ساله ام، هیچ کس را مانند شما دوست نداشته ام.

آری، شما.

پارسای منجم. شاید هیچگاه نگفته باشم، شاید حتا تصورش را هم به ذهنت راه نداده باشی، اما همیشه دوستت داشتم. خیلی بیشتر از آنکه تصور می کنی. حسرت یک اردوی رصد با تو همیشه در دلم خواهد ماند پارسای خوب.

علی افشاریان. بعید می دانم هیچوقت گذرت به این ناکجای تاریک بیافتد. اما اگر راهت بی راهه شد و سر از اینجا در آوردی، می خواهم بدانی که صاف بودی و ساده. آنقدر زلال که تصویر نشان می دادی.

امیرحسین حسن پور. پرده های زیادی میان ما بود. نه ما باعثش بودیم و نه توان پس زدنشان را داشتیم. حیف بود امیرحسین. کاش می شد. اما، زندگی ها همیشه پر از کاش ها و افسوس هاست. پیک گیتارت را خواستم برایت پس بیاورم، اما جوابی ندادی. شاید خواستی برایم به یادگار بماند و شاید صدایت نرسید. نگاهش خواهم داشت، برادر. هیچگاه گیتار نخواهم نواخت، اما یادگار تو را همیشه خواهم داشت.

هاتف. خیلی چیز ها بود که باید می گفتم، نگفتم و نشنیدی. خیلی چیز ها بود، که گفتم و نشنیدی. خیلی چیز ها...

کیامهر. The lovely Joe you were, The lovely Joe you remain!

عرفان. دیر شناختمت. خیلی دیر. اگر کمی زودتر بود... شاید تو هم اولین مخاطب این پست بودی. کسی چه می داند...

صدرا. همیشه یادم از اوایل راهنمایی می افتد که در راه پله ها و حیاط، کنار هم راه می رفتیم و معلم ها تک تک می پرسیدند: برادرید یا پسر عمو؟ همیشه اخلاق های مزخرفت را همراه داشتی، مثل من. تو هم جایگاه خودت را پیدا نکردی. شاید اگر تو جای دیگری، در کلاس دیگری می بودی، آینده ات هیچوقت اینطور رقم نمی خورد. همیشه ناراحتت بودم صدرا. در چشمانت فروغی بود از چیز هایی که می توانستند باشند، اما محکوم بودند به عدم...

سجاد، محمدرضا نجفی. نمی دانم چه شد برادران. نمی دانم. اما می دانم که دوستتان داشتم. اما می دانم که دوستتان دارم. هنوز هم دوستتان دارم. با وجود همه چیز هایی که گذشت...

هادی. تو هم مثل فرید، برایم نمونه "پسر خوب" بودی! نمونه کسی که شاید هیچوقت نمی خواستم باشم، اما اگر روزی پسری داشته باشم، دوست دارم مانند تو باشد!

دانیال طلوعی. طلوع نکردی در دنیای من. در دنیای ما هم، نیامده غروب کردی. کاش بیشتر بودی. کاش.

پوریا عابدی. حرف های من و تو همیشه باید سه نقطه بمانند، مگر نه؟ به یاد همیشه {...}

عارف. پسرک چاق بد هیکل و بدقواره با پولیور زرشکی اول راهنمایی، در دبیرستان بالاخره غنچه داد. هربار که عکس های قدیمت را می بینم، ناخودآگاه یاد جوجه اردک زشت می افتم. حالا قو نشدی، اما از کراهت کودکی ات خوب در آمدی! :دی

7 سال با هم بودیم. شاید بیشتر از هر کس دیگر، وقتم با تو گذشت. 5 سالش را هم کلاس بودیم و هر 5 سالش را کنار هم نشستیم. هیچوقت بهترین دوستت نبودم. می دانم. اما بیشتر از همه در آن جامعه کوچکمان با تو صمیمی بودم. خلاصه، جای خاصی در قلبم داری پسرک!

دانیال فخاریان. کسی هستی که خیلی کم با تو صحبت کردم، خیلی کم دیدمت و کمتر می شناسمت. اما، نمیدانم چرا همیشه دلم برایت تنگ می شود!

امین قاسم زاده. بزرگ شدنت را به چشم دیدم. یک روز، امین کوچک و خوشحال بودی و روز بعد، به جای تو مردی بزرگ برابرم ایستاده بود. دیدار هایمان، نگاه هایمان، همیشه تلخی خاطراتی دارد که هیچ کدام قصد به زبان آوردنشان را نداریم. تا ابد. مرد تنهای با معرفت...

مجتبا. از خواب هایم است. اوهام روزانه و شبانه ام. روی صندلی نشسته ام و کتاب می خوانم. پسر کوچکم دوان دوان می آید و می گوید: بابا، دکتر محمدنژاد میخواد بیاد دبیرستانمون! جلسه شب شعر بعدی!

ذوق کرده و یک جا بند نمی شود. از تصور از نزدیک دیدن دکتر محمدنژاد سر از پا نمی شناسد. لبخند می زنم و برایش می گویم که آن قدیم ها، قدیم های خیلی دور، در اتوبوس هایی که از دکه روزنامه فروشی ای میان بیابانی بی سر و ته راهی متروی صادقیه می شدند، دکتر محمدنژاد شعر ها و داستان های بی سر و تهش را که با اعتماد به نفس تمام، با فونت خوب روی کاغذ پرینت گرفته بود بهمان می داد تا بخوانیم و به چرندیاتش بخندیم. برایش تعریف می کنم از شب شعر عاشورایی که دکتر محمدنژاد شعر خواند، اما آنقدر اضطراب داشت و آنقدر آرام خواند که صدای تپش های قلبش بلند تر از اصوات خارج شده از لب هایش بود. می گویم از حضاری که برای شعر نشنیده دست زدند... همیشه برایش تعریف کرده ام و همیشه با حیرت گوش داده است. همیشه به اینجا که می رسد، زیر گریه می زنم. پسر اما، هنوز در حیرت است. آخر او دکتر محمدنژاد را می پرستد...

مهدی منصوری. نمی دانم چه بودی مرد جوان. هیچ نمی دانم، جز یک چیز. فقط می دانم، که چیزی که می دانم نبودی. همین. دلم همیشه برایت تنگ می شود مهدی...

علی موسوی. باران می آمد، سیل می شد، زمین می لرزید، آسمان سقوط می کرد، طوفان به راه می افتاد، تو باز هم آرام بودی. همیشه آرام و همیشه با همان لبخند. انگار که دنیا همین آرامش محدودش را هم مدیون آرامش توست!

محمد هنری. چیزی که از تو همیشه در خاطرم خواهد ماند، این است که استاد گفتن را از تو شروع کردیم و بعد به معلم ها تعمیم دادیم!

علی کیا. برادر. خیلی ها دوستت نداشتند و خیلی ها چشم دیدنت را. اما من می شناختمت. می دانستم اشتباه می کنند. تو فقط ظاهر عوض کرده بودی. پوششت، لحنت، حرف ها و کارهایت تغییر کرده بود، اما قلبت نه. تو همیشه برادرم بودی.

همه شما را دوست دارم. این روز ها دلم از نبودن هر کدامتان آتش گرفته است. دلم می خواهد دوباره زندگی کنم. گذشته ها را دوباره زندگی کنم. هر روز ببینمتان، مثل قبل، اما این بار سر صحبت را باز کنم. ساعت ها با هر کدامتان حرف بزنم. هرکدامتان را در آغوش بکشم و شب، آسوده بخوابم که فردا دوباره تک تکتان را خواهم دید.

دلم برای همه تان تنگ شده است دوستانم. برای همه چیزتان. برای شمایی که نمی دانستید و همه چیزم بودید. برای شمایی که حتا با من حرف نمی زدید. شمایی که هیچوقت مرا طور دیگری ندیده بودید. شمایی که حتا زحمت دیدنم را به خودتان نداده بودید.

دلم برای همه شما تنگ شده است، آری، شما...

- - - - - - - - - - - - - - - - - - -

جز چهار نفر نخست که بی ترتیب وارد لیست شده اند، بقیه به ترتیب فهرست موبایلم هستند. اگر کسی از قلم افتاده است، یا شماره اش را نداشته ام، یا حرفش را.

نیایش

دانلود

پ.ن) آهنگی که تمام حرف های این چند وقته ـم رو بیان می کنه.

خاک سرد

ابر ها یکپارچه اند. مات و سرد، با چهره هایی بی حالت و بی روح دست در دست هم داده اند و آسمان را پوشانده. بالا را که نگاه کنی، گه گاه ذره ای پیچ و تاب ابر ها، یا رنگ متفاوت بعضی هایشان باعث می شود این حس ترسناک را که خدا کاغذی رنگی بالای سرت نگه داشته است، فراموش کنی.

دست هایم یخ کرده اند. انگشتانم سخت تکان می خورند. هرطور شده گوشی را از جیبم بیرون می آورم و موزیک هایم را باز می کنم. به دلایلی چند آلبوم - به شمار دو دست شاید - بیشتر در آن نیست. مانند ابر هایم حسی ندارم. بدون فکر، یکی شان را باز می کنم و گوشی در جیبم جا خوش می کند. دوباره.

روی شیب ملایم خیابان پایین می روم. از کنارم ماشین ها دانه دانه می گذرند. همیشه برایم جالب بوده است. کارخانه های ایران چند مدل محدود بیشتر ندارند، اما ماشین هایی که در خیابان از کنارت می گذرند، هیچکدام شبیه دیگری نیستند. حتا ون های سبز رنگی هم که روی یک سر شیشه جلویشان نوشته تجریش، و سر دیگر ولنجک. آنها هم شبیه هم نیستند. یکی از راننده ها در ترافیک سیگار می کشد و دیگری سرش را از پنجره بیرون برده و به جایی نگاه می کند که مطمئنم نمی بیندش. ظاهر که هیچ. حتا غم های دلشان هم دنیایی تفاوت دارد...

من طالب آرامشم، این شهر نور و آسایش هم... زخم ها رومه آثارش هم، که باعث شدن من آزاد بشم...

پاهایم از همیشه سنگین تر است. قدم که بر می دارم، به سختی و اکراه بالا می آیند و وقتی نوبت پایین آمدن و زمین خوردن می رسد، چنان به سنگفرش ها می کوبند که زانو هایم درد می گیرد. سنگ فرش ها... شاید زخم های تنشان به خاطر قدم های سنگین من و هزاران منِ غمگین تر از منی است که سال هاست زیر ابر های به هم پیوسته راه می روند و فاصله بین دو گامشان به یافتن انگیزه ای برای برداشتن گام بعد صرف می شود...

یاد گرفتم آدم نباشم. خیلی غیر باور نباشم. سخته مرگ رو زندگی کنم و... اهل این شهر بم نمی خورن خب...

به فکر پیشینیانم فرو می روم. می گویند دو چیز آدم را کوچک می کند. آسمان و تاریخ. وقتی تصور تک تک دانشجو های ترم اولی را می کنم که در خنکای هوای ابری پاییز، با پای دردناکشان تصمیم می گیرند تا تجریش پیاده بروند، اینکه روی همان سنگ فرش ها و آسفالت هایی قدم برداشته اند که من، کوچکم می کند. نمی دانم باید گفت غم هر آدم به اندازه تمام جهانش بزرگ است، یا آسمان حق دارد که اهمیتی به تو ندهد. آخر آسمان هزاران سال است که هزاران هزار آدم بی روح تر از تو را دیده که نگاهشان را به خاک سرد و مرده دوخته اند و رد شده اند، شاید برای آخرین بار... تو، اگر مهم ترین هم باشی، باز یکی از آن هزاران نفری. نه جدیدی و نه خاص. نمونه ای جدید از کلیشه ای به قدمت انسان...

مقابل شیرینی فروشی شیکی توقف می کنم. آیا هیچکدام از "من" های دیگر هم وسوسه وارد شدن به آنجا را تجربه کرده اند، یا مثل من، هوس را مانند حس های دیگر خاموش کرده و به گفتگوی آسفالت و پاهایشان ادامه داده اند؟

و اگر کسی این کلیشه را شکسته و وارد شیرینی فروشی شده... آیا آسمانِ بی مهر، او را، که کلیشه خودش را ساخته است، هنوز به یاد دارد...؟

ننگ، ینی مردِ رو سیاه... جو، ینی عکسِ رو سیگار... مرگ، یعنی زندهِ بیمار... من...

جمله آخرش شعر اخوان را به یادم می آورد. سعی می کنم تصویر واژه ها را به یاد بیاورم.

شب از شب های پاییزیست...

خموش و مهربان با من،

به کردار پرستاری سیه پوشیده،

پیشاپیش دل برکنده از بیمار،

نشسته در کنارم، اشک بارد شب...

من این می گویم و دنباله دارد شب...

هجوم خاطرات... شب های سرد... قدم زدن های به نیمهوشی در خیابان نورآلود و میان مردم پرصدا... درد های شبانه و سکوت روزانه...

همه را پس می زنم. ورق زدن خاطرات شاید لطفی داشته باشد، اما زنده کردنشان نه. نبش قبر همیشه گناه داشته است...

هوا ابری با یه نسیم خنک... که همون هوای دلگیر رو می بره تو رگ...

راست می گوید. مردم غم هایشان را، وزنه های سنگین دلشان را بازدم می کنند، دودش را به هوا می فرستند، گریه اش می کنند، فریادش می زنند... بیرونش می ریزند.

پس آسمان شهرمان آرام آرام سنگین تر می شود، حس و حالِ نگار و طرح و رنگ به خود گرفتن از وجودش نقش می بازد و می شود یک رنگ و پیوسته و بی روح...

کاش مردم کمی هم غم هایشان را برای خودشان نگه می داشتند... هوای غمین را نفس که می کشی انگار راه گلویت را می بندد. سخت نفس می کشی. سینه ات به صدا می افتد. سرت را پایین می اندازی و به فکر فرو می روی. می روی...

پس تو مثل من آروم بگیر... حس باد و بارون بگیر...

هدفون را از گوشم بیرون می کشم. بی هدف به اطرافم نگاه می کنم و پوزخند می زنم.

ما سال هاست آرام گرفته ایم برادر. آنجا که تو ایستاده ای، سال هاست آرامگاه ماست...

نشان آرین

به قول نیما: دانشگاهی هستیم، پس از دانشگاه می نویسیم.

دانشگاه خوب است. آدم هایش را نمی گویم. روی صحبتم با خود دانشگاه است.

یک طرفش، سرمای گور دارد و غمِ باران و بغضِ نمناکِ آسمانِ گرفتهِ همیشه-کبود، زمین های خیس و هوای پاک...

یک طرفش اما، آدم هایی هستند که نمیشناسندت. چه استاد، چه دانشجو، چه پرنده های بی شمار... نمی دانند که هستی. وقتی می بینندت، نگاهشان کنجکاو است. نه اینکه کنج باشی، اما می کاوندت. زیر و رویت را بر انداز می کنند بلکه چیزی دستشان بیاید. اکثرشان حتا اسمت را هم نمی دانند و اگر هم بدانند، خودت بهشان گفته ای.

 بهترین فرصت است برای من. برای منی که هیچوقت خود نبوده ام. که خود باشم. که باشم آنچه می خواهم باشم...

جنس دوستی هایم تغییر خواهد کرد، می دانم. بالطبع جنس آدم های دور و برم هم. اما مهم نیست. بگذار تو را از همان اول با آنچه هستی، ویسپار آریانا بشناسند.

حس جدیدی است خود بودن!

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

- آقای احمدی؟

- بله. جانم؟

- شما مترجمید، درسته؟

- چطور؟

- روی بورد اصلی شماره م هست. یه زنگ بهم بزنید لطفا وقتی سرتون خلوت شد.

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

- بهداد؟

- جان؟

- چقدر فلسفه خوندی؟

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

فرار از پیش داوری ها و چهارچوب هایی نادرست، به قدمت 7 سال...

پ.ن) نام پست برگرفته از کتاب 'داستان بی پایان'.

تنها در اوج آسمان شب...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید