تاریکی درخشان

شکافت تاریکی، بدون زمان، بدون مکان...

تاریکی درخشان

شکافت تاریکی، بدون زمان، بدون مکان...

طبقه بندی موضوعی
پروژه اویلر

واران وارانه...

واران وارانه،‌ گل ریزه ریزه

عزیزکم،

گل ریزه ریزه...

وعده‌ی وهار دای،

عزیزکم،

یه خو پاییزه...

نازنین،

یه خو پاییزه...


چه شروعی برای پاییز می‌تونه قشنگ‌تر از یه جدایی باشه، یه چای گرم روی تراس ابری و بارونی، مص صورتت با قطره‌های کم تعداد بارون روی دستت و اشک ریختن با یه شعر پاییزی مثل این، به زبون پاییزی کردی و صدای پاییزی شهرام ناظری؟ ها؟

از شعر و موسیقی | دانلود

برای پست پیشین، قرار بود لینک دانلود بذارم.

این هم لینک دانلود:



جو ساتریانی - آندلس

جان پتروچی - بوسه ی گلاسگو

اریک جانسون - منهتن






امیدوارم لذت ببرید.

از شعر و موسیقی

شعر

عجیب شعریه. عجیب شعری...

دیر زمانی است نخوابیده ام  

با دل بیدار تو را دیده ام  

 

حال مرا نوبت پرواز شد   

هر نفسم نقطه آغاز شد  

 

باور دنیایی دل بسته شد  

 این دل دلسوخته وارسته شد 

ساقی من جام شبم برگرفت   

قصه مستی من از سر گرفت  

 

دیر زمانی است نخوابیده ام  

با دل بیدار تو را دیده ام 

 شب شد و وقت سحر و باده شد   

ساقی من آمد و آواره شد  

 

ساز سحر دست نوازش گرفت  

یاد تو با من سر سازش گرفت  

شبنم اشک است که نم میزند   

از تو و از یاد تو دم میزند   

 

دیر زمانی است نخوابیده ام  

با دل بیدار تو را دیده ام  

این چه سکوتی ست مرا میبرد؟  

این چه متاعی ست مرا می خرد؟ 

 

این شب و این باور و این بار چیست؟ 

این دم و این ناله و رفتار چیست؟ 

کیست چنین میبردم سوی دوست؟  

میکشدم هر طرفی بوی دوست

 

دیر زمانی است نخوابیده ام  

با دل بیدار تو را دیده ام...



موسیقی

یکی از بزرگترین موهبت هایی که خدا به من لطف کرده و تازگی ارجش رو درک کردم، فهم موسیقیه. نعمت عجیبیه شنیدن گفتگوی سازها و وقتی می بینم چقدر کم ان آدمایی که می تونن موسیقی رو مثل یه زبان، انگلیسی، فرانسوی، فارسی یا هر زبون دیگه ای بشنون، درک می کنم ارجمندی این نعمت و موهبت رو.

جدیدن دارم گیتار الکتریک گوش میدم. قدیم ها وقتی صدای این ساز رو می شنیدم فورن مخالفت می کردم و ساز بی هویت و معنایی می دونستمش. آهنگهایی که میگم، معمولن هوی/دث متال بودن و گوشِ ناآشنای من، فقط دیستورشن های شدید و تمپو های سریعش رو میشنید و درجا باهاش مخالفت می کرد.

اما یکی دو سال پیش به لطف عزیزی، با جو ساتریانی کبیر آشنا شدم و فهمیدم گیتار الکریک چیه. شروع این آشنایی با Crystal Planet و Chords of Life بود و بعد خودم کم کم پیگیر شدم. دو سه ماه پیش که یکی از دوران های سخت زندگیم بود رو با آلبوم Professor Satchafunkilus and the Musterion of Rock سپری کردم و تلخی های روزا و شبام رو با Andalusia گریه کردم.

و حالا گیتار الکتریک هم جزو دوستهام شده. ملودی های شلوغش رو گوش می کنم و توش آرامش می بینم. آهنگسازی ها و اجراهای عجیب و غریب جو ساتریانی، حال و هوای خاص John Petrucci که هنوز تلفظ اسمش رو نمی دونم و حدس می زنم پتروچی باشه، اریک جانسون کبیر که آهنگ هاش با روحت صحبت می کنن و خیلی های دیگه که شاید هنوز باهاشون آشنا نشدم و گیتاریست های بینظیری باشن.

چیز خوبیست گیتار الکتریک.

دعا

خداوندا، سه چیز به انسان ببخش.

نخست، اطمینان قلب،

دوم، آرامش ذهن،

سوم، استواریِ روان.

و چون بخشیدی، هیچگاه نستان.

که تو هماره بزرگی و مهربان...

یک نکته کوچک

جدیدن اونقدر دارم توی افراد مختلف (و حتا ادبی) به این نکته بر می خورم که می ترسم اپیدمی شده باشه. پس، فقط یک نکته کوچک...




آه از خاکستر سردم...

ما مُردیم.

جان سپردیم و هیچ کس نفهمید که نه سودای بهشت داشتیم و نه غم دوزخ.

ما، به درد خودمان مُردیم.

Rebirth

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

چندگانه‌ی دوم

گان نخست

همانا دموکراسی احمقانه ترین شکل حکومت است که بشر ابداع کرده. دو هزار و اندی سال پیش، افلاطون خدابیامرز فهمید که زوال نسل بشر رو دموکراسی رقم میزنه. هنوز که هنوزه مردم جهان نفهمیدن. البته حق هم دارن. مسئولین، درواقع از دموکراسی به عنوان اهرمی برای ساکت کردن توده عوام استفاده می کنن. دام پرور محترمی از عشایر سیستانی، دلش به این خوشه که توی سرنوشت مملکتش دخیله و برای همین احساس می کنه اگه فرد انتخاب شده خرابکاری کنه، خودش مسئوله و حق اعتراض نداره.

کاش عوام بفهمن که عوامن. کاش یه روزی برسه که مردم بی سواد ما اونقدر فهیم و با شعور بشن که خودشون بفهمن نباید رای بدن. بفهمن دموکراسی به ضرر خودشونه.

اکثریت همیشه نادان تر و بی سواد تر از اقلیته. دموکراسی، عینن و به معنای واقعی کلمه، یعنی حکومت بی قید و شرط اکثریت (جماعت بی سواد) بر اقلیت (جماعت نیمچه فرهیخته)ه.


پس اگر میخواید روشنفکر بازی در بیارید، انقدر دموکراسی دموکراسی نکنید. شما را به آریستوکراسی، شما را به آریستوکراسی، شما را به آریستوکراسی.


- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -


گان دوم


خاک کوچه پس کوچه هایش، بوی خاطره نمی دهد. تلخ است. زیبایی هایش بسیارند، اما اگر بلد نباشی از هیچکدامشان نمی توانی لذت ببری. خیابان هایش هیچ بوی خاصی ندارند تو را به زمان های دور نمی برند.

باران دوده های سیاه هوایش را بر سر و روی مردمش پایین می آورد و با کثافت می شویدشان. لجن را با لجن می شوید و آرام تا مغز آسفالت های ترک خورده راه باز می کند. به جوی ها می رسد و به جان ردیف ردیف چنار های استوار و خسته اش می نشیند...

اینجا تهران ما است. شهر ماشینی و بی روح ما. کلان شهر خسته و متعفن ما.

ما تهران مان را، عاشقانه دوست داریم. اجازه می دهیم باران هایش گِل و دود بر ماشین هایمان هوار کند. از روی لوله های ترکیده ی فاضلابش با احتیاط قدم بر می داریم و به راننده تاکسی های مرده اش، سلام هم نمی کنیم.

شهر ما محکوم است به زوال و مرگ. هر سال پاییز، قار قار کلاغ هایش نوید آخرین زمستان را می دهند و بهار غنچه ها با شگفتی بیدار می شوند، که «این شهر ارواحِ رونده، هنوز پابرجاست...؟»


ما هم دست در دستش داده ایم. با اشتیاق دود هایش را نفس می کشیم و ذره ذره با او می‌میریم. هر کسی که یک بار حوالی غروب، در هوای ابری و نمور پاییزش، چند ساعتی در خیابان های گورستان مانندش قدم زده باشد، خوب می فهمد چه می گویم.


تهران ما، دوست داشتنی ترین شهر دنیاست.


- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

گان سوم، در ادامه مطلبه. اگه صمیمیتی با من ندارید، میتونید نخونیدش. کاملن شخصیه.

بی عنوان

شرطت را روی ۱۹ قرمز می‌بندی. فکر هایت را کرده ای و هزار نقشه داری.

اما رولت، هنوز شروع به چرخیدن نکرده، صورتت را با دو دست می‌پوشانی و می‌گویی: وای...

حالا دیگر نه فکر‌هایت هستند، نه نقشه‌هایت. فقط تو مانده‌ای و رولتی که می‌چرخد و می‌چرخد و می‌چرخد...

تنفر

از آدمها بدم می آید.

رنگ ها را می بینی؟ جز آبی، یکی نفرت انگیز تر از دیگری.

چای صبحانه و قهوه ی عصرانه را هم دوست ندارم.

هوای بهار دیگر چنگی به دل نمی زند.

سازم خوش نوا نیست،

و هیچ چیز به اندازه ی شیرینی های عید آزارم نمی دهد...


چقدر تو خودخواهی!

تمام دوست داشتن هایم را برداشتی برای خودت. دیگر چیزی برایم نمانده تا با باقی دنیایم تقسیمش کنم...