تاریکی درخشان

شکافت تاریکی، بدون زمان، بدون مکان...

تاریکی درخشان

شکافت تاریکی، بدون زمان، بدون مکان...

طبقه بندی موضوعی
پروژه اویلر

دیوانگیه دیگه...

چه میشه کرد؟ بعضی وقتا هیچ کار دیگه ای نمیتونی بکنی. بعضی وقتا هست که فقط دقیقه به دقیقه دراز میکشی رو تختت و زانو هات رو میگیری تو بغل و لبخند میزنی. چشماتو قبلش می بندی البته.

بعضی وقتا زندگی یه جورایی میشه، یه اتفاقایی میفته، که باعث میشه چشمات مدام راه بردارن. بری تو فکر. تنها بشی. بری تو لاک خودت.

فکر کنی... به لحظاتی که زندگیشون نکردی.

فکر کنی... به لحظاتی که زندگیشون کردی. و دوباره زندگیشون کنی. و دوباره و دوباره...

اینجور وقت ها، یه تصویر برات از هر واقعیتی ارزشمند تر میشه. یه فکر از همه حس های دورت برات رنگین تر میشه. برا همین دلت میخواد تا اونجا که میتونی اون تصویر رو ببینی. تا وقتی که آخرین بارقه هاش از حافظه ت میره، حسش کنی.

جواب بقیه رو نمیدونی چی باید بدی. کسایی که هی بهت میگن بهداد چه مرگت شده؟ چرا انقد تو فکری؟ چرا اینجا نیستی؟

چی میتونی بگی بهشون؟ بگی یه خاطره دارم که میخوام تا از ذهنم نرفته، هزار و هفت بار تکرارش کنم برا خودم؟ می خندن بهت.

سر کلاسا رو چیکار کنی؟ همون وقتایی که سرت رو میذاری رو میز و آه می کشی. آه ازین آه کشیدن ها...

آه از حسرت یه نم مختصر رو لب ها... از حسرت یه تن گرم بین دستات...

 آه از وقتایی که با هر نفس ته دلت خالی می شه.

آه از وقتایی که تپش قلبت اونقد بالاس که سخت نفس می کشی. شب رو تختت خوابیدی اما یهو به نفس نفس میفتی. آه از هوایی که اینجور موقع ها نیست...

یه وقتایی هست که درد قفسه سینه ت خوشحالت می کنه. فشاری که رو قلبته دهن ریه هات رو میگاد اما روحت رو آروم می کنه.

یه وقتایی هست که بغض گلوت نه از دلتنگیه، نه غم. فقط هست، نمیدونی چرا هست و دلت میخواد اونقد بمونه که فرصت شکستن پیدا کنه. اونقد گریه کنی که سبک بشی.

ولی حیف که نمیشکنه این لامصب. حیف...

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

ای تو آرام جان و تن...

  • ویسپار آریانا

ای تو آرام جان و تن

نظرات  (۸)

بهداد خوشحالم به اینکه تو این روزای وحشتناک کنکور دلم خوشه به ماهی یه بار سهمیه اینترنت و سر زدن به وبلاگ قشنگت ...بنویس مرد!بنویس برو جلو....زیر بگیر دنیا رو برو جلو...نفس نکش فقط برو جلو....................................
پاسخ:
مینویسم، چشم... دنیا رو هم زیر میگیرم، اونم چشم... دیگه نفس چرا نکشم؟ :دی
انشاالله کنکورت هم تموم شه. سال سختیه.
هر وقت حس کردی خاطره هه داره محو میشه٬ برا آینده ت خاطره بساز.
یو نو؟ 
امید به آینده و اینا. اینکه اون خاطره می‌تونه تکرار شه مثلا. 
پاسخ:
یه چیزی می خواستم بگم بهت، سپس یادم افتاد که:
این سر معما نه تو خوانی و نه من...
مسلما تو که خوانی٬ اونی که ممکن است نتواند بخواند منم! :-" ولی بگو خب. :-مشتاق
پاسخ:
در اینجا، شاعر که حدس زده بود شما چه پاسخی در آستین داری، جواب میده:

چون پرده بر افتد نه تو مانی و نه من!
واسه اینکه نفس می کشی حواست میره به تنفست دیگه نمیتونی زیر بگیری!!!!!!!!!!!!!!!!!
پدرم در اومده به خدا !!این یه سال قد چهل سال پیر شدم!!!!!!!!!
ممنون از دعات!
صرفاً دلیل ارسال این نظر، اینه که یه مذکر هم نشون بده که وبلاگتو میخونه. حس می کنم اگه نشون ندیم اینجا کودتایی چیزی بشه.
پاسخ:
آره برادر... جان مادرت هر از گاه بیا کامنت بده. تو شوخی بگیر ولی هرکی میاد وبلاگم میگه این همه دختر اینجا چیکار می کنن؟
حالا هرچه من قسم و آیه بیارم که والا من اینها رو نمیشناسم، مگه به خرج کسی میره...؟


کلا آدم اگه نخواد حرفی بزنه نمیگه می‌خواستم یه چیزی بگم و نمیگم :-" شما در نظر بگیر اشتیاق طرف مقابل رو هم :-"
:-<
به هیچ صراطی راضی نمیشی بگی‌ش؟ :))
جاست انادر پسینگ مذکر...
پاسخ:
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست...
بنمای کی آرش جان. :)

بهداد من زنده م هنوز!

باورت میشه؟!

پاسخ:
چرا نشه برادر؟ همه چیز رفتنیه. هم خودت، هم خودش، هم یادش...

درین شب هایِ هولِ هرچه در آن رو به تنهایی،
چراغ دیگری بر طاق این آفاق روشن کن.

یکی فرهنگ دیگر،
                     نو،
                        برآر ای اصل دانایی...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی