تاریکی درخشان

شکافت تاریکی، بدون زمان، بدون مکان...

تاریکی درخشان

شکافت تاریکی، بدون زمان، بدون مکان...

طبقه بندی موضوعی
پروژه اویلر

وزیر خاموش

بازیکن وقتی وزیرش رو از دست می‌ده، توی بازی به حالتی شبیه فلج دچار می‌شه. وزیر بین تمام مهره‌ها بازترین محدوده حرکت رو داره، پس همزمان بیشترین تهدید و حمایت رو می‌تونه انجام بده. به همین دلیله که تیم حریف معمولن به همون اندازه که از وزیر می‌ترسه و سعی می‌کنه وزیر حریفش رو مدیریت کنه، روی حذف کردنش هم برنامه ریزی می‌کنه. چون می‌دونه که با حذف وزیر تمام مهره‌هاش فضای نفس کشیدن پیدا می‌کنن. فرصتی پیدا می‌کنه تا به خونه‌ها و مهره‌هایی که پیشتر تحت حمایت وزیر بودن دست ببره. چون می‌دونه وزیر تا وقتی که توی صفحه‌ی بازی هست و وجود داره، حتا اگر زیاد حرکت داده نشه، حتا اگر وزیر چندین حرکت خاموش باشه، باز هم تاثیر حمایت و تهدیدش روی تمام صفحه و تمام بازی مشهوده.

با از دست رفتن وزیر، بازیکن حتا اگر تعداد زیادی مهره براش باقی مونده باشه، حتا اگر فیل‌هاش و اسب‌هاش رو داشته باشه، باز از این حس فلجی رهایی نداره. می‌دونه که اسب قدرتمنده، می‌دونه که رخ ابزار کاراییه، اما فراموش نمی‌کنه که هیچ مهره‌آی نمی‌تونه براش جای وزیر رو بگیره.

اینجور مواقع، خلا وزیر روی تمام بازی حاکم می‌شه خلایی که هیچکس توان پر کردنش رو نداره. و تنها امیدی که می‌شه داشت، اینه که یه سرباز خاموش که تمام مدت بازی آهسته و دور از چشم به سمت سطر آخر حرکت کرده، بتونه خودش رو به سطر آخر برسونه، و بازی وزیر جدیدی به خودش ببینه.

شاید فقط اینطور باشه که مهره‌ها دوباره حامی پیدا کنن،

و امید.

هفتگانه‌ی ناگفته

دیشب، جای شما خالی، کنسرت استاد بزرگوار شهرام ناظری و پسر نیکش، حافظ ناظری بودم.

یه مجموعه چیزهایی دیدم، خوب و بد، درهم. گفتم که شرح بدم، که شما هم دیده باشید.

یکم: روی پوستر برنامه، تصویر حافظ بسیار بیشتر از استاد توی چشمه. ناراحت بودم که داره از پدر استفاده می‌کنه و شاید کنار می‌ذاره ایشون رو. اما توی خود کنسرت، رفتار حافظ، طوری بود انگار فقط یکی از نوازنده‌های گروه باشه. اومد نشست، حتا سلام و احوال پرسی نکرد با مهمان ها و در تمام دو ساعت و اندی طول کنسرت، نه توضیحی درباره آلبومش داد و نه خود اجرا و نه هیچ چیز دیگه. تمام صحبت ها رو استاد انجام دادن. از مقدمه و خوش‌آمد گویی، تا معرفی حضار برجسته، تا توضیح درباره قطعه‌ها، همه و همه. فقط در نیم ساعت آخر و قبل از اجرای آخرین قطعه بود که حافظ سلام کرد و از مسئولین برگزاری کنسرت، اسپانسرها، تهیه کننده و غیره تشکر کرد. بسیار این حرکتش برای من معنی‌دار و شاید لذت‌بخش‌ترین اتفاق دیشب بود. حقیقتن از این احترام و قدرشناسی لذت بردم، و شک ندارم که نتیجه‌ش رو خواهد دید این پسر.

دوم: چقدر صدای استاد نیکه، چقدر نیک... دهان که باز کردن به سلام و خوش‌آمد، آروم شدم. زنده باشن. و نخستین کنسرتی بود که می‌دیدم نوازنده‌ها همه درجه‌ی یکن و همه فوق‌العاده.

سوم: دوستان، بزرگواران، وقتی بنده این همه راه از خونه پا شدم با مشقت اومدم برج میلاد، این دردسرها رو برای شنیدن صدای عزیز شما تحمل نکردم. اومدم صدای استاد رو بشنوم. اگر از صدای خودتون خیلی خوشتون می‌آد، توی خونه نوارهای استاد رو بذارید و باهاش هم‌خوانی کنید. بنده هم اگر یه وقت هوس کردم آهنگ‌های استاد رو با صدای شما بشنوم، خبرتون می‌کنم.

چهارم: سلفی گرفتن با استاد، با حافظ، با نوازندگان، با دکور صحنه، با استندها و بنرهای اجرا رو می تونم (تا حدی) درک کنم. اما سلفی گرفتن با جمعیت حاضر در کنسرت؟ سلفی گرفتن با صندلی‌های خالی بعد از اجرا؟ برادرم، چی زدی صبح؟

پنجم: قطعه نخست که تموم شد، استاد گفتن این همه فرد توی یک فضای چنین بسته و این همه سکوت، عجیبه و کم دست یافتنی. سکوت در یک کنسرت نشان شعور و فرهنگ شنونده‌ست و بزرگترین هدیه و نعمت و بازخوردیه که هنرمند می‌تونه از مخاطبش در یک اجرا بگیره. و تشکر کرد. تشکر استاد که تموم شد، ولوله‌ای توی جمعیت افتاد، آمیخته به خنده. «ببین، ما رو میگه ها!» «وای ما چیقده باشعوریم!» «فرناز تو رو نمیگه ها. با من بود.» «خفه شو! (خنده) بیشعور!». خلاصه بخوام ترجمه بکنم خدمتتون، میشه دو جمله. 1- شما چقدر باشعورید. 2- کور خوندی بزرگوار. ما همون گوسفندی هستیم که بودیم.

ششم: در حال خروج از پارکینگ طبقاتی میلاد، بعضی از هم‌شهریان عزیز دو لاینه کردن همون باریکه‌ی خروجی رو. ترافیک عجیبی شد، و باعث شد همون عزیزانی که دولاینه کرده بودن هم دیرتر خارج بشن از پارکینگ. فرهنگ مصرف آب و حمایت از تولید ایرانی و غیره رو یاد گرفتیم، اما الحمدلله هنوز یاد نگرفتیم باید از سمت راست حرکت کرد. اصلن بهتر. کامل خداست.

هفتم: آدم وقتی به فکر اصلاح اجتماع و دیدگاه مردم باشه، تا حدی جسوره و سلحشور، انگیزه داره، اشتیاق داره. هرکسی رو میبینه که بی فرهنگه یا کار اشتباهی داره می کنه، حتمن تذکر می ده، می جنگه و فکر می کنه که من روزی اینها رو اصلاح خواهم کرد، اونا روزی خواهند فهمید. اما وقتی می بینی گاهی آشناهای دور و برت، حتا تلخ تر، وقتی میبینی پدر و مادرت هم افکار و ایده های این چنینی دارن، پوک می شی. انگار درونت رو جویدن و تف کردن بیرون. خالی.

درونت خالی، پشتت خالی، زیر پات خالی.

این همه خفتگان...

چشم‌هایم را که آرام باز می‌کنم، نور ناگهان از جایی که نمی‌دانم کجاست شتک می‌زند. همه جا را لکه‌های نور گرفته‌اند. قدری به خودم و به آنها زمان می‌دهم تا آرام و سر فرصت قوام بیایند، سر و شکل بگیرند. کمی بعد، اکثرشان آرام در محیط حل می‌شوند و بجز چند تا، از بین می‌روند. یکی از لکه‌های نور کش می‌آید، دراز و کوله می‌شود و می‌شود برادرم، که روی صندلی‌اش خوابیده. آن دیگری باد می‌کند، انگار با وردنه ورز اش بدهند پهن می‌شود و می‌شود خانه‌مان، کوچک و محقر. حواس دیگرم، به نوبت پس از بینایی به کار می‌افتند. بوی خاک و گِل می‌آید، کود، گیاه. صدای برادرم که مثل خوک‌ خرناس می‌کشد، صدای تق تق مختصر و نامنظمی که از پشت سر می‌آید.

صاف روی صندلی‌ام می‌نشینم و چشم می‌غرانم به برادرم. همیشه از او متنفر بوده‌ام، همیشه دلم می‌خواسته از او متنفر نباشم، اما متنفر بوده‌ام. رفتار‌هایش همه نفرت‌انگیزند. چند هفته پیش مادر آنقدر عصبانی شد که کشیده‌ای زیر گوشش نشاند و گفت یک هفته تمام کار‌های باغچه را او باید انجام بدهد. برادرم یک روز اول کارش را کرد، اما همان یک روز بود. از فردایش، مادر خودش دوباره سراغ باغچه رفت. چیزی به برادرم نگفت، اما به نظرم این بدترین کاری بود که می‌توانست با او بکند. چون دیگر هیچوقت با او حرف نزد.

از آدم‌هایی که به باغچه‌ها توجه نمی‌کنند متنفرم. آنها هیچ‌وقت نمی‌فهمند که اگر به باغچه نرسی، علف‌های هرز فقط در چند روز ناقابل، مانند طاعون به جان خاک می‌افتند. هیچ‌وقت نتوانسته‌ام آدم‌هایی را که به باغچه‌ها فکر نمی‌کنند بفهمم. مگر نه اینکه باغچه‌ها مهم‌ترین جزء دنیا هستند؟

هیچ‌وقت نتوانسته‌ام از او آنطور که لیاقتش را دارد نفرت داشته باشم. چون در این صورت باید از اکثر اطرافیانم هم همانقدر به دل بگیرم. آدم‌های کمی هستند که ارزش باغچه‌ها را درک می‌کنند و می‌فهمند پاک نگه داشتن خاکش چقدر دشوار و حیاتی است. همه‌ی آدم‌هایی که می‌شناسم، همه جز یک دو نفر، مثل برادرم زندگی می‌کنند. صندلی‌هایشان را می‌نشانند پشت به باغچه‌هایشان که حتا نگاهشان به آن تکه زمین ویران شده نیفتد. اما، اما در دل می‌دانند که اگر برگردند و فقط نیم نگاهی بی‌اندازند به پشت سر، باغچه عزیزشان را در چه وضعی خواهند دید. سلطنت علف‌های هرز را خواهند دید، می‌دانند. دلشان پر از غصه خواهد شد و خواهند گریست، این را هم می‌دانند. برای همین، همه تصمیم گرفته‌اند به صدای خرناس‌های خوک مانندشان رو بیاورند. روستای ما را صدای خر خر غرق در خوابشان، صبح و شب پر کرده. بلند و پشت سر هم خرخر می‌کنند، انگار می‌کنی که با هم قرار گذاشته اند روستا حتا یک لحظه از صدایشان خالی نماند، مبادا کسی در سکوت، در آن یک لحظه سکوت، به یاد باغچه‌اش بی‌افتد و بعد، میان خرناس‌هایی که دوباره از سر گرفته شده‌اند، هق هق فروخورده‌ی تلخی هم به گوش برسد.

از تمام آنهایی که اینطور به حقیقتشان پشت می‌کنند بی‌زارم. از تمام آنهایی که انقدر بی‌مقدارند که چشم‌شان را به روی تمام تخم و نهاله‌های هرزی که دور و اطراف باغچه‌شان قد می‌کشند می‌بندند و خودشان را به خواب می‌زنند. دلم را به درد می‌آورد. دیدنشان.

اما من بیدارم.

من هرچه را که رخ می‌دهد می‌بینم. هرچه بیشتر آنها را می‌بینم، بیشتر تشویق می‌شوم که بیدار باشم و اطرافم را نگاه کنم، که چشمم را به روی باغچه‌ها نبندم. من هیچوقت خودم را گول نزده‌ام و نمی‌زنم. درختچه‌ها باید هرس شوند، خاک باغچه‌ها باید وجین شود. مثل همین کار که مادرم دارد می‌کند. صدای تق تق قیچی را از پشت سرم می‌شنوم. برمی‌گردم و نگاهش می‌کنم. حواسش به من نیست، با جدیت دل به باغچه عزیزش داده و وجین می‌کند. فقط من و اوییم که به فکر این باغچه‌ایم. برادرم هیچوقت درک این باغچه را نداشت. نخواست داشته باشد.

می‌خواهم صدایش بزنم و خسته نباشیدی بگویم، اما آنقدر سرگرم کارش است که تصمیم می‌گیرم حواسش را پرت نکنم. لبخندی می‌زنم و دوباره برمی‌گردم و به پشتی صندلی تکیه می‌دهم. خوشحالم که وضع باغچه‌مان خوب است. خوشحالم که مثل برادر نافهمم، نافهم نیستم و ارزش باغچه را می‌دانم. وقتی خودم را می‌بینم که بخشی از آن ارکستر منحوس خرخر خفتگان روستا نیستم، در دل به خودم می‌بالم. من هیچوقت چشمم را به حقیقت‌های اطرافم نمی‌بندم. من آدم دغدغه‌مندی هستم. این دغدغه داشتن، به من آرامش می‌دهد.

و این آرامش، آرام، خوابم می‌کند.

یک دیالوگ خانوادگی

پدر: دمو روزای انقلاب، یَک حج آقایی بو، سُوار یک کامیونی مرف، دِ روزای راهپیمایی شعار مِدا. ای منشست پشت یک وانتی با بلندگو، یک وانت دگری هم ور پشتش مِاَمد، ای بلندگو با یک سیمی وصل رفته بو به یک ژنراتوری که پشت وانت عقبی بو. یک روز یک دُفعه وانت جلویی گاز بدا، ماشینا فاصله بگریفتن، ای سیم پاره رفت. حج آقا وسط شعار بداین، بگوف: سیم پاره رف، سیم پاره رف! یکهو بدی هم کل جمعیت دارن شعار مِتن: سیم پاره رف، سیم پاره رف! داد بِزَه: سیم پاره رف شعار نِیه! حقیقته! آز دوباره هم کل جمعیت داد بزین: سیم پاره رف شعار نیه، حقیقته!

عمه: حالا چه خوبُم یادته بمانده!

پدر: ها. فکر کنُم مو خودوم د همو راهپیمایی بیوم. اینا ره قشنگ یادمه.

مادربزرگ: اینا ره همه ره یادتایه. اینا هیچکدوم مهم نیه. مهم او چیزیه که یاد هیچکدومته نیه. مهم او پسرم بو که برفت و دگرم هیچوقت نیامه. مهم او بو. بعد او دگر هچ مهم نیه. همی زندگی دگر هچش مهم نیه...

تو و درخت!

داشتم تحقیق مختصری توی سایت های کشاورزی می کردم، و طی این تحقیقات متوجه شدم درخت سیب، هر سال حدود 350 کیلو میوه می ده.

ضرب در بیست بکنی، میشه 7000 کیلو یا به عبارتی، هفت تن.

مقصود کلام؟ خلاصه و مفید عرض می کنم. شما اگه درخت بودی تا الان هفت تن سیب داده بودی. حالا که درخت نیستی و آدمی، تو این بیست سالت چه گلی به سرمون زدی؟

پ.ن 1) اگرم قصدِ زدنِ یه گلی به سرمون رو داری، بجنب. ده سال دیگه، درخته سه و نیم تن دیگه سیب بار داده ها! یه وقتی می رسه که دیگه نمیتونی بهش برسی. می گیری چی میگم؟ :))

سخن بزرگان: "هر لحظه ای که در زندگی خود به بطالت می گذرانید، به اندازه یک سیب در میزان پرثمر بودن زندگی، از درخت عقب می افتید."

پ.ن 2) عزیز دل، شما که حد غایت آرزوت جلو زدن از درخته، حتا فکر رقابت با آدما رو بیرون کن از سرت. جدی میگم. :))

پ.ن 3) یادمه یه روزایی می گفتی "من باید برم از این مملکت. تو این سگ دونی که به جایی نمی شه رسید.". شما یه زنگ بزن سفارت ایران تو کانادا، بگو برادرا اونجا یه درخت انجیری، گلابی ای، زالزالکی چیزی بکارن به جات. چرا این همه دردسرِ پول بلیت و ویزا و اینا؟ :)

پ.ن 4) انصافن، شما که از رقابت با درختم کنار کشیدی و یه سیبم نمیخوای بدی بهمون، حداقل انصاف داشته باش تو این چند سالی که زنده ای، سیبای ما رو نخور. می گیری چی میگم؟

بیانیه

سلام.

دوستان و عزیزان، یه عرض مختصر و مفید داشتم به محضرتون.

اگر احیانن جایی، چیزی از بنده می شنوید، اگر به گوشتون می رسه که بنده خطایی کردم، اشتباهی کردم، کار نادرستی کردم، به جای تحقیق کردن از در و دیوار، بیاید از خودم بپرسید. باور بفرمایید که بنده هیچ ترسی از هیچ احدی ندارم. خداروشکر همیشه اونقدر جسارت داشتم که اگر کاری کرده باشم، اگر حرفی زده باشم، زیرش نزنم. اشتباه کردن مگه مختص جن و پریه؟ مختص انسانه و منم انسانم. اشتباه می کنم و ترسی ندارم از گفتن حقیقت، هرچه که باشه. این رو برای بار دومه که دارم متذکر می شم در این وبلاگ.

اینکه شما به هر دلیل با بنده مشکلی دارید، ناراحتی ای اگر هست و بغضی اگر هست، و اگر قصد حل کردنش رو ندارید و قصد دارید پشت سرم حرف بزنید که: "بهداد فلان بود و بهمان کرد و چنان شد..."، جدن برام اهمیت چندانی نداره. اینکه ببینم دوستانم به واسطه ی بدگویی های شما دارن با بنده سرد می شن و تحویلم نمی گیرن و خودشون رو از من دور می کنن، - هرچند که تلخه، اما - گریزی ازش نیست. پس کنار میام باهاش. با تنهایی هم مشکل چندانی ندارم. دوست خوبی بوده برام همیشه...

خلاصه و تیتروار جمع ببندم.

1- باور بفرمایید من هیچ نمی ترسم از کسی که بخوام کارم یا حرفم رو تکذیب بکنم. اگر اشتباهی کرده باشم، معترف میشم و عذرخواهی می کنم و ابایی نیست.

2- اگر حرفی پشت سر بنده شنیدید، به جای احیانن تهدید و توهین و تهمت و هرچه، بیاید به خودم بگید و از خودم جویای احوال ماجرا بشید.

3- اگر پشت سر بنده حرفی می زنید، دو حالت بیشتر نیست. یا شنونده مشمول بند دوم میشه و از خودم صحت ماجرا رو جویا میشه، یا نمی پرسه و خودش رو ازم دور می کنه. کسی که اونقدر به بنده (نه به صداقتم، که به شعورم) اعتماد نداشته باشه که از خودم بپرسه، بنده نمیرم ازش پیگیر شم که "چه ت شده، چرا رفتارت اینطور شده." هرچند که رفاقتمون بهم بخوره و دلتنگی و تلخیِ بعدش...

شاد باشید و شایان.

پورتمور زیبا

O bonny Portmore, you shine where you stand

آه، پورتمور زیبا، تو پیوسته در درخششی


And the more I think on you the more I think long

و هرچه بیشتر به تو می اندیشم، انگار بیشتر غرق حسرت می شوم.

If I had you now as I had once before

اگر امروز تو همان گونه بودی که زمانی به یاد می آوردم


All the lords in Old England would not purchase Portmore.

تمام ارباب های انگستان قدیم نمی توانستند خریدار پورتمور باشند.

O bonny Portmore, I am sorry to see

آه، پورتمور زیبا، من متاسفم که می بینم

Such a woeful destruction of your ornament tree

چنین نابودی دردناکی را برای درخت زینتی ات.

For it stood on your shore for many's the long day

چرا که آن، روزهای بسیاری را بر ساحل تو سپری کرد

Till the long boats from Antrim came to float it away.

تا آنکه قایق های بلند آنتریم آمدند و آن را با خود بردند.

All the birds in the forest they bitterly weep

تمام پرندگان در جنگل، همه به تلخی سوگوارند


Saying, "Where shall we shelter or where shall we sleep?"

می گویند: حال سر پناهمان کجاست و جای خفتنمان کجا؟


For the Oak and the Ash, they are all cutten down

چرا که درختان بلوط و زبان گنجشک، همه را قطع کرده اند


And the walls of bonny Portmore are all down to the ground.

و دیوارهای پورتمور زیبا، همه افتاده بر خاک اند.




دانلود آهنگش:

Bonny Portmore - Loreena McKennitt


یه غم تلخی تو شعرش و موسیقیش دیدم. اگر دیدیدش، جدیدن به فکر رفتم که چقدر پیشینیان ما تلخ بودن و غمگین. هر نمونه ای که از لالایی های محلی پیدا می کنم، به شدت تلخه و سنگین. شاید فرار ما به سمت تکنولوژی و دور شدن از اون ریشه ها، یه موهبت ضمنیِ دور شدن از این حجم و بار عظیمِ غم و هزاران دلِ گرفته یِ حالا خفته در خاک هم داشته با خودش.

اگر ندیدیدش هم، آهنگ رو توصیه می کنم به هر حال. قشنگه.

خاک

پسرعموی پدرم، بیش از سی ساله که ساکن اتریشه. دیشب، ساعت 11 رسید خونه مون. بلافاصله با مادرش تماس گرفت.

- سُلام مامان جان. خوبِن؟ احوالِتَ خوبَه؟ مو بگوفتُم مامان ای ساعت دِ خُوَ، ولی گوفتُم دِگه وظیفه‌سته و زنگِشَ مِزنُم. دِگَه شرمنده، دِ خو هم بیِین، بیدارتَ کیدُم. بِرِن د خو رویین. خدافظ.

( سلام مامان جان، خوبید؟ احوالتون خوبه؟ من گفتم مامان این ساعت خوابه ها، ولی گفتم دیگه وظیفه ست،‌ بهتره زنگ بزنم بهش. دیگه شرمنده، خواب هم بودین، بیدارتون کردم. برین بخوابین. خداحافظ.)

و امروز، داشت با برادرش که بسیار بیش از 30 ساله ساکن آمریکاست تلفنی صحبت می کرد.

- خدافظ سعِد جان. خانُمتم سُلامشَ برسَن، خدا نگهدارِتَ. گوشی رو مِتُم به رضا. (رو به پدرم) بیا گوشی رو بگیر، سعید کارت داره.

(خداحافظ سعید جان. به خانمت هم سلام برسون. خدا نگهدارت. گوشی رو میدم به رضا (پدر بنده).

از اون طرف خط، سعید، دوباره شروع کرد به صحبت کردن، گویا به این مضمون که: تو چرا با رضا تهرانی حرف میزنی؟

- ها ای رُضا هم هِچ اثری ازو رُضای قدیم د توش نمَنده. دگه او چیزی که فک منی نِیه. به کل او ریشه و اساسشه فُراموش کیده. (با خنده)

(آره، این رضا هیچ اثری از اون رضای قدیم توش نمونده. دیگه اون چیزی که فکر می کنی نیست. به کل اون ریشه و اساسش رو فراموش کرده.)

و برام بسیار عجیب و جالب بود. یاد رفقای خودمون افتادم، توی چت‌ها یا گفتگو های روزمره‌مون.

- دونت جاج می، خب؟

- اوه، آی لاو یو دود!

- هی! واتس رانگ من؟!‌

و خب...

و همین.

در مجموع،

خاک بر سرمون. :)) آمین.

دریغ است...

چیزی در ادبیات ایران هست، که من رو همیشه به تعظیم وا داشته و تحسین. نه از اون جنس تحسینِ عادت شده‌ی معمول که برای حافظ به کار می بریم، که به به عجب واژ آرایی و ایهام و تصویری، عجب نظم قدرتمند و فلانی و بیساری - اون هم در حالی که حتا نمی تونیم به اطمینان بگیم یک بیتش رو فهمیدیم.

یا سعدی رو تحسین می کنیم که شعر های سهل و ممتنع داره، و ما چه می‌دونیم که سهل و ممتنع چیه و با فرمونِ "همه چه چه زدن و به به کردن، پس ما هم بزنیم و بکنیم" می‌ریم جلو.

اما من همیشه اثری رو در ادب ایران تحسین کردم، نه به خاطر اینکه باید تحسین می‌کردم، بل به خاطر اینکه خودش من رو به عجز انداخته.

درباره شاهنامه صحبت می‌کنم.

نه ادعای شاهنامه شناسی دارم، و نه حتا شاهنامه خوانی. اما همونقدر که گه گاه و پراکنده خوندم و شنیدم، هربار حیرت کردم. این اثر مال هزار سال پیشه. هزار سال کم نیست برادر، خواهر من. نثرِ کمتر از صد سال پیش رو می خونیم و جذبمون نمی کنه. روایت های یه مقدار قدیمی تر، برامون کُنده. داستان های قدیمی، حرف ها و قصه های تکراری دارن. اما شاهنامه... کلام این کتاب اونقدر مدرنه،‌ که باورکردنی نیست!

فریدون فرخ،‌ فرشته نبود.  ::  ز مشک و ز عنبر سرشته نبود.

ز داد و دهش یافت این نیکویی ::‌  تو داد و دهش کن، فریدون تویی.

یا داستان معروف سیاوش، یا داستان رویارویی اسفندیار و رستم،‌ که چه مقدمه عجیبی داره، یا داستان معروف رستم و سهراب، که چقدر خارق العاده، شاید بشه گفت یکی از قدیمی‌ترین ضد‌قهرمان‌های تاریخ جهان رو می‌سازه.

قصه‌های شاهنامه اونقدر زیبا و پر کشش هستن، اونقدر ساختمان روایی مدرن و بی زمانی دارن که حیرت می‌کنی. خلاقیتی که توی این داستان‌ها هست، داستان ایرج و سلم و تور،‌ داستان نفوذ دو رامشگر به دربار ضحاک، داستان حماسی و عظیم عبور سیاوش از آتش، داستان بی مانندِ سپاهِ هوشنگ، مرگ کیومرث‌شاه، و...

این کتاب با بقیه فرق داره. شاهنامه، مرزبان‌نامه و کلیله و دمنه و هزار و یک شب نیست. شاهنامه، یکی از محکم‌ترین و مدرن‌ترین داستان‌هاییه که در ادب فارسی وجود داره. باورم کنید.
و شخصن، عقاید وطن‌پرستانه‌ی فردوسی رو عمیقن ستایش می‌کنم.





سیاوش نی‌ام، نز پریزادگان

از ایرانم، از شهر آزادگان

که ایران بهشت است یا بوستان

همی بوی مشک آید از دوستان
سپندارمذ پاسبان تو باد

ز خرداد،‌ روشن روان تو باد

هنر نزد ایرانیان است و بس
ندارند شیر ژیان را به کس

دریغ است ایران که ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود

چو ایران مباشد تن من مباد
بدین بوم و بر زنده یک تن میاد...





دانلود آهنگ ایران
اثری از علیرضا قربانی، فریدون خلعتبری، ابوالقاسم فردوسی


خلاصه که، من سعی می کنم، شما هم سعی کنید حداقل یک بار شاهنامه رو بخونید. ارزشش رو خواهد داشت، بدون تردید.

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

پ.ن) بعد از مدت ها آپدیت کردم وبلاگ رو، بنا به یادآوری عزیزی. دمش گرم.

خرابه‌ی پاییزی

خراب می‌شویم زیر باران.

نگاهمان می‌کنند خط به خط چراغ‌های قرمز ماشین ها،‌ که پشت چراغ قرمز ایستاده اند و منتظر.

پنج، چهار، سه،‌ دو...

سبز.

خراب می‌شویم زیر باران. آنجا که آب جوی‌هایش انگار با اشتیاق شیرجه می‌زند و خودش را هر لحظه جلوتر می‌اندازد تا به معشوقش برسد. به زمین.

خراب می‌شویم زیر باران. آنجا که آسمان سیاه است و سیاه و سیاه و گاه، انگار لحظه‌ای خداوند رویش را گردانده باشد و برق ماه در چشمانش افتاده باشد و انعکاسش به زمینِ ما ریخته باشد، لحظه‌ای تمام آسمان روشن می‌شود. کمی که صبر کنی، صدای آه عشاقش را خواهی شنید، که به همان آسمان بلند می‌شود.

خراب می‌شویم زیر باران. آنجا که موتورسوار مهربان می‌ایستد و می‌گوید: «میخواهی تا جایی برسانمت؟ خیس می‌شوی زیر باران.» و می‌گویم: «ممنون آقا. خیس شدن زیر باران را دوست دارم. خراب می‌شوم زیر باران.»

خراب می‌شویم زیر باران. آن لحظه که کم کم احساس می‌کنیم یقه کاپشن مان خیس شده. احساس می‌کنیم از آستین هایمان آب می‌چکد. و چند دقیقه بعد، فقط چند دقیقه بعد آنچنان خیس می‌شویم که حتا نمی‌فهمیم پایمان را تا مچ در چاله‌ی آبی گذاشته ایم.

خراب می‌شویم زیر باران. آنجا که باد می‌توفد و می‌توفد. وقتی که باد در شهر رقص و خودنمایی می‌کند، برگ چنار‌ها دست می‌زنند به افتخار این رقص. انگار تشویقش می‌کنند: باز هم برقص باد زیبا. باز هم پای بکوب. که شهرم سخت غمگین است. که شهرم سخت غمگین است باد عزیز. خوب و با اشتیاق پای بکوب. نه، اینطور نمی‌شود؛ غم دلت را کنار بگذار و پای بکوب. مردم شهر من دلشان به قدر کافی پر است. به قدر کافی تنها شده اند باد عزیز. تو دیگر غمین نتوف. هیچکس با دل گرفته سماع نمی‌کند.

خراب می‌شویم زیر باران. آنچه که چنان تند می‌شود و باد چنان محکم به تنت می‌کوبد که انگار می‌خواهد تو را با خود ببرد. می‌گوید: بیا، بیا که اینجا شهر تو نیست. جای بهتری می‌شناسم. مردمانش این قدر سنگین دل نیستند. آسمانش اینقدر سنگین نیست. اینقدر سخت غرش نمی‌کند. بیا ببرمت به شهری که آفتاب از دل مردمانش می‌تابد نه از خورشید بالای سرشان.

خراب می‌شویم زیر باران. آنجا که بارانش چنان تند و چنان تند و عاشقانه می‌بارد که دیگر قطره قطره نمی‌بینی‌اش. قطره قطره نمی‌فهمی‌اش. رشته‌هایی سپید می‌بینی از دلِ دلِ دلِ آسمان که وصل شده اند به زمین. رشته‌هایی که انگار هرکدام بند دل عاشقی هستند. باران که بند بیاید، بند دل تمام عاشقان پاره می‌شود.

خراب می‌شویم زیر باران. آنجا که می‌شود عاشق‌ها را از دل‌های با قرار تشخیص داد. در باران‌های تند پاییزی، تنها عاشق است که می‌تواند سرش را بالا بگیرد و خیس شود. فقط عاشق است که زیر ضربه‌های لطیف این قطره‌ها چهره در هم نمی‌کشد؛ لبخند می‌زند.

ایمان بیاوریم، به نوازش آرام خداوند، وقتی از سراسر تنمان آرام آرام می‌چکد.

ایمان بیاوریم، به دلِ گرفته‌ی آسمان این شهر.

به دلِ گرفته‌ی مردمانِ زیر آسمانِ دل‌گرفته‌ی این شهر.