این همه خفتگان...
- يكشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۲۱ ق.ظ
چشمهایم را که آرام باز میکنم، نور ناگهان از جایی که نمیدانم کجاست شتک میزند. همه جا را لکههای نور گرفتهاند. قدری به خودم و به آنها زمان میدهم تا آرام و سر فرصت قوام بیایند، سر و شکل بگیرند. کمی بعد، اکثرشان آرام در محیط حل میشوند و بجز چند تا، از بین میروند. یکی از لکههای نور کش میآید، دراز و کوله میشود و میشود برادرم، که روی صندلیاش خوابیده. آن دیگری باد میکند، انگار با وردنه ورز اش بدهند پهن میشود و میشود خانهمان، کوچک و محقر. حواس دیگرم، به نوبت پس از بینایی به کار میافتند. بوی خاک و گِل میآید، کود، گیاه. صدای برادرم که مثل خوک خرناس میکشد، صدای تق تق مختصر و نامنظمی که از پشت سر میآید.
صاف روی صندلیام مینشینم و چشم میغرانم به برادرم. همیشه از او متنفر بودهام، همیشه دلم میخواسته از او متنفر نباشم، اما متنفر بودهام. رفتارهایش همه نفرتانگیزند. چند هفته پیش مادر آنقدر عصبانی شد که کشیدهای زیر گوشش نشاند و گفت یک هفته تمام کارهای باغچه را او باید انجام بدهد. برادرم یک روز اول کارش را کرد، اما همان یک روز بود. از فردایش، مادر خودش دوباره سراغ باغچه رفت. چیزی به برادرم نگفت، اما به نظرم این بدترین کاری بود که میتوانست با او بکند. چون دیگر هیچوقت با او حرف نزد.
از آدمهایی که به باغچهها توجه نمیکنند متنفرم. آنها هیچوقت نمیفهمند که اگر به باغچه نرسی، علفهای هرز فقط در چند روز ناقابل، مانند طاعون به جان خاک میافتند. هیچوقت نتوانستهام آدمهایی را که به باغچهها فکر نمیکنند بفهمم. مگر نه اینکه باغچهها مهمترین جزء دنیا هستند؟
هیچوقت نتوانستهام از او آنطور که لیاقتش را دارد نفرت داشته باشم. چون در این صورت باید از اکثر اطرافیانم هم همانقدر به دل بگیرم. آدمهای کمی هستند که ارزش باغچهها را درک میکنند و میفهمند پاک نگه داشتن خاکش چقدر دشوار و حیاتی است. همهی آدمهایی که میشناسم، همه جز یک دو نفر، مثل برادرم زندگی میکنند. صندلیهایشان را مینشانند پشت به باغچههایشان که حتا نگاهشان به آن تکه زمین ویران شده نیفتد. اما، اما در دل میدانند که اگر برگردند و فقط نیم نگاهی بیاندازند به پشت سر، باغچه عزیزشان را در چه وضعی خواهند دید. سلطنت علفهای هرز را خواهند دید، میدانند. دلشان پر از غصه خواهد شد و خواهند گریست، این را هم میدانند. برای همین، همه تصمیم گرفتهاند به صدای خرناسهای خوک مانندشان رو بیاورند. روستای ما را صدای خر خر غرق در خوابشان، صبح و شب پر کرده. بلند و پشت سر هم خرخر میکنند، انگار میکنی که با هم قرار گذاشته اند روستا حتا یک لحظه از صدایشان خالی نماند، مبادا کسی در سکوت، در آن یک لحظه سکوت، به یاد باغچهاش بیافتد و بعد، میان خرناسهایی که دوباره از سر گرفته شدهاند، هق هق فروخوردهی تلخی هم به گوش برسد.
از تمام آنهایی که اینطور به حقیقتشان پشت میکنند بیزارم. از تمام آنهایی که انقدر بیمقدارند که چشمشان را به روی تمام تخم و نهالههای هرزی که دور و اطراف باغچهشان قد میکشند میبندند و خودشان را به خواب میزنند. دلم را به درد میآورد. دیدنشان.
اما من بیدارم.
من هرچه را که رخ میدهد میبینم. هرچه بیشتر آنها را میبینم، بیشتر تشویق میشوم که بیدار باشم و اطرافم را نگاه کنم، که چشمم را به روی باغچهها نبندم. من هیچوقت خودم را گول نزدهام و نمیزنم. درختچهها باید هرس شوند، خاک باغچهها باید وجین شود. مثل همین کار که مادرم دارد میکند. صدای تق تق قیچی را از پشت سرم میشنوم. برمیگردم و نگاهش میکنم. حواسش به من نیست، با جدیت دل به باغچه عزیزش داده و وجین میکند. فقط من و اوییم که به فکر این باغچهایم. برادرم هیچوقت درک این باغچه را نداشت. نخواست داشته باشد.
میخواهم صدایش بزنم و خسته نباشیدی بگویم، اما آنقدر سرگرم کارش است که تصمیم میگیرم حواسش را پرت نکنم. لبخندی میزنم و دوباره برمیگردم و به پشتی صندلی تکیه میدهم. خوشحالم که وضع باغچهمان خوب است. خوشحالم که مثل برادر نافهمم، نافهم نیستم و ارزش باغچه را میدانم. وقتی خودم را میبینم که بخشی از آن ارکستر منحوس خرخر خفتگان روستا نیستم، در دل به خودم میبالم. من هیچوقت چشمم را به حقیقتهای اطرافم نمیبندم. من آدم دغدغهمندی هستم. این دغدغه داشتن، به من آرامش میدهد.
و این آرامش، آرام، خوابم میکند.
- ۹۵/۰۵/۱۷
فقط این فاز دپطور که وسطش بود، برادره و اینا... نمدونم والا.
+ یکی نیست بگه بچه مگه مجبوری کامنت بذاری.