هزار تومانی ها را جا به جا می کنم. از بین دوتای آخری، یک پانصد تومانی چشمک می زند. میزنم به شانه راننده
- بفرمایید.
پیاده رو. سرم را بالا می گیرم و نفس عمیق می کشم. یک بار دیگر. یک بار دیگر...
کم کم تپش قلبم آرام می گیرد. پیراهنم را مرتب می کنم. یک نفس عمیق دیگر، و در های اتوماتیک باز می شوند برایم.
اولین چیزی که دنبالش می گردم، "طبقه بالا" ست. باورم نمی شود. تا به حال یک طبقه از شهر کتاب را ندیده بودم!
گیج تر از آنم که بدانم کجا باید بروم. دستی سمت چپ می کشاندم.
هرچه می خواهم آرام باشم، نمی شود. رنگ های قهوه ای قفسه های کتاب و فضای کم نور، کمی آرامم می کند. متوجه می شوم دارم از میان قفسه ها راه می روم و به تنها چیزی که نگاه نمی کنم، کتاب ها و سی دی های موسیقی ست. راستش، نمی دانستم به چه باید نگاه بکنم. بنیامین، حسین علیزاده، محسن یگانه، ناصر عبداللهی، محمود دولت آبادی: هنوز سوسیالیست هستم...
حواسم نیست. کلمات و عکس ها معنایی نشانم نمی دهند. آمیزه ای گنگ اند از خط و رنگ و طرح... جلد مجلات بهم پوزخند می زنند بهم.
- چرا گیج میزنی بچه؟ تو مگه اومدی مجله بخونی؟
محمود دولت آبادی با همان لبخند صامتش، - که حالا به نظرم به نیشخندی شیطنت آمیز می ماند - با همان چشمان بی حرکتش به آن طرف اشاره می کند.
سرم را بر می گردانم. تقریبن به سمت نزدیک ترین قفسه کتاب شیرجه میزنم که دور و برم را نگاه نکنم. چند ثانیه ای به رنگ شیرازه ها نگاه می کنم. نمی دانم چه می شود. نمی دانم میخواهم چه بشود. نمی دانم...
یک نفس عمیق دیگر. تپش قلب این بار آرام نمی شود. انگار JustBlaze نشسته است میان سینه ام و بیت جدید ترین آهنگش را پخش می کند.
به برچسب قفسه نگاه می کنم.
"نمایشنامه"
کم کم نوشته ی روی شیرازه ها معنا میگیرند برایم.
لیر شاه
مکبث
اتلو
فاوست
فاوست؟
فاوست، اثر یوهان ولفگانگ گوته؟
برای پرت کردن حواسم هم که شده، برش می دارم...
اولین واژه هایش نقش می بندند جلوی چشمانم.
اسرافیل، جبرائیل، میکائیل، به خداوند سخن می گویند... خداوند پاسخ می دهد، آیا به راستی که مردمان تباه گشته اند و آیا به راستی که هیچ نیکی در زمین بر جای نمانده ست؟
دوستش دارم! سعی می کنم یادم بماند که در اولین فرصت بخوانمش. شاید حتا اگر بشود...
سکون.
در لحظه ای همه چیز از حرکت می ایستد.
فرشتگان فاوست گفت و گوی فرا زمینی شان را به غبار فراموشی می سپارند.
روح 'جاودانه بی قرار' مفیستوفلس آرام می گیرد.
و خدایگان فانی می شوند.
به نوری.
به تابش نوری.
به تابش فرا زمینی نوری
به تابش فرا آسمانی نوری از ورای آسمان. حداقل از ورای آسمان من و هر آسمانی که بر فراز هر دنیای بوده است...
به نوری مواج، رنگ قرمزش تپش قلبم را آرام نمی کند. از حرکت می ایستاندش.
کم کم، هوا دوباره به ریه هایم جریان پیدا می کند. آرام آرام نفس کشیدن یادم می آید.
به رنگی قرمز، پوشیده در سایه هاست و خود سایه انداخته بر...
خود سایه انداخته بر چهره اش...
ناگهان سرش را بالا می آورد و صاف در چشمانم نگاه می کند. به سختی چشمانش را تشخیص می دهم در آن وفور سایه ها.
سرم را در آرامشی بی کران پایین می آورم. کتاب را دوباره باز می کنم. قلبم آرام گرفته است و دیگر وحشیانه نمی کوبد. با لبخندی از دریای آرام درونم، نوشته ها را دنبال می کنم. به صفحات فاوست نگاه می کنم و کتاب دیگری را از حفظ می خوانم...
"ایرلیوس، چی می شد اگر آسمانی بر فرازمان نبود؟ مگر در فلورانس نبود که فلورنتیا شکوفه کرد...؟"
در دل پاسخش می دهم،
آری،
بود...
پروردگار مست، که مست از شراب شد.
کار از همان دقیقه اول خراب شد...
آدم بیافرید که آدم بماند در این جهان.
آدم نشد که مایه ی رنج و عذاب شد...
صد نقشه ها کشید که با عشق سر کند.
اما تمام نقشه های قشنگش بر آب شد...
بر وی خرد بداد که داند جهان را که آفرید.
اول بلای خودش گشت خرد،
سوال کرد،
خدای را که آفرید؟
تا این سوال و هزاران سوال بی جواب شد...
پروردگار مست که مست از شراب شد،
کار از همان دقیقه اول خراب شد...
--------------------------------------------------------------
محض شادی و طرب دوستان...
در آغوش بگیریدش...
----------------------------------------
ساعت، دو شب. البته الآن که شروع کرده ام به نوشتن 1:58 است. مینویسیم دو، که هم شما راحت تر باشید و هم خودم. از آن شب های معدودیست که افسردگی می آید سراغ آدم. افسردگی که نه. شاید یک جور دلتنگی باشد. کمی دلت گرفته است. بچه
تر که بودم، مدام افسردگی داشتم. به خاطر هر چیز ریز و درشتی به هم
میریختم و بغض میکردم و این ها. پاییز که می شد، صبح تا شب غمگین بودم.
البته از حق نگذرم. غم شیرینی بود... دوستش داشتم. حالا که فکر می کنم، میبینم دلیل کم شدن افسردگی هایم، بجز بزرگتر شدن و رد کردن سن راش های احساسی، این است که وقتش را نداشته ام. نخندید! جدی میگویم شاید باورتان نشود اما وقت ناراحت بودن را هم نداشته ام این چند وقت... فرصت صحبت کردن، فرصت دیدن، شنیدن، حس کردن و... نمی دانم. واقعن نمیدانم چطور روز هایم شب می شود. احساس میکنم شبانه روزم 8 ساعت بیشتر نیست. 6 ساعتش را که مدرسه ام و دو ساعت هم در خانه، میتوانم بنشینم و به دیوار نگاه کنم. بیشترین
حجم افکارم مشغول پارادوکس عجیب "پوچی هدفمند" است. سالی که باید درش درس
خواند، درس خواند، درس خواند، نخوابید و درس خواند، بازی نکرد و درس خواند،
حرف نزد و درس خواند، زندگی نکرد و درس خواند... چرا؟ معلوم
است! این سال سرنوشت ساز ترین سال زندگیت است. کل وضع آینده و میزان درآمد و
طبقه اجتماعی و اقتصادی ات را همین سال تعیین میکند. یعنی اگر امسال را ببازی، کل زندگی ات را باخته ای. هدفمند ترین سال عمرت است. اما داستان دردناک تر از این حرف هاست. درد دارد که در مهم ترین سال "زندگی" ات، تنها کاری که نمیتوانی بکنی "زندگی کردن" است... ---------------------- من که تمام عمر فلسفه زندگی ام، زندگی کردن بوده، امسال را نمیدانم چطور باید خودم را سرپا نگه دارم...
از چه و کجا؟
خدا می داند!
ابر ها یکی پس از دیگری می رفتند. از شرق، آرام آرام با زوزه ناشنیدنی باد می رفتند. یک تکه ابر کوچک، از پشت ساختمان بلند بانک بیرون آمد. لحظه ای تردید داشت و بعد، بی پروا به دریای آسمان زد و میان صدها تکه ابر کوچک و بزرگ دیگر گم شد.
انعکاس آن قایقران های یکپارچه سفید پوش در چشمانش، زلال تر از همیشه بود...
خوشحال بود. نمی دانست چرا اما خوشحال بود. چشمانش را چند لحظه بست، اما کمی بعد دوباره خیره شد به آسمان. دنبال تکه ابر کوچولویش گشت. میان صدها توده بزرگ پنبه ای که آن بالا ها، با آرامش و تمانینه اما استوار حرکت می کردند، پیدا کردنش محال بود. بی خیالش شد.
به پهلو غلت زد.
می خواست هر کاری دلش می خواهد بکند. هرکاری!
هممم ... هرکاری؟
البته! هرکار می خواست می توانست بکند! مثلا هرچقدر میخواهد آلبالو بخورد. فصل آلبالو که دیگر رسیده بود، مگر نه؟
چیزی میان دست هایش لرزید. موبایلش را تقریبن فراموش کرده بود. قفل صفحه اش با یک حرکت ساده باز می شد. دوستی خوب. یک خط بیشتر نبود اما همان چند کلمه کوتاه، لبخندی به لبانش دواند. دوباره موبایلش را میان دست هایش، و دست هایش را زیر سرش گذاشت.
کم کم، پرده ای از شب بی مهتاب، انعکاس دریای درون چشمانش را پوشاند و قایقران های سپید، بی اعتراض میان تاریکی مطلق فرورفتند.
و تکه ابر کوچک،
به رویای زیبای دخترِِ در خواب، لبخند زد...
--------------------
... وقتی دید کارت پستال به نام کیست نبضش کمی تند تر زد: «هیلده مولرکناگ، توسط سوفی آموندسن، شماره ی 3 کوچه ی کلوور....» بقیه ی نشانی درست بود. روی کارت نوشته بود:
هیلدهی عزیز، پانزدهمین سالروز تولدت را تبریک میگویم. یقین دارم درک میکنی که میخواهم هدیهای به تو بدهم که به رشدت کمک کند. میبخشی که کارت را توسط سوفی می فرستم. این آسانترین راه بود.
قربانت، پدر.
مثل
همیشه، توی اتاق مشاوره نشسته است. یک گوشه، روی صندلی مشاوری که نیست، لم
داده است و با چشمانی که انگار زندگی و تحرک را از مردمک هایش بیرون کشیده
اند، به دیوار یک دست سفید رو برویش خیره شده و هر از چندی هم نگاهی به
اطرافش می اندازد. از لا به لای کرکره های شل و ول تک پنجره اتاق مشاوره،
شعاع های نور زرد رنگ، به شکل نوار های درخشان موازی، اریب روی صورتش
افتاده اند. میروم سمتش. - سلام پدی. تو که باز اینجایی! نمیخوای بری پایین؟ - نه بیخیال. اینجا که باشی حسن پور (ناظم پایه) گیر نمیده. راحتم. میروم
جلویش و بین پا هایش می ایستم. کف دست هایم را می گذارم روی دسته های
صندلی کامپیوتر که رویش نشسته و وزنم را می اندازم رویشان. خم میشوم روی
صورتش. - پدی تو نمیخوای بری سر کلاس؟ - هوم؟ - کلاس پدرام! کلاس! نمیخوای بری؟ چی داری؟ - ام... شیمی فکر کنم. اخم میکنم - پدرام تو که کلاس نمیری. زنگ تفریحم اینجایی و با بچه ها خوش نمیگذرونی. پس چرا میای مدرسه؟ - (با خنده) حالا هستیم دیگه! بلند میشود و تنش را کشان کشان به سمت کلاس میبرد. وقتی
دارد میرود نگاهش نمیکنم. دوست ندارم بد جوابش را بدهم. آخر وضعش فقط این
نیست. وضع خانه اش را هم می دانم. خانه که میرود، تا ساعاتی خواب و بعد هم،
بازی و فیس بوک و چند فروند آشغال دیگر، تا 11 شب و خواب دوباره. زیرچشمی
نگاهش میکنم. وقتی مطمئن میشوم نگاهم نمی کند، رو برمیگردانم و چشم میدوزم
به پس پیرهن آبی رنگش. زیر لب میگویم، 'تو که زندگی نمیکنی... پس برا چی
زنده ای پدرام؟' درکش نمیکنم. اصلا درکش نمیکنم. آدم ها، چطور
میتوانند در این برهوت بی انتها و بی افقی که هیچ خطی آسمان و زمینش را جدا
نکرده ست از هم، قدم بزنند و بی هدف سنگ های ریز را با پا شوت کنند این
طرف و آن طرف؟ نمیفهمم آدم ها را که وقتی ازشان میپرسی چرا زنده ای،
میگویند: هستیم دیگر! هستیم که باشیم! دلیل نفس کشیدنشان را نمیفهمم... ------------------ پی نوشت) چندین فقره، شاید حدود 7 8 بار آپ مفصل نوشتم و پاک کردم تو این مدت. به دل نمی نشستند! ------------------ پی نوشت) استاد: بنویسید بچه ها! فرمول اول: C = K.e0.A/d اینم بنویسید، فرمول دوم: K.e0 = e توی
این فرمول ها، K یه عدد ثابته برابر با {...} و e0 هم مقداریه که به شما
تو صورت سوال میدن و شما باید ضربش کنید توی این عدد ثابت تا مقاومت اصلی
رو به دست بیارید. من: استاد یه سوال! مگه این K عدد ثابت نیست؟ مگه
e0 رو هم تو صورت سوال نمیدن؟ خب چه کاریه؟ توانایی ضرب کردن مارو که
نمیخوان به چالش بکشن! چرا از همون اول e رو بهمون نمیدن؟ استاد: {...یه سری شر و ور که خودشم نفهمید چی گفت...} من: ولی استاد جدا این فرمول احمقانه ست. استاد:
برو گمشو بیرون احمق نفهم. احمق خودتی و کل هیکلت! عوضی! خجالت نمیکشی از
هیکل ناقصت به معلم توهین میکنی... (ماجرای اولین اخراج کلاسی من در سال
سوم دبیرستان...)
ببخشید
ملت! جدا خوشم نمیاد اینجا رو زود به زود آپ کنم (نمیدونم چرا) ولی خب
امروز واقعا مجبور شدم! حس اولین بارون پاییزی که تجربه ش میکنی، اونقد
مستت میکنه که... از قبل و بعد و مقدمه و موخره داستان
شروع نمیکنم. کاری ندارم که قبلش چی شده بود و چرا من از اون آسانسور سر
درآوردم و بعدش کجا رفتم و اینا. مهم اینه که، همه چیز، از آسانسور ایستگاه
مترو هفت تیر شروع شد... منتظر بودم همچنان. اونقد آدم
تو صف آسانسور بود که بعید میدونستم برا شام به خونه برسم!خلاصه که اکیپ
اکیپ ملت رفتن با آسانسور و نوبت رسید به من. من و دو تا مرد و دو تا زن،
سوار شدیم. طبق معمول (اصن یه اصله! ممکن نیس این اتفاق نیفته!) در آسانسور
بسته نشد و بازم طبق معمول، یه نفر نقش فرد با تجربه و متخصص در زمینه
تجهیزات الکترونیکی و در آسانسور رو به عهده گرفت و داشت به خانمی که جلو
در ایستاده بود، میگفت از جلوی چشمی ها بره کنار تا در بسته شه. البته
جالبه. من تقریبا 3 ساله دارم با این آسانسور میرم و میدونم که چشمی هاش
حداقل دو ساله خرابن! اما بالاخره اون شخص مورد نظر باید تبحر خودشو در
زمینه در های الکترونیکی نشون بده دیگه! بالاخره لحظه ای که مرده
سرشو کرد توی اتاقک آسانسور تا به اون خانوم، چشمی رو نشون بده، در آسانسور
یهو پرید و قارت خورد به سر یارو! و چقدر که نخندیدیم ما 5 نفر! :دی 15 ثانیه ای که گذشت، صدای نکرالاصوات خانم منشی آسانسور (!) فضا رو پر کرد که: "طبقه ی همکف" در
که باز شد، یه جمعیت خیلی زیادی رو دیدم توی ورودی ایستگاه. شلوغ بودن
ورودی ایستگاه (برخلاف انتظار شما خواننده عزیز!) به شدت خبر خوشیه برا من.
تقریبا میشه گفت نفهمیدم چجوری اون دو سه قدم رو طی کردم تا جایی که
میتونستم فضای بیرونو ببینم! هوا کاملا ابری بود. هنوز نمیتونستم
تشخیص بدم چی شده. ولی یکم که نگاهمو از آسمون آوردم پایین تر، دیدم مردم
دارن میدون در همه جهات! دست خیلیا هم... چتر های رنگی! یه دختر
دانشجو کنارم ایستاده بود و داشت نگام می کرد. احتمالا انتظار داشت ناراحت
شم یا منم به کسایی که از آب و هوای بیرون، به ورودی مترو پناه اورده بودن
بپیوندم. ولی من، فقط تونستم یکم تمرکز کنم تا چشام دوباره فکوس کنه روی
منظره روبروم و همه چی رو محو نبینم! بعد گفتم «بارون؟» انگار این دیالوگ
برای دختر آشنا بود. یه لبخند به پهنای صورتم زدم، چشام احتمالا برق زد و
گفتم «اییول!!! بارووون!!!» میتونم حدس بزنم که دختره چشاش گرد شده بود از تعجب! عادت
دارم تند راه میرم تو بارون. نه به خاطر اینکه زودتر برسم به خونه یا
هرچیز دیگه. فقط به خاطر اینکه، بارون یه انرژی عجیبی میکاره تو وجودم.
هرکدوم از قطره هاش، انگار 1500 کیلو ژول انرژی تزریق میکنه بهم و باید یه
جوری خالیش کنم! وگرنه خدا میدونه چه کار هایی که ازم سر نمیزنه! باد
شدید بود. گوشیمو درآوردم و فوری زنگ زدم به یکی از دوستای عشق بارونم. که
البته گوشیش خاموش بود :دی . یکم که به خودم توجه کردم، یهو دیدم بهله!
هدفون تو گوشمه و یه بنده خدایی داره یه چیزایی میخونه :دی آهنگ دپ بود. اونقد دپ که شاید هروقت دیگه ای و هرکس دیگه ای گوش میکرد، تا یه هفته لبخند خشک میشد رو لباش. ولی من، مث دیوونه ها آهنگو عوض نکردم، و نه تنها عوض نکردم، بلکه شروع کردم باهاش خوندن! و با قهقهه! تند
تند راه میرفتم، کلاه سوشرتم هرلحظه خیس تر و خیس تر می شد و رطوبتشو روی
موهام حس میکردم. باد شدید می وزید و هربار که شدت میگرفت، منم باهاش از
شادی محض فریاد میزدم! حسین تو گوشم میگفت: باید باز باشن چشام
و این دور و برو بپام،،، به *ا بدن دور و برو، جلوترو بخوان،،، له کنم اون
چیزایی که دیدم و،،، اینو خوب بلدم بکنم شروع بعد سه کام... و من لبریز از شادی و با خنده، اینو توی میدون هفت تیر میخوندم! از
دنیا جدا شده بودم انگار. تو بهار شیراز که رسیدم، باد قشنگ به صورتم
میخورد. واقعا نمیفهمیدم چرا به محض اینکه باد شدت میگرفت، مث هیستریک ها
میخندیدم! پارک بهار شیراز برام بهشت بود! ضربه های قطره ها، برگ
هارو کشونده بود به کف سنگفرش و رفتگر های مزخرف هنوز فرصت نکرده بودن
جمعشون کنن! به اندازه عمرم و به لذت کل عمرم برگ سبز و زرد و نارنجی لگد
کردم! به صحنه روبروم که نگاه میکردم تو خیابون، احساس میکردم بارون
همه چیز رو داره میشوره. همه چیزو داره آب میکنه و میشوره میبره پایین.
درست مث آب شدن یه بستنی! همه چیزو داشت میشست و میبرد. شاید تا وقتی که
همه یه چیز بشن! همه خاک بشن. از منه بهداد بگیر، تا تاجر آهنی که کنارم
راه میرفت، تا در فلزی زنگ زده اون خونه متروکه! این بارون لعنتی
انگار همه چیز رو میشوره و میبره پایین. انگار هرچی لجن و کثافت تو روحت
داری، آروم آروم از سرت شسته میشه و سر میخوره پایین، تا پاهات. بعضیا چتر میگیرن رو سرشون. بعضیا کلاه میذارن. بعضیا ازش فرار میکنن حتا. اینا آدمای روتینن. فقط
آدمای کمی وجود دارن که دستاشونو باز کنن، صورتشونو رو به آسمون بگیرن و
فریاد شکر بزنن به نگاهشون! اون آدما، کسایی ان که میفهمن پاییز فصل رنگ
هاست ینی چی... رسیدم
به شریعتی. به معنای واقعی موش آب کشیده شده بودم. قطره های آب، از نوک
موهام که به پیشونیم چسبیده بودن، سر میخوردن و می لغزیدن تا روی چونه م و
ازونجا... یه سقوط آزاد :دی به خودم یه نگاه انداختم توی تصویر ناواضح ام توی شیشه یکی از مغازه ها. هه! تازه متوجه شدم مث دیوونه ها قشنگ این استیله قیافم D: عرض
ملک رو رد کردم. به شکل مسخره و دور از انتظاری با فرهنگ شده بودم و به
جای اینکه طبق عادت، مث فنتیک ها و لوناتیک ها بدوم از جلوی ماشینا، خیلی
متمدن درخواست توقف کردم از ماشینا :دی کوچه طویلی که تهش خونه ما قرار داره. به معنای واقعی کلمه، لبریز از شادی، تند تند راه میرفتم. آهنگ صادق رو که کلا نشنیدم. اصن نفهمیدم بیچاره چی داشت میگفت سه ساعت :دی یه ماشین پشت سرم بوق می زد. یه شاسی بلند سفید بود (ماشین باز نیستم اصلا! شرمنده اگه آدرس دقیق ندادم!) بازم به شکل متمدنی که از خودم انتظار نداشتم، رفتم کنار و حتا با دست اشاره کردم که: بیا بریو :دی رسیدم به خونه. دستم رو آوردم بالا و بردم رو زنگ 9. یه چیزی توجهمو جلب کرد. دستمو برداشتم از روی زنگ و آوردم نزدیک صورتم. سرخ شده بود از سرما و بارون قطره قطره نشسته بود روش. احساس پاک بودن دوباره فریاد کشید تو وجودم. زنگ زدم بالاخره. کسی باز نکرد و با کلید رفتم تو. در حیاط رو که پشت سرم بستم، یهو پکیدم... الان، توی حیاط خونه بودم... ینی دیگه باید با بارون عزیزم خدافظی می کردم... نمی شد. واقعا دل کندن ازش سخت بود! در نتیجه، نرفتم تو خونه :دی تقریبا
یه ربع، همینجوری به اسکلت سبز رنگ ساختمونی که در دوردست دیده می شد، زل
زده بودم و بارون با مهربونی، همچنان میکوبید به صورتم. انگار اونم دوست
نداشت برم. دلش میخواست قبل از رفتنم، هرچقدر که در توانشه قطره هاشو
بکوبونه به موهام و سوشرتم و صورتم... من، یه ربع بعد بالاخره رفتم. با خوشحالی... خوشحالی ای وصف ناپذیر! ---------------- میدونی
چیه بهداد؟ یکی از قشنگیای پاییز به آدماشه. پاییز قشنگه چون آدما تو
پاییز قشنگ میشن. بالاخره قبلش تابستونه و ملت همه با یه تیشرت یا پیرهن
آستین کوتاه میان میرن. ولی پاییز که میشه، همه سوشرت های رنگ و وارنگ
میپوشن، لباسای بافتنی خوشگل و شال گردن و هزار تا چیز خوشگل دیگه. (از گفته های یکی از مشاور های پایه، اقای محمد قلی زاده)
سوشرتمو مرتب کردم رو شونه هام، آستیناشو
زدم بالا، زیپشم تا نصفه کشیدم بالا، کلاهشو انداختم رو سرم، دستامم کردم
تو جیبم و با لبخندی دقیقا D: شکل، خیز برداشتم به سمت بیرون!
واقعا تو پاییز همه چیز یه رنگ دیگه داره...!
مثلا
همین گوسفندو نگا! (اشاره به میرطباطبایی پور!) تا دیروز به تیشرت سبز
لجنی تنش بود! الان نگاش کن! یه سوشرت ارغوانی خوشرنگ پوشیده!
پاییز قشنگه پسر! چون خودش قشنگه و همه چی رو هم قشنگ میکنه...
من توی اتوبوس تجربه ش کردم. طبق معمول همیشه، کوله رو دوشم و هدفون توی گوش و عرفان از لحظه هاش تعریف میکنه برام و منم قلم به دست، سناریو مو مینویسم. یه
لحظه سرمو آوردم بالا تا بتونم راحت تر فکر کنم. علیرضا نادری جلوم
ایستاده بود. با پیچ تند اتوبوس، علیرضا تقریبا پرت شد یه طرف (میگذریم از
هزاران درود و صلوات و تهنیتی که به روان پاک اجداد راننده فرستاد). با پرت
شدن علیرضا، دید من باز شد و حالا میتونستم قسمت خانم ها رو ببینم. طبق
معمول یه سری دختر دبیرستانی بودن (که البته هیچوقت نفهمیدم دبیرستانشون
کجاس!) اما... یکی شون. فقط یکی ازون 7 8 تا دختر، تکیه داده
بود به پنجره اتوبوس و با موبایلش ور میرفت. موهای قهوه ای سوخته ش، ریخته
بود رو صورتش. صورتش نه خیلی کشیده بود، نه خیلی گرد. گوشواره های کوچیکی
که انداخته بود و آستینای مانتوش که یکم بالاتر از مچش بود. با هر بار تکون خوردن اتوبوس، دسته های موی تیره ش که روی صورتش ریخته بودن، تاب می خوردن و کنار می رفتن. بعد از دیدنش، تا وقتی از اتوبوس پیاده شدم، شاید حدود نیم ساعت، چشم ازش بر نداشتم... نمیتونستم...! دیگه
حتا نمیفهمیدم عرفان داره چی میگه. یه کلمه هم نتونستم چیزی بنویسم. فقط
خیره شده بودم بهش و تک تک حرکاتشو که توی تنهایی خودش انجام می داد می
دیدم... حس می کردم کاری مهم تر ازین تو عمرم نداشتم. نمیخواستم حتا یه لحظه دیدنشو از دست بدم. فقط میخواستم ببینمش... همین ایستگاه
نزدیک پارک که رسید، علیرضا به زور منو کشوند سمت در. هیچی نمیفهمیدم. فقط
وقتی مجبور شدم نگاهمو ازش بردارم، حس کردم پوچ شدم. دیگه چیزی نبودم...
شاید بزرگ ترین Loss زندگیم بود... اون روز، هیچی از درسا نفهمیدم. تمام روز صورتش جلوی چشمام بود، و موهای قهوه ایش که روی صورتش تاب می خوردن... اما... جالبه! بعد از اون روز، دیگه هیچوقت ندیدمش... حتا دوستاشو بار ها دیدم اما خودش... نه... ولی
با اینکه دیگه هیچوقت ندیدمش، اما هنوزم، بعضی وقتا تصویر یه دخترک با
موهای قهوه ای سوخته، که موهاشو ریخته رو صورتش، و مانتو تمیز و مرتب و
گوشواره های ظریف نقره ای، که با لبخند عجیبش با گوشیش بازی ور میره، تمام
افکارمو پر میکنه! ----------------------------- - چرا چرت میگی پسرم؟تو مگه اصلا میفهمی عشق چیه؟ - استاد خب عشق--- -
کسی به معشوق عشق نمیورزه! چون پدیده نامتناهی نمیتونه علت متناهی داشته
باشه. تو وقتی عاشق میشی، عاشق معشوق نمیشی! عاشق عشق میشی. برای همینه که
همه چیزو فراموش میکنی. مثلا تا امروز صبح، دغدغه ت اینه که وای تمرین
حسابان ننوشتم، الان آقای رزمی دهنمو صاف میکنه و فلان و بهمان. ولی تو
خیابون یکی رو میبینی و عاشقش میشی. دیگه تنها چیزی که هیچ اهمیتی برات
نداره اون تمرین حسابان و آقای رزمیه... و این ینی آزادی! (از سری بحث های فلسفی آقای رزمی، دبیر محترم حسابان من)