تاریکی درخشان

شکافت تاریکی، بدون زمان، بدون مکان...

تاریکی درخشان

شکافت تاریکی، بدون زمان، بدون مکان...

طبقه بندی موضوعی
پروژه اویلر

تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز

توی ماشین، به سمت دانشگاه شهید بهشتی.

ضبط ماشین رو از داشبورد در آوردم و چپوندم سر جاش. سیمش رو هم وصل کردم به گوشیم تا از آهنگای خودم بذارم.

از اول لیست موزیک شروع کردم تا پایین،  همینجوری پایین و پایینتر اومدم و هیچی پیدا نکردم. هیچی که بتونم توی ماشین، جلوی مادرم بذارم پیدا نکردم.

بهرام، هیچکس، ایونسنس، پایدار، دث پانچ، بیداد، کابوس، پالت، امینم، نامجو، بامداد، موسیقی متن دیابلو، جو ساتریانی، توپاک، جاستینا و...

نهایتش "از خون جوانان" شجریان رو گذاشتم، اما خودم رفتم توی فکر. من چرا نباید چیزی که هستم، جلوی خانواده م باشم؟

دنبال دلیلش نیستم. کلیشه "فاصله نسل ها و انتظارات ناصحیح و عدم درک متقابل" و ازین چیز ها که مشخصه. اما ناراحتم ازین قضیه. حیفه.

حیفه که این پرده هست. حیفه که این پرده اونقدر سنگینه که من حتا نمیتونم بگم دارم با یه سری آدم کتابخونی گروهی می کنم. نمیتونم بگم مدیرترجمه فلان سایت خانمه. نمیتونم بگم من مراسم داستان نویسی افسانه ها بودم، و مجبورم بگم با نیما و علیرضا رفتیم انقلاب و خیلی اتفاقی گیتا گرکانی و احسان رضایی رو دیدیم. نمیتونم بگم وبلاگ دارم. نمیتونم بگم داستان می نویسم، بازی مینویسم، دارم روی یه سه گانه کار می کنم و و و...

اینا حسرت هاشه، اما یه درد هم داره.

از بچگی همه من رو بهداد شاد و شنگول و هیجان زده و هایپر شناختن. اما من زودتر از چیزی که باید، با خیلی چیزا آشنا شدم. با خیلی درد ها، خیلی حسرت ها، خیلی دل آشوب ها و خیلی قرار ها...

کسی نفهمید که من زودتر از چیزی که باید، بزرگ شدم. تحمل ناراحتیم رو ندارن. تحمل افسردگیم. نمیتونن بفهمن که من هم آدمم. من هم میتونم یه روز اعصاب نداشته باشم. یه روز حوصله نداشته باشم. یه روز دلم بخواد در اتاقم رو ببندم، سرم رو فشار بدم به بالش و تا شب هق هق کنم.

به محض اینکه یکم رفتارم سرد تر میشه تو خونه، چنان رفتار مادر و پدرم گند میشه که میگم: «آقایون، خانم ها! گ* خوردم. خوبه؟ من عالی عالی ام.»

دلم لک زده برای خودم بودن...

نمیفهمن چرا باهاشون بیرون نمیرم. چرا وقتی میرن سفر اصرار دارم خونه بمونم و وقتی میرم سفر دوست دارم تنها برم، یا اگه باهام میان با خودم و تو تنهایی خودم بگردم.

خیلی بده که آدم آرزوش یکم دوری از خانواده باشه...

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

داشتیم توی ماشین آلبوم "نه فرشته ام نه شیطان" همایون شجریان رو گوش می دادیم که مادرم یکی از ناب ترین حرف های زندگیش رو زد.

- میگم، اگه یه وقت شجریان با پسرش دعواش بشه، میتونه بره "چرا رفتی؟" رو بخونه و پخش کنه. همایون با ترک دیوار یکی میشه!

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

هرچیزی بوی خودش رو داره. حتا هر مفومی. بودن، خواستن، رفتن، موندن، دیدن، شنیدن.

بعضی چیزا میرن و میگن که یه روز بر میگردن، اما وقتی مسیر رفتنشونو بو می کشی، می بینی رفتنشون بوی برگشتن نمیده...

صدا...

وقتی نور نیس، کی میفهمه چیه شفاف بودن؟ دیده نمیشه الماس تو شب...

از شبی که نتایج انتخاب رشته اعلام شد، این خط مدام داره توی ذهنم تکرار می شه.

من رتبه م بد نبود خدا رو شکر و اولویت 4 امم قبول شدم. در حالی که میتونستم اولویت دوم قبول بشم و در غیر این صورت، حتمن سومی.

یعنی منی که باید به عنوان ورودی های اول علم و صنعت قبول می شدم، حتا جزو ورودی های آخرش هم نبودم. الآن 25 نفر جای من رو گرفتن و من افتادم بهشتی.

یکی از دوستام اولویت 37 قبول شده. یکی دیگه 49. همه کسایی بودن که رتبه زیر 2000 داشتن.

من مشکلی با بهشتی ندارم. بهشتی جزو 6 تا دانشگاه درجه 1 تهرانه و قطعن 10 تا دانشگاه تاپ کشور. مشکل من حقه. حق.

آیا اون 25 تا صندلی علم و صنعت که یکی از اولی هاش جای من بوده، کسایی که روشون می نشینن لیاقت منو دارن؟ کسایی که جلوتر از من پذیرش شدن توی علم و صنعت و امیرکبیر، آیا هیچکدوم به اندازه من، اصلن نصف من از کامپیوتر سر در میارن؟ نصف من کد نویسی و تحلیل الگوریتم بارشون هست؟ نصف من کار با ساختمان داده بلدن؟ هان؟

آیا کسی که میره مهندسی شیمی تهران، لیاقت و سواد و علاقه دوستمو داره؟

ایناس که حالمو بد می کنه...

حس می کنم حقم خورده شده. حق همه مون خورده شده. می سوزم...

* * *

نشستم وسط گندابی که باز باید خودمو بکشم بالا از میون کرمای توش... مثل بقیه لحظات عمرم. بکشم بالا که بیفتم تو گنداب بعدی، دیده نشدن بعدی، کنار کرم های بعدی.

از الان پیشبینی می کنم تمام زندگیم به دست و پا زدن تو لجن بگذره تا بیام بالا و رو به آسمونی که معلوم نیس اصلن چلچله ای توش پرواز می کنه یا نه، فریاد بزنم:

«من کرم نیستم! جای من اینجا نیست!»

چرا افق نداره این مرداب؟ تا چشم کار می کنه آسمونی نیست... پس چیه بالا سرمون؟

اگه آسمونی نیست، پس چلچله ها کجا پرواز می کنن؟

اگه چلچله ای نیست...

پس،

این صدا از کجا داره میاد...؟

آپدیت) یکم گذشته بود و آروم شده بودم. رفتم مدرسه برای راست و ریس کردن مدارک دانشگاه و در طی پروسه ش تعدادی از بچه ها رو دیدم و خبرهای خیلی های دیگه رو شنیدم و باز داغ کردم...

داغ کردم از رتبه 800 ای که مردود شده. مردود. از المپیاد کامپیوتری ای که شهر تهران قبول نشده. المپیاد ریاضی ای که رفت آمل.

تلخه ته زبونم.

خوب!

حرفام مستنده. راز بقا مایه س.

 اینجا آب از دست کسی نمیچکه. خیالت راحت...

هزینه بالاس، جیب

جواب که نمیده هیچ،

می کنه سوال...

با اینکه نبودی بی بخار، کشیدی

از آب بیرون نکشیدی گلیمتو هنوز

دیروز مثل امروز مثل فردا

زیر چشما کبود، خیره به ساعت

صدات از گلوت در نمیاد، هیچی.

چون ریختی دور جوونیتو، پاره شدی سر کار، واسه شندرغاز ته ماه...

تنها امیدت خداست

تو این هیر و ویر،

یکی میده شعار

یکی میگه از در و داف

یکی هم می کنه توهین به اعتقادت. یکی که سر تا پای وجودش اشتباهه.

ببین، اینا فکر من و تو نیستن. فقط میخوان از شرایط بکنن استفاده...

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

ورس پیشین حاصل توهین هایی بود که در این مدت به اعتقاداتم شد. خیلی هم زور داره. کسی که داره توهین می کنه پشت میزش تو رسانه جهانی نشسته و داره زر می زنه.

ولی من از اون حرصم نمیگیره. ازین حرصم میگیره که دور و بریای خودم میرن حرفاش رو گوش میدن و هار هار می خندن باهاش. اینه که اذیتم می کنه...

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

میگن اگه نیتت خوب باشه، بالاخره به چیزی که میخوای میرسی. شاید دیر بشه، ولی میرسی.

الان رسیدم. همیشه میخواستم با همه دوست باشم و برای همین با همه عین کف دست روراست بودم. چیزی رو از کسی پنهان نمی کردم. اگه می پرسید بهداد فلان چیز رو می دونی، نمیگفتم نه. میگفتم آره، اما بهتره نگم بهت. بهتره ندونی.

تا الان این به هر چیزی منجر شده بود جز چیزی که می خواستم. اما امشب،

بالاخره دیدمش.

امیدوارم اشتباهات گذشته رو تکرار نکنم تا این وضع خوب تغییر نکنه. البته بعضی وقتا گوساله هایی هم هستن که مانع میشن، اما خب اونا که دیگه دست من نیستن.

هستن؟

- - - - - - - - - - - - - - - - - - -- - - - - - - -

- تو کارت چیه؟

- من آهنگسازم.

- (خنده)

- به چی می خندی؟

- خو خنده داره دیگه! آهنگه که نمیسازن! مگه خونه س که بسازن؟

- پس آهنگ رو چیکار می کنن؟

- میزنن! برو تو کوه و دشت، گوش کن. خدا این همه آهنگ گذاشته برات. یکیشه بردار بزن...

تلخ...

مصدق رِ که تبعید کردن، آمده بود خانه مان. رفتم پیش، بشش گفتم: آقای مصدق السلطنه، آینده ایرانه چطو میبینی؟

لبخند زد. تلخ...

سفرنامه شیراز، تابستان 93

پرواز

از لحظه ای که پدرراهی ام می کند به سمت سالنی که دیگر اجازه ورود به آن را ندارند، دلم میگیرد. وسایلم را می گردند - نمی گردند. مسئولین عزیز با هم صحبت می کنند. در فکرم که اگر پنجه بکسی، رول ماریجوانایی چیزی هم داشتم طوری نبود. - در سالن انتظار می نشینم. حسم غریب است و آشناست. همیشه بوده است و گاه هم نه. حس برگشتن از مدرسه در عصر های نمناک و غمزده پاییز...

تنهایم.

سعی می کنم فرار کنم. نه اینکه تنهایی را دوست نداشته باشم، نه. اما حالا برایش آماده نیستم. انتظارش را ندارم. تنهایی هروقت سراغم آمده، چیز های بسیاری با خود برده است. برای رفتن آن چیز ها آماده نیستم.

کوله ام را باز می کنم. - آدم و حوا، محمد محمدعلی، صفحه 107 - چند صفحه ای که از عشق آدم و عشوه حوا و مکر ابلیس و تدبیر خداوند می خوانم، ناگهان همه اطرافم بلند می شوند. بلانسبت مثل گوسفند راه می افتم دنبالشان. چند باری به سرم می زند که بپرسم: «پرواز شیرازه دیگه؟» اما بیخیال می شوم. اشتباه که سوارم نمی کنند! تازه ساعت ده یک پرواز هم بیشتر نداشت.

به راهم ادامه می دهم. در فاصله سالن انتظار تا خروجی فرودگاه و محل استقرار اتوبوس ها، سعی می کنم کمی به تشویش و اضطرابم غلبه کنم. « مگه اتوبوس سوار نشدی؟ اینم مثل اتوبوسه فقط مسیرش بیشتره. خبر خاصی نیست. قبلن با مترو رفتی کرج، الانم با هواپیما داری میری شیراز. میبینی؟ فقط اسما عوض شده. هیچ خبری نیست... آروم باش!»

بالاخره دم در خروج از مسئول فرودگاه می پرسم. گویا درست آمده ام. توی صف می ایستم برای چک شدن بلیت و سوار شدن به اتوبوس. دو قدم آنطرف تر، صف ( در واقع صفی در کار نیست. محلِ) پرواز اصفهان است و التماس می کند برای دو دانه مسافر. سوار اتوبوس ها که می شوم، گوشی ام را چک می کنم. دو تماس نا موفق رویش چنان به ذوقم می آورد که نگو. پدر است. فورا تماس میگیرم.

- گوشیتو چرا جواب نمیدی؟

- پوزش. سایلنت بود متوجه نشدم. الان درش میارم از سایلنت.

- کجایی؟

- سوار اتوبوس

- خوبه. شناسنامه ت تو کیفت باشه، رو صندلی خودت بشین کسی هم خواست جاتو عوض کنه، از خودت دفاع کن!

- (میخندم) چشم!

به هواپیما که میرسیم کمی توی ذوقم می خورد. انتظار داشتم بزرگتر از اینها باشد! اما خب، تهران-پکن که نیست. مشهد-شیراز است. توقع بیش از این هم نباید داشت...

واردش که میشویم کمی بیشتر توی ذوقم می خورد. تنها فرقش با اتوبوس های شرکت واحد بال هایش است. صندلی ام کنار بال است. کوله ام را بالای سرم می گذارم و فقط یک دفتر و خودکار برمیدارم برای نوشتن. تنها چیزی که همیشه از ترس ها و دل آشوبی هایم نجاتم داده است، نوشتن بوده. وقتی مینویسم، همه چیز را دوست دارم. غم هایم را، ترس هایم را، نگرانی هایم را. هرچه مینویسم دوست دارم و هرچه دوست دارم مینویسم. حالا که فکر می کنم، آرامم. دوست خوبی ست این نوشتن...

- آقا محسن! (غلیظ ترین ح که هیچ عربی از عهده تلفظش بر نمی آید.) ای ساک ر د کوجی بگذارُم؟

گل از گلم می شکفد! فورا گوشی را از جیبم بیرون می آورم و به پدر پیام می دهم:

{ آخ جان، همشهری!!}

دستشان درد نکند. دوستان نیشابوری هرجا که باشند مایه نشاطند...

از بین این همه مشهدی، آن دوستان عزیز نیشابوری و تمام آن ملت بی نظیر شیرازی، نصیب من بداقبال عربی سیه چرده و سپید پوش افتاده است! هرچه مهماندار ها میگویند بشین، مثل علم حضرت عباس سرپاست و میگوید «لا مشکل! مشکل نیست!» خلاصه که به هر بدبختی می نشانندش کنار من. یاد فامیل دور میفتم:

«همه قرعه کشی شرکت می کنن طلا جواهر می برن، ما دستشویی و توالت و حموم و ... همه رو با هم بردیم!»

نوبت به مراسم خوردن بسته خوراکی ها که میرسد، بلانسبت! چنان ذوقی می کنم که انگار دنیا را بهم داده اند! یک تیتاپ توی بسته است... دلم می خواهد بغلش کنم و بگویم «عزیزم... دیگه هیچوقت فکر نمیکردم ببینمت...»

اما از آنجا که فلک و اقمار اگر یک نصفه دور به میل من بگردند، ملائک آسمان تعجب می کنند، موقع باز کردن ژله گند می خورد به لباس و میز و بسته خوراکی ام و تیتاپ مذکور، چنان که از خیر خوردنش میگذرم. «عزیزم، ترجیح میدم فقط با خاطراتت زندگی کنم...»

به قاطعیت می گویم. هیچ جایی برای نوشتن بهتر از صندلی هواپیما نیست. هوای خنک و خوب، صندلی راحت و میز کوچکی که سایز و ارتفاعش رو انگار دقیقن برای نوشتن طراحی کرده اند. دلم نمی خواهد فقط بنویسم و بنویسم و بنویسم...

به ساعتم نگاه می کنم. قیافه ام در هم میرود. کابوسم بود که با وحشت تنهایی اولیه، چطور یک ساعت و نیم مسیر هواپیما را تحمل کنم. حالا کمتر از ده دقیقه تا شیراز مانده و من آنقدر سرگرم نوشتن بودم که هیچ نفهمیده ام. هیچ...

عرب کنارم در این مدت چنان با دقت مجله ایرانی را می خواند که شک کردم نکند اشتباه می کنم و عربی نوشته است!

دفترم را جمع می کنم. داریم فرود می آییم...

روز اول، شهر

اولین خصوصیت شیراز که توجهم را جلب می کند نخل هایش است. اصلا تصور نمی کردم که دارم به سمت جنوب حرکت می کنم و شیراز تقریبا شهری جنوبی محسوب می شود!

دوست مادرم - راننده تاکسی، مراقب بنده در این چند روز - خیابان ها را برایم توضیح می دهد. بیچاره اگر می دانست من هنوز نمی دانم گاندی کجای تهران است و سر و ته حافظ به کجا می رسد، انقدر تلاش عبث و بیهوده نمی کرد!

کلید را که تحویل میگیرم از مهمانپذیر، احساس استقلال خوبی بهم دست می دهد! پله ها را دوتا یکی بالا می روم تا طبقه دوم، و در اتاقم را باز می کنم. اتاقم جمع و جور است و بس کوچکتر از آنچه انتظار داشتم. انگار کلن شیراز از چیزی که تصور میکنی کوچکتر است! وسایلم را هرطور شده در اتاق جا می دهم و فرار می کنم بیرون. به سمت بازار وکیل و احیانن ناهار.

در بازار وکیل پرنده پر نمی زند. همه چشم ها نیم خمارند و بیشتر مغازه ها بسته. گویا اینجا ساعت دو و سه ظهر همه خوابند. خواب ظهر از نماز صبح براشان واجب تر است... تک و توک بازند اما فعالیتی درشان مشاهده نمی شود. یکیشان توجهم را جلب می کند { دیگ مسی - جعبه خاتم - جیل بریک آیفون - روت اندروید }. به خدا قسم!

تمام بازار بوی ادویه می دهد. راه که میروی، آرامش مردم تو را هم میگیرد. آنقدر ها هم طولانی نیست این بازار. از یک عرقیات فروشی که استثنائن باز است یک لیوان بهارنارنج میخورم و میروم به سمت مهمانپذیر...

حافظیه

حافظیه بی نهایت انرژی دارد. از ورودی، مقبره و تمام آدم هایی که دور و درونش ایستاده اند دیده می شود. اوج بار معنوی فضا را اما آواز شجریان و شهرام ناظری که از بلند گو ها حافظ می خوانند به دوش دارد. سر سنگ قبر می روم، فاتحه ای می خوانم. سپس می نشینم کنارش و آرام صحبت می کنم.

- ببین، ما شعر خوب زیاد داریم. شعر خوب میخوای، سعدی. شعر خوب میخوای، مولانا. عطار. فردوسی. عراقی. ولی خب دیگه خوب بودنم یه حد و اندازه ای داره! شعر تو خوب نیست. اصلن معلوم نیست چی هست! به قول یه بنده خدایی، خدا وکیلی راستشو بگو حافظ. چیکار کردی که خدا این شعرارو داده بهت...؟

باغ جهان نما

بی شک اگر بنده ای از خدا بخواهد شمه ای از بهشت به رویش بنمایاند، خدایگار آدرس خواهد داد: «خیابون پشت حافظیه، یه صد قدم بالو تر!»

باغ جهان نما تصویر بهشت است در آینه زمین. تصویر دیدار ماهگون ساقی در جام. درختان تجری من تحتها الانهارش، هوای بی نظیرش، گل ها و گل ها و گل ها...

تکه زمین چمنی هست، مربع شکل، میانش مربعی کوچکتر گل کاری کرده اند. نشسته ام میان گل ها و می نویسم. تنها صدای اطرافم نجوای جیرجیرک های تازه بیدار شده است. غوغایی دارند برای خودشان!

چیزی به پشتم می خورد. روی زمین را نگاه می کنم. سوسک (درواقع بیتل) سیاه بزرگی از ناکجاآباد... فورا پایم را رویش می گذارم و به نوشتن ادامه می دهم که انگار نترسیده ام...

این وسط که بنشینی و به آسمان نگاه کنی، دیوار های قدیمی و آجری باغ را میبینی و ماه را، جیرجیر جیرجیرک میشنوی و اذان را. نه ماشین هست، نه آنتن مخابرات، نه دکل برق و نه هیچ. میتوانی چند لحظه چشم ببندی و باز کنی و خود را در قرن دهم و اینها ببینی نه چهارده.

کوچک است این باغ جهان نما (که به حق نمایشگر جهان دیگر است...) اما عمق دارد. غروب شده و دیر است. می روم. چند نفس عمیق... می روم.

روز دوم، پاسارگاد

پاسارگاد 130 کیلومتر خارج شیراز است. تا ده ها کیلومتر بعد از مرودشت، دو طرف جاده کوه ها و تپه های سنگی خود نمایی می کنند. اما به محدوده پاسارگاد که نزدیک می شوی، کوه ها کوتاه و کوتاه تر می شوند و آسمان صاف و صاف تر. گویی تمام زمین و آسمان در برابر کوروش سر خم می کند. هنوز به مقبره نرسیده ایم. بغض کرده ام. بغض آشنایی که سال ها پیش، روزی که با پای پیاده از راهنمایی تا موزه ایران باستان برای دیدن منشور سفالی کوروش دویدم هم داشته بودمش. در تاکسی، شهرام ناظری بر حال و هوای هر دویمان سلطنت می کند.

{ در هوایت بی قرارم، بی قرارم روز و شب...}

حواسم به تابلو های کنار خیابان پرت می شود که ناگهان راننده می گوید « اینم کوروش شما، آقوی عشق کوروش!»

نگاهم به روبرویم که می افتد، فورا بغضم می شکند و خیس می شود چشمانم. در پایان آن خیابان، جایی که درختان دو طرف تمام می شوند، با آرامشی 2500 ساله، آرام و با وقار نشسته است. اشک ریزان جلو می روم - کمی با ناباوری که دارم می بینمش - جلو می روم و چهار زانو در برابرش روی زمین می نشینم. خورشید بالای سر مان است و سایه مقبره حتا از محدوده شیشه ای اطرافش بیرون نمی زند، اما هر طرفش که بایستی سنگینی سایه اش را به شانه ها و پشتت احساس می کنی. اینجا آسمان سنگین تر از هرجاست. انگار می خواهد بگوید « چطور به پای ایستاده ای انسان فانی، در جایی که زمین و آسمان خداوند به پای افتاده اند؟»

معماری پله ها و کوچک شدن بنا از پایین تا بالا، احساس غریبی دارد. انگار  از عمق خاک بیرون زده و انگار از جنس آسمان هاست. ترک ها و رنگ و رو رفتگی های پرشمارش همه جای سنگ های چند متری عظیم دیده می شود. احساس گنگی بی زمانی دارد. مرکز جهان. ابتدای آفرینش...

آرامگاه کوروش در برابرم، زانو به زانویم نشسته و نگاهم می کند. نگاهش می کنم و می نویسم. ده ها نفر اطرافم می آیند، عکس میگیرند و می روند و من، بر سنگریزه ها نشسته ام و اشعیا می خوانم:

«... این است بنده ی من، که دست او را گرفته ام، برگزیده من که روح من نسبت به او با عنایت است. من دست راست او را گرفته ام تا به حضور وی امت ها را مغلوب سازم، کمر های پادشاهان را بگشایم، تا در هارا بر وی بگشایم و هیچ گاه بر او بسته نشوند. خداوند چنین می گوید که من پیش روی تو خواهم خرامید. دشت های ناهموار را هموار خواهم ساخت، در های برنجین را خواهم شکست و گنج های تاریکی ها را به تو خواهم داد... تا بدانی که من یهوه خدای اسرائیل هستم و تو را به نامت خوانده ام...»

به او غبطه می خورم. به او که در زندگی و مرگ تمام آفرینش تعظیمش کرده و بزرگی اش را ستوده اند. به او که مردمان ده ها کشور، از روی شادی و نه اجبار پاهایش را بوسیده و هرچه داشتند تقدیمش کرده اند.

به تن آرمیده مردی نگاه می کنم که گفت « من خانه هایشان را آباد کردم، معابدشان را ساختم و خدایانشان را به جایگاه های پیشینشان باز گرداندم تا در پیشگاه مردوک بزرگ، آقای خدایان طول عمر مرا بخواند و بگویند کوروش شاه که همه روزه تورا تعظیم می کند و می ستاید...» و به یاد می آورم آشور بانیپال را که نوشت: « در مدت یک ماه و یک روز کشور ایلام را به تمامی عرض و طول آن جارو کردم. این مملکت را از عبور حشم و گوسفند و نغمه موسیقی منع کردم و به درندگان و مار ها و جانوران کویر اجازه دادم تا سراسر آن را فرا گیرند...»

بلند می شوم و برای آخرین بار از همه طرف نگاهش می کنم. از مقبره که دور می شویم، کوه ها و تپه ها دوباره بالا می روند و آسمان سبک تر می شود. جهان سر از تعظیم بلند می کند...

شاه چراغ

خبر خاصی نبود. دقیقن حس و حال امام رضا(ع)، فقط خلوت تر و جمع و جور تر و شاید تا حدی دنج تر. چند رکعت نماز و کمی هم دعا و دیگر هیچ. فقط چهار نکته:

1- وسط صحن حرم تعدادی درخت بود! بسیار حرکت پسندیده و زیبایی بود به نظرم.

2- بنده خدایی می گفت یک بار یک دکتر متافیزیک (داریم چنین رشته ای؟) آمده بود شیراز و گفته بود سه جای شهرتان انرژی حیرت انگیزی دارد. شاه چراغ و پاسارگاد و حافظیه.

3- گویا در شیراز اتوبانی هست به نام چمران، که حکم جردن برای ما تهرانی ها را دارد! در بلندگوی حرم روحانی ای می گفت« چرا چمران باید در تسخیر افراد چنان و چنان باشه؟ چرا ما همونجا دعای ندبه بر گذار نکنیم؟ اینجور که نمیشه هرجا افراد آنچنانی تصمیم گرفتن پاتوق خودشون بکنن، دیگه بچه مذهبی ها اونجا نرن! اینطوری که ما طرد و محدود میشیم تو جامعه! ما باید عرصه رو بر اون ها تنگ کنیم، نه برعکس!»

4- از کودکی برام سوال بود که شاه چراغ یعنی چه، که بالاخره به جوابش رسیدم. گویا معادل واژه عربی نور در پارسی چراغ بوده. مردم هم اونقدر از ایشون کرامات و امثالهم دیدن و به قدری ایشون به اصطلاح نورانی بودن که بهشون لقب شاه چراغ رو دادن، به معنای صاحب و سرور نور.

روز سوم، سعدیه

بیچاره سعدی. از هر نظر و منظری که نگاه کنی زیر سایه حافظ مانده است. هم زیباتر است، هم دلباز تر و هم سرسبز تر، اما پرنده پر نمی زند. صد متری حافظ باغ جهان نماست و صد متری حافظیه، باغ دل گشا که معادلش در تهران می شود پارک دانشجو (از نظر سرسبزی.)

 حتا اشعاری که روی دیوار های داخلی مقبره اش نوشته اند غلط املایی دارد!

بیچاره سعدی...

پ.ن) ضرب المثلی هست که می گوید: علی امراللهی اینجا (راهنمایی)، علی امراللهی اونجا (دبیرستان)، علی امراللهی همه جا! (شیراز...)

پ.پ.ن) شب، پیتزا آیوت. تورا به خدا به این شیرازی ها بفهمانید توالت فرهنگی نشانه کلاس و خفانت نیست. من نخواهم (پوزش!) یه جاییم را جایی که هزار نفر قبل از من نشسته اند بگذارم که را باید ببینم؟! :|

روز چهارم، باغ ارم

باغ ارم را شاید بشود به نظر اندازه، معادل پارک لاله خودمان گرفت. بزرگ است، و چیز بسیار خوبش این که مربوط به بخش گیاه شناسی (همچین چیزی) دانشگاه شیراز است. انواع و اقسام گل ها و درخت ها و درختچه های زیبا و جالب، که اسم هر کدام هم زیرشان نوشته است. خیلی خوب است!

البته بعدن فهمیدم اصل این پارک در 1- عرق فروشی بسیار مشهورش 2- موزه وسطش بوده که خوشبختانه هیچکدام را ندیدند چشمان کورم! :)

قطار بازگشت. دلم تنگ می شود برای شهری که وقتی می روی شارژر بخری، طرف سه کیسه پر از شارژر می گذارد جلوت و می گوید: بگرد ببین کدوم به گوشیت می خوره همونو بردار. و خودش می رود و روی صندلی اش می خوابد... شهر خوبیست این شیراز!

درد

سری به سایت نیویورک تایمز بزنید. اخبار لحظه به لحظه غزه رو منتشر می کنه. آمار جالبی داره. تا به حال بیش از 612 کشته فلسطینی و 29 کشته نظامی و شبه نظامی اسرائیلی (که یکیشون هم با تیر خودی مرده.) البته در هشت روز اول جنگ، تلفات اسرائیل 0 بوده. اولین کشته شون یه غیر نظامی اسرائیلی بوده که معلوم نیست برای چی هوس میکنه پاشه بره غزه (و مردم هم احتمالن به محض دیدنش تیکه پاره ش کردن) و در روز های بعد هم به ترتیب صفر، صفر، یک (همون افسری که با تیر خودی مرده)، سه، پانزده (حمله به شجاعیه) و هفت کشته میده اسرائیل.

تعداد کشته های دو سه روز اخیر اسرائیل به خاطر یک دسته کوچک حماسه که تونستن از مرز رد بشن و برن اسرائیل. (تمام کشته شده های اسرائیلی توسط این دسته، نظامی و شبه نظامی هستن.)

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

در شجاعیه، بمب های فسفری استفاده میشه. (بنده تلویزیون های اونور آبی رو نگاه می نمیکنم. اگر احتمالن همه جا دارن جار میزنن که اینا دروغه و اسرائیل هیچ فسفر سفیدی استفاده نکرده، بدونید که هیچ چیز عجیبی نیست. اسرائیل قبلا هم در سال های 2008 تا 2012 به دفعات از بمب های فسفری استفاده کرده، و اول تکذیب کرده اما دو سه ماه بعد خودش این استفاده رو تایید کرده. چند ماه صبر کنید خودش داستان شجاعیه رو تایید می کنه. ;) )

برای اینکه متوجه بشید بمب فسفری چیه، این شما، و این هم بمب فسفری، ویکیپدیا:

- انفجار اولیه حاصل از یک اسلحه دارای مهمات حاوی فسفر سفید، سوختگی شدید و عمیق درجه دو و سه ایجاد می کنه. یکی از دلایل این شدت سوختگی، علاقه این ماده شیمیایی به چسبیدن به پوست بدنه. سوختگی فسفر سفید بسیار مرگبار تر از سایر سوختگی هاست، چرا که فسفر به سرعت از محل سوختگی جذب بدن میشه و به کبد، قلب و کلیه ها آسیب میرسونه و در بعضی موارد از کار میندازدشون. این سوختگی ها در جایی که پوست در معرض هوا قرار داره بسیار شدید تر و عمیق تره، چرا که سوختن این فسفر فقط با تموم شدن هوا یا تموم شدن تمام فسفر پایان پیدا می کنه.

(بله. اینها شعار و غلو و اغراق ادبی نیست. فسفر سفید واقعن تا استخون رو می سوزونه. اگه هنوز باورتون نمیشه، میخواید عکس بذارم..؟ واقعن تحمل دیدن عکس هاشو دارید...؟)

- سوختن فسفر سفید، دودی سفید، غلیظ و بسیار داغ، اکثرا متشکل از فسفر پنتاکسید تولید میکنه. دود فسفر سفید باعث آبریزش شدید بینی و چشم و فشار شدید به دستگاه تنفسی میشه و غلظت های زیاد دود، میتونه سوختگی های داخلی بسیار شدید ایجاد کنه. تنفس 15 میلی گرم فسفر سفید باعث مرگ میشه.

- (ترجمه عین متن نیست. خلاصه می کنم.) تنفس طولانی مدت بخار و دود فسفر سفید میتونه باعث یک نوع وضعیت بشه که درش استخوان فک پایین فاسد میشه و فک پایین آویزون می مونه.

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

بعد از قتل عام شجاعیه، آتش بس چند ساعته اعلام میشه برای برگردوندن کشته ها و زخمی های دو طرف. اسرائیل بعد از برگردوندن کشته هاش، درحالی که هنوز کشته ها و زخمی های فلسطینی روی زمین افتادن، آتش بس رو لغو می کنه. صلیب سرخ تقاضای آتش بس مجدد میده. ارتش اسرائیل مخالفت می کنه.

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

تنها چاره ی تصاویری که در تلویزیون ایران و همه جای اینترنت میبینم، بغض کردن است، روی گرداندن است و بس...

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

نمیشه رفت جنگید. جرئت، "آزادگی" و توانایی (شاید هم لیاقت) ش رو ندارم. در رشته تخصصی خودم هم (ساخت نرم افزار ضد اسرائیلی! یا مثلن هک کردن سایت های صهیونیستی) کار به جایی نمیشه برد. درگاهی هم برای کمک های مالی به غزه وجود نداره. اگه کسی روشی برای کمک (از هر نوع) به غزه میشناسه، خوشحال میشم اگه راهنماییم کنه.

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

درد دارد دیدن فلسطینی هایی که خوشحالند، جشن گرفته اند و آواز می خوانند. بچه هایی که بالا و پایین می پرند و با شادی شعر می خوانند، با لباس هایی کهنه و خاکی دور هم می رقصند و پای می کوبند... درد دارد دیدنشان.

درد دارد دیدنشان که روی آوار خانه شان پای می کوبند، که روی سنگ و آجر و خاک می رقصند، روی ویرانه ها آواز می خوانند... که یک سرباز دشمن اسیر شده است!

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

برای اولین سال میرم راهپیمایی قدس.

بلکه فریاد بزنم، بلکه آروم شم...

دانلود یک آهنگ مرتبط...

حسرت

وبلاگ چندی از دوستان رو دیدم. چیزی رو در من زنده کرد. حسی نهان و غریب. حسی که سال ها دور از من بوده و حداقل در این مورد هرگز رهایم نمی کند.

هیچوقت نتوانسته ام با کسانی که دوست دارم عکس بگیرم...

اما، عکس که بماند. شاید دیگر هیچوقت نبینمشان.

آغازی بر حسرتی جاودانه. سپاس.

و سلام بر سلیمان، فرزند داوود نبی...

مدتی ست که یک سری مسائل از درون آشفته ام کرده. مسائلی که هر روزه بهشان فکر می کنم و هر روز هم بنا به ماهیت و جنسشان تازه می شوند و داغ می گذارند بر دلم و آشوب در سرم.

قبلا خودداری می کردم از نوشتن چنین مسائلی توی وبلاگ. اما بعدن که بیشتر فکر کردم، دیدم این وبلاگ بازتاب اندیشه های من شده، پس چرا برای خودم فیلتر بگذارم؟

سخنرانی اش از درون سوزاندم. سخنرانی کرد و با هر کلمه اش سوختم. این بود ترجمه آنچه گفت.

« آنها قاتلین پست کودکانند. برادرانشان روی خون به زمین ریخته بی گناهان پایکوبی می کنند. بین ما و آنها فاصله ارزشی عمیقی وجود دارد. آنها مرگ را مقدس می شمارند و ما زندگی را. آنها خشونت را، ما رحم و شفقت را. این راز قدرت ما، و پایه و اساس اتحاد ماست.»

« ما منتظر یک معجزه بودیم، اما یک تراژدی به وقوع پیوست. ما با دستی قدرتمند آنقدر حمله می کنیم تا ترور از ریشه برکنده شود. تروریسم مانند بومرنگ است. بیشترین آسیب را به کسانی که بانی آن هستند می رساند.»

به ترتیب، متن سخنرانی بنیامین نتانیاهو و شیمون پرز در مراسم تدفین سه نوجوان اسرائیلی.

حرفی نمیزنم. فقط چند عکس کفایت می کند. (پیشاپیش عذرخواهی می کنم به خاطر عکس دلخراش.)

               

آنها مرگ را تقدیس می کنند و ما زندگی را... هان؟ اگر این را زندگی می دانید، انشالله که به سن داوود پیامبرتان "زندگی" کنید...

----------------------------------------------------------------------

متنی که ترجمه کردم رو مستقیمن از یک ساعت اسرائیلی انگلیسی زبان برداشتم. کامنت هایی که خود یهودی ها و اسرائیلی ها نوشته بودند جالب بود! چند تایشان را ترجمه می کنم.

- خیلی مزخرفه که توی همه عکس ها همه جا پرچم (پرچم کشور اسرائیل، نماد صهیونیست) دیده میشه به جای تالیت (نماد کلی یهودیت). چرا همیشه صهیونیست ها؟؟

پاسخ)  میدونی چند نفر به خاطر اون پرچم کشته شدن تا به حال؟ اصلا از کجا میدونی زیر پرچم، تالیت نبوده؟ اول برو توی ارتش یا چِورا کادیشا (سازمان کفن و دفن یهودی ها) کار کن، بعد کامنت های بدبینانه و نامناسب بده.

پاسخ) خفه شو!

پاسخ) اشتباه خیلی بزرگی کردی با گذاشتن این کامنت. میدونی چرا؟ چون ممکنه شب اتفاقات بدی برات بیفته.

- خواهش میکنم (سه بار) التماس می کنم به همه والدین اسرائیلی. توی مناطق اشغالی زندگی نکنین! اونجا حیوون های حماس و عرب هستن. خیلی خطرناکه!

- مناطق اشغالی (شهرک ها) تنها فاصله بین حیوون ها و بقیه اسرائیله.

------------------------------------

بعضی وقت ها آرزو می کنم کاش انقدر وابستگی نداشتم. کاش آزاد تر بودم. کاش 'آزاده' تر بودم. اونقدر آزاد که میتونستم قید همه چی رو توی زندگیم بزنم و برم عراق، فلسطین، یا هرجای دیگه و بجنگم. جوان ها معمولن توی آرزو هاشون خودشون رو جای افراد موفق میگذارن و احساس خوبی دارن. کاش پرفسور سمیعی بودم، کاش شوپنهاور بودم، کاش هگل بودم، کاش گوته بودم...

اما چند وقتیه این ها هم به آرزو هام اضافه شده، آرزو هایی که شاید بیشتر از سهمی که باید، ذهنم رو مشغول کردن.

کاش چمران بودم،

کاش جهان آرا بودم،

کاش احمد شاه مسعود بودم...

-----------------------------------

هنگام مرور سایت های اسرائیلی، جمله ای دیدم که "بسیار" برام جالب بود. متن اصلی و ترجمه ش رو براتون قرار میدم.

In the same period, 89 Israeli children have died due to Palestinian retaliatory suicide bombing. Where is justice? Where is humanity?

در همان بازه زمانی، 89 کودک اسرائیلی در بمبگذاری های انتحاری انتقامجویانه! مردم فلسطین کشته شدند. عدالت کجا رفته؟ انسانیت کجاست؟

----------------------------------

نام آپ) برداشتی از انجیل متی، فصل اول، آیه اول تا هفتم : و سلام بر سلیمان، فرزند داوود نبی، فرزند جس، فرزند ابراهیم...

یادگار ها...

کنکور داشتم.

هرچه بود، تمام شد و رفت. چه سخت گذشت، چه خوب گذشت، چه اتفاقات تلخ و چه لحظات خوب.

دوستش نداشتم، و اینجا هم چیزی درباره ش ننوشتم. (زجه و مویه کردن دوست ندارم، که: چقد سخته، بیچاره شدم، به خودکشی فکر میکنم، به پوچی رسیدم و مانند اینها)

 

اما چندی پیش، توی تبلت پدرم دفترچه ای رو پیدا کردم که گه گاه در این یک سال دوره کنکور درش مینوشتم. ورق زدم و خوندم و دیدمش. چیز های جالبی بود. نوشته های نا امیدی ها، امید های گاه گاه، دلتنگی ها و خستگی های درس خوندن هر روزه و هر ساعته...

 

اینهاست. گفتم شاید جالب باشد براتان.

آنچه نیست.

هزاران مشکل و بدبختی، هرروزه گریبانگیر ملت ماست و روز به روز هم نکبت ها و مصیبت های جدیدی سربار قبلی ها میشه و به گرده فرهنگ و زندگی ایران و ایرانی فشار میاره.

همه این مشکل ها، حداقل نصف بیشترش - از نظر من البته - مشکل فرار کردن و تبخیر شدن ذره ذره ی چیزیه تو وجود این ملت، که قدیم ها بهش میگفتن "غیرت".

بله. غیرت. همون غیرتی که وقتی اسمش میاد، اولین تصویری که تو ذهن تداعی میشه یه دختر جوونه وسط یه کوچه که سه تا پسر دوره ش کردن و پسر دیگه که از چشماش داره خون میزنه بیرون و احتمالن یه چاقویی چیزی هم تو دستشه و داره فریاد میزنه و به قول معروف "رگ گردنش باد کرده."
یه اسکرین شات از فیلمفارسی های همون دوران قدیم.
و این تازه اول نکبته.

فراموش شدن غیرت یعنی همین که مردم تصویرشون ازین کلمه، یه چنین چیز کلیشه ای و بی عمقیه. (بگذریم که حتا نسبت به همین تصویر سطحی هم احساسی ندارن.)

هی روشنفکر های ما، تحلیل گر های ما میان میگن چرا نسل جدید ما انقدر بی بخار شده، چرا فوتبال ما به لجن کشیده شده، چرا سطح علمی پایینه، چرا کار پژوهشی داره به 0 میل می کنه تو دانشگاه ها و هزار تا چیز رنگ و وارنگ دیگه.

همه ش به خاطر غیرته دوستان. همون غیرتی که دو نسله مثل الکل ذره ذره پر زده و رفته پشت غبار قاب عکس ها.
همون غیرتی که معنیش واستادن پای عقایده. پای ارزش هاست.

گاهی توی یک نسل و یک جامعه، یه موج و تحول و انقلاب فکری- فرهنگی و ایدئولوژیک ایجاد میشه، و یه تعدادی از ارزش ها میشن ضد ارزش و برعکس، بعضی تابو ها و ضد ارزش ها به ارزش تبدیل میشن. بحث من، بحث این ارزش ها و ضد ارزش ها نیست. غیرت، معناش ایستادن پای ارزش هاست. معنیش ارزش گذاشتن برای ارزش هاست، حالا این ارزش ها هرچی که میخوان باشن.

بی غیرتی، معناش نبود هیچ ارزشیه...

جدیدن تز روشنفکری هم شده. طرف هرگونه غیرتی رو گذاشته کنار و اسمش شده فیلسوف. چون میگه همه چیز بازیچه ست، همه چیز بی ارزشه. یکی نیست بگه آقای جناب عزیز، شما که تمام ارزش های دنیا برات بی معنی و کوتاه نظریه، چه ارزش های ذهنی ای داری؟ بهش میگن همسرت وقتی خونه نیستی، 24 ساعت سر چهار راهه. میگه: متریالیسم و اومنیسم هردو توافق دارن که اون چیزی که دو تا آدمو به هم پیوند میده، فقط یه توافق و تفاهم کلامیه. هیچ مسئولیت و محدودیتی از جبهه سومی وارد نمیشه، پس همسر من تو زندگیش مختاره هر کاری میخواد بکنه. سلب اختیار و محدود کردن یه آدم، زیر پا گذاشتن بدیهیات "حقوق بشر"ه...
درد نسل های مرده ی ما، درد بی غیرتی به حساب روشن فکریه. اگه جدیدن به دور و بریاتون، مخصوصن هم نسل ها نگاه کرده باشین، آقایونی که میخوان خیلی خودشونو روشن فکر و آزاداندیش مطرح کنن، سعی میکنن بگن «ما با چیز هایی که عامه مردم باهاشون مشکل داره، مشکل نداریم. ما با اینکه کی میاد رئیس جمهور میشه، کی مسئول کجا میشه، کدوم مقام دولتی پول کی رو بالا میکشه و چنین و چنان هیچ مشکلی نداریم. اونقدر ازین آدما بودن و رفتن... اینا هم میان و میرن. ملت بی سواد و سطحی خودشونو درگیر سیاست روز و این چیزا می کنن. تو فکر میکنی میشه جلوی رانت خواری رو گرفت؟ نه. پس چرا خودتو اذیت کنی؟ این دولت خورد، مثل دولت قبل و دولت قبلش. پس بیا لم بدیم گوشه خونه، باب اسفنجی ببینیم! یکم از بالا همه چیزو ببین عزیزم...»

بی غیرتی یعنی دکتری که نشسته توی مطبش، طبقه سوم، از پنجره پیرمردی رو نگاه میکنه که حالش بده و خدای نکرده قراره اتفاقی براش بیفته. و وقتی باهاش مصاحبه می کنن، میگه: مطب من اینجاست. من بیرون از مطبم دکتر نیستم. وظیفه من نیس که برم پیش بیمار. اونو باید میاوردن پیش من.
بی غیرتی یعنی اینکه بزرگترین آرزوی هر بچه 14-15 ساله ای اینه که پاسپورت بگیره بره آمریکا یا هر جای دیگه.
بی غیرتی یعنی همون بی حسی که نسل ما و نسل قبلمون و نسل بعدمون نسبت به کشورش، وطنش، اعتقاداتش، مردمش، تاریخش، انسانیتش و تمام داشته هاش داره.
دقت کن که نمیگم افکار منفی و مخرب. میگم بی حسی.
اینکه یه شخص میگه من به خدا اعتقاد دارم و تا ته عمر رو حرفم میمونم، اینکه یه نفر میگه من به خدا اعتقاد ندارم و تمام تلاشم رو میکنم به دنیا نشون بدم خدا یه توهم احمقانه ست، اینکه یه نفر میگه به احترام خون شهدایی که 8 سال برامون جنگیدن همیشه سعی میکنم بهترین زندگی رو برای خودم و هموطنام داشته باشم، اینکه یکی میگه تف به قبر هرچی شهید; ایران و ایرانی از سگ پست تره، خودم اگه بتونم گند میزنم به زندگی هرچی ایرانی، همه و همه درختاییه که ریشه ش غیرته. غیرت روی آتئیست بودنش، غیرت روی علاقه هاش و...

بی غیرتی اینه که طرف میگه: مهم نیس کجا قبول شم دانشگاه. بهترین رشته ای که در حد رتبه م باشه میرم. چه معدن باشه چه نرم افزار چه برق چه نساجی.
این آدم -برفی- ها حتا روی خودشون هم غیرت ندارن. حتا برای خودشون هم ارزش قائل نیستن. آدمایی که وقتی آب میشن و تموم میشن، خیلی ازشون بمونه یه هویجه و یه شال گردن.

تا کی میخوایم نسبت به همه چیز و همه کس بیخیال باشیم و برچسب روشن فکری بزنیم به خودمون و بگیم : ما همه چیز رو از بالاتر میبینیم نسبت به شما، شما برین مشغول افکار کودکانه خودتون بشین. ما همین جا هستیم، پوزخند میزنیم بهتون.
تا وقتی اینجوری باشیم، همون آقایون سطحی و بی سواد و کوتاه فکر میان هرچی داری و نداری ازت میگیرن، جاتو توی لیست 400 هزار نفری کنکور میگیرن، جاتو توی لباس هایی که باید تن تو باشه میگیرن، جاتو توی خونه ای که تو باید توش زندگی میکردی میگیرن، جاتو توی تخت خواب کنار زنت میگیرن و تو فقط نچ نچ کن.

نچ نچ کن که چقدر این آدمای سطحی که قبلن تف هم روشون نمینداختی و حالا سگشون با پا میزندت کنار از سر راه، افکار مزخرف و ذهن دگم و بسته ای دارن.

نچ نچ کن و خوشحال باش که تو هیچوقت درگیر چنین پوچ هایی نشدی.

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

پ.ن) از معدود دفعاتیه که به گذشته م نگاه می کنم و میگم: اوهوم. چه کار درستی کردم!

پ.پ.ن) یک ماه و نیم تا کنکور سراسری سال 93 هجری شمسی...