گان نخست
وقتی داری سر کلاس درس میدی، چیزی رو درس میدی که میدونی فهمش راحت نیست و خودت هم تو نوبت خودت کلنجار زیادی رفتی تا مطلب رو هضم کردی. شاید از چند روز قبلش درگیر انتخاب جملههات و مثالهاتی. میدونی که محل ورود به مسئله و نحوهی طرحش هم خیلی تاثیر داره. اگه بچهها صورت مسئله رو درست نفهمن کار خیلی سخت میشه. گزینش میکنی که کجاها عمیق بشی، کجاها نه. بعضی چیزا برای بچهها جالبن و سر ذوق میارنشون. عکس و نقاشی و گرافیک و انتزاع بیشتر، فرمول و ریاضی و قراردادها کمتر.
بالاخره میری سر کلاس. شروع میکنی درس دادن، همون مسیری که فکرش رو کردی میری جلو؛ گه گاه چند تا تیکه میندازی و بچهها میخندن و دوباره حواسشون جمع میشه، مثالهات رو طبق چیزی که تو چشما و حرفای بچهها میخونی یکم تغییر میدی و همهش نگرانی که نکنه نشه؟
اما چی لذتبخشتره از اون لحظه که آخرین مثالت تموم میشه و جملهی ربط تمام سخنرانی نیمساعتهت رو میگی و چند ثانیه سکوت... بعد یه سروصدای آهسته و مسریای تو کلاس شروع میشه که: ئه! آها...!
گان دوم
چرخ زدنت که تموم میشه، میری و بوکفسکی - عامهپسندش - و یه فاکنر - شاخه گلی برای امیلیش - میذاری روی پیشخون. خانم بارکدها رو اسکن میکنه و یه فیش ۳۵ تومنی میذاره جلوت. کیف پولت خالیه؛ کارت بانکیت رو میدی بهش. رسید به دست میای بیرون؛ حواست هم هست که انسان باشی و پلاستیک نگیری، هرچند که نفهمیده باشی پلاستیک نگرفتن تو چه دردی از چه کسی دوا میکنه. توی خیابون، پیامک بانک رو باز میکنی. مبلغ برداشت شده ۳۵ تومنه و مبلغ باقیمونده از اون کمتر. چند ثانیه خیره میشی به پیامک، بعد به بوکفسکی؛ یادت میافته فردا ناهارت با خودته.
کتابها رو میذاری تو کیفت، بند کیفت رو که حالا سنگینتر شده سفت میکنی، راه میافتی و تو دلت میگی: راضیام! چی لذتبخشتره از ناهار نخوردن و کتاب خریدن؟
گان سوم
خلاصهش اینه که،
چی لذتبخشتره از کامپیوتر و هوش مصنوعی و شبیهسازی و پردازش تصویر و یادگیری ماشین و DeepLearning و الگوریتمهای تکاملی و شبکه و پیکرهبندی و مسیریابی و IP و دویست تا پروتکل و کد زدن و کد زدن و کد زدن؟
که از یاد گرفتن و فهمیدن هر نکتهش و هر تکنیکش و تئوریش و استدلالش اونقدر ذوق کنی که سخت بتونی سر جات بند بشی و ادامهش رو گوش کنی؟