او
- پنجشنبه, ۴ آبان ۱۳۹۱، ۰۱:۱۵ ق.ظ
من توی اتوبوس تجربه ش کردم. طبق معمول همیشه، کوله رو دوشم و هدفون توی گوش و عرفان از لحظه هاش تعریف میکنه برام و منم قلم به دست، سناریو مو مینویسم. یه
لحظه سرمو آوردم بالا تا بتونم راحت تر فکر کنم. علیرضا نادری جلوم
ایستاده بود. با پیچ تند اتوبوس، علیرضا تقریبا پرت شد یه طرف (میگذریم از
هزاران درود و صلوات و تهنیتی که به روان پاک اجداد راننده فرستاد). با پرت
شدن علیرضا، دید من باز شد و حالا میتونستم قسمت خانم ها رو ببینم. طبق
معمول یه سری دختر دبیرستانی بودن (که البته هیچوقت نفهمیدم دبیرستانشون
کجاس!) اما... یکی شون. فقط یکی ازون 7 8 تا دختر، تکیه داده
بود به پنجره اتوبوس و با موبایلش ور میرفت. موهای قهوه ای سوخته ش، ریخته
بود رو صورتش. صورتش نه خیلی کشیده بود، نه خیلی گرد. گوشواره های کوچیکی
که انداخته بود و آستینای مانتوش که یکم بالاتر از مچش بود. با هر بار تکون خوردن اتوبوس، دسته های موی تیره ش که روی صورتش ریخته بودن، تاب می خوردن و کنار می رفتن. بعد از دیدنش، تا وقتی از اتوبوس پیاده شدم، شاید حدود نیم ساعت، چشم ازش بر نداشتم... نمیتونستم...! دیگه
حتا نمیفهمیدم عرفان داره چی میگه. یه کلمه هم نتونستم چیزی بنویسم. فقط
خیره شده بودم بهش و تک تک حرکاتشو که توی تنهایی خودش انجام می داد می
دیدم... حس می کردم کاری مهم تر ازین تو عمرم نداشتم. نمیخواستم حتا یه لحظه دیدنشو از دست بدم. فقط میخواستم ببینمش... همین ایستگاه
نزدیک پارک که رسید، علیرضا به زور منو کشوند سمت در. هیچی نمیفهمیدم. فقط
وقتی مجبور شدم نگاهمو ازش بردارم، حس کردم پوچ شدم. دیگه چیزی نبودم...
شاید بزرگ ترین Loss زندگیم بود... اون روز، هیچی از درسا نفهمیدم. تمام روز صورتش جلوی چشمام بود، و موهای قهوه ایش که روی صورتش تاب می خوردن... اما... جالبه! بعد از اون روز، دیگه هیچوقت ندیدمش... حتا دوستاشو بار ها دیدم اما خودش... نه... ولی
با اینکه دیگه هیچوقت ندیدمش، اما هنوزم، بعضی وقتا تصویر یه دخترک با
موهای قهوه ای سوخته، که موهاشو ریخته رو صورتش، و مانتو تمیز و مرتب و
گوشواره های ظریف نقره ای، که با لبخند عجیبش با گوشیش بازی ور میره، تمام
افکارمو پر میکنه! ----------------------------- - چرا چرت میگی پسرم؟تو مگه اصلا میفهمی عشق چیه؟ - استاد خب عشق--- -
کسی به معشوق عشق نمیورزه! چون پدیده نامتناهی نمیتونه علت متناهی داشته
باشه. تو وقتی عاشق میشی، عاشق معشوق نمیشی! عاشق عشق میشی. برای همینه که
همه چیزو فراموش میکنی. مثلا تا امروز صبح، دغدغه ت اینه که وای تمرین
حسابان ننوشتم، الان آقای رزمی دهنمو صاف میکنه و فلان و بهمان. ولی تو
خیابون یکی رو میبینی و عاشقش میشی. دیگه تنها چیزی که هیچ اهمیتی برات
نداره اون تمرین حسابان و آقای رزمیه... و این ینی آزادی! (از سری بحث های فلسفی آقای رزمی، دبیر محترم حسابان من)
- ۹۱/۰۸/۰۴